ما بیتو خستهایم، تو بیما چگونهای! / به مناسبت سالگرد کوچ رضا بابایی
ما بیتو خستهایم، تو بیما چگونهای!
یادداشتی به مناسبت سالگرد درگذشت رضا بابایی
زهره عارفی
سلام و باور دارم که خوبید و این روزها را بیدرد و درمان، روزگار میگذرانید. آنچه در نبودتان مایه آرامش خاطر شد، این بود که «رفتگان باز نمیگردند ولی بهیقین ما به آنها میپیوندیم.»
قسم به شکوفههای ناز گیلاس خوابیده بر شاخههای سبز،
قسم به بوی باران،
قسم به آیههای پیچیده بر نیلوفران آبی،
قسم به مهربانی، که دوستان و شاگردانتان روزی را خالی از شما سر نکردهاند و با ما بودهاید. پس اگر از حال ما خواسته باشید، رنگ رخسار خبر میدهد از سرّ درون.
قصد کردهام «اگر عمری باشد»، خبرهایمان را برایتان بنویسم. این سیصد و شصت و ششمین نامهای است که میخوانید. بیشتر نباشد، کمتر نیست. ۳۶۶ روز است از رفتنتان میگذرد و باور نداریم که رفتهاید، چرا که رفتن وقتی است که ردپایِ یادی در میان نباشد. نه این که ما از خیل وفادارانیم، بل از آن جهت که هر روز، هر آنچه بر ما میرود، به یادگار از شما «یادداشتها»یی داریم که یادآورتان باشد. ما عادت کرده بودیم که شما بنویسید و ما بخوانیم و دنیا باز بر یک پاشنه نچرخید.
شاید بخواهید از حال و روزمان باخبر شوید؛ برایتان مینویسم گرچه «در یکی نامه محال است که تحریر شود» که ما نیز «نامه عهد دوست را بر سر دل نهادهایم». یک سال میشود که گوش شنوایی چون شما نیست تادردهایمان را بشنود و به جای همه ما بنویسد. ما هم فکرهایمان را آهسته زمزمه میکنیم. گویا پندتان را نیوشیدهایم که «هیچ فضیلتی را همپایۀ مهربانی با آدمیزادگان نشماریم» پس «کمتر میگوییم و مینویسیم و بیشتر میشنویم و میخوانیم.» اما نه، ما در سکوت خود مردهایم و مهربانی و نگفتن و ننوشتن، بهانهای شده است برای حفظ جان.
هربار خبر از رفتنی میرسد، انگشت حیرت به دندان میگزیم و لب فرو میبندیم و قلم غلاف میکنیم و «چون خَمُشان بیگنه سر بر آسمان میکنیم». ساده بگویم، ما دیگر نه امیدی به عدالتهای کوچک داریم و نه «در هوس رسیدن به عدالت بزرگتریم.»
«روزگار غریبی است نازنین!»
روزی نیست که گلوله عقیده، گلوی عدالت را نشانه نرود و مصلحت، آرزوها را به مسلخ نکشاند. حالا دو گروه شدهایم؛ گروهی که «از عقیدۀ خویش منفعت میبرند و آنان که از اندیشۀ خویش، پیشه ساختهاند.» و ما میان این دو چون اختهگان حرمسرا، سر در جَیب کرده و در پستوها، ناتوانی خود را فریاد میزنیم.
باور کنید یا نه، «دروغ را به راست میآرایند و راست را به دروغ میآلایند» آن قدر که در فهم خود نیز شک کردهایم؛ از این همه اغراق در دروغگویی. حالا خدایی داریم «که جز محراب حیرت، در شأن او نیست.» حیرت از این همه سکوت، حیرت از این همه دروغ، حیرت از این همه خدا که خود را پشت سر خدا، پنهان کردهاند و زمانهای برایمان ساختهاند که «کمتر غم نان میخوریم و بیشتر غم جان میپروریم» و برای حراست از آن صدایمان را سر بریدهایم.
همین دیروز «مذهب انصاف» را بر دار کردند و تبر بر دوش دین گذاشتند و ما در خانه به «تماشای طلوع و غروب آفتاب نشستیم.»
هر روز، روزی چندبار، توی گوشمان این تلقین را با صوتی ملکوتی فریاد میزنند که ما تنها هنرمان این است که سنگی را هر روز از پای کوه به بالا ببریم و از آن بالا رها کنیم و باز فردا و فردا و فردا... و این یک سال فهمیدیم که شاگرد ناخلف بودن یعنی همین تن به باربری دادن، سکوت کردن، وقتی خبر از سقوط کولبران یا خودکشی کودکان و خودسوزی پدران میرسد. بیگمان شما هیچ یک از این خبرها را ذبح نمیکردید و چون ما ره خاموشی نمیگزیدید.
بیش از این «نیست توان گفتنم از غم بیشمار دل» و تنها خواستم بگویم، «درسی که عشق داد، فراموش کی شود!» بدانید، این روزها جالی خالیتان را بیشتر میفهمیم و سپاسگزار شماییم که به جای همه گفتید و نوشتید.
از طرف شاگردتان
زهره عارفی
* این نوشته بنابر یکی از یادداشتهای رضا بابایی با عنوان «اگر عمری باشد» به مناسبت سالگرد ایشان، نوشته شده است.
ادبیات اقلیت / ۱۹ فروردین ۱۴۰۰
م.ك.م
زهره عارفى ؛
جانا ، سخن از دل ما مى گوىى .
اسحاقی
بسم المحبوب
شاید اسمش این باشد”ماجرایِ یک عشق”
کیست هم اویی که عشق را معنا نکند…نشانش بدهد شبیه”کذالک های مشیرِ و بی گفتِ قرآن: قال کذالک”
و ما سرِ همان کذالک ها بمیریم
بودنتان ماناست
در شدن
امتدادِ قصه ای تا نمیدانیم به کجا؟؟….امتداد آهنگی که برایم فرستاده بود انگار پیش درآمدِ کلاسِ”ندریس اتحاد عقل و عاقل و معقول”شب بود که فرستادش
“تو همانی که توانی بکشانی دل ما را به جهانی که دلم میخواهد”
مگر چه غوغا جهانی است آن جهان که این همه شور بود ….رفتم آن بیرون و در حال انتظار…حالِ تعلیق؟منتظر پیامی که اجازه بدهید کلاس را ضبط کند
“بکوب الشراب المرصع باللازورد…. انتظرها
على برکه الماء حول المساء وعطر الکولونیا…. انتظرها
بصبر الحصان المعدّ لمنحدرات الجبال…. انتظرها
بذوق الأمیر البدیع الرفیع….. انتظرها
بسبع وسائد محشوه بالسحاب….. انتظرها
بنار البخور النسائی ملئ المکان…. انتظرها
برائحه الصندل الذکریه حول ظهور الخیول….. انتظرها
ولا تتعجل،فإن أقبلت بعد موعدها فانتظرها
وان أقبلت قبل موعدها فانتظرها
وان أقبلت عند موعدها فانتظرها
ولا تُجفِل الطیر فوق جدائلها وانتظرها
لتجلس مرتاحه کالحدیقه فی أوج زینتها…. وانتظرها
لکی تتنفس هذا الهواء الغریب على قلبها…. وانتظرها
لترفع عن ساقها ثوبها غیمه غیمه…..و انتظرها
وخذها إلى شرفه لترى قمرا غارقا فی الحلیب وانتظرها
وقدم لها الماء قبل النبیذ ولا تتطلع إلى توأمی حجل نائمین على صدرها وانتظرها
ومُس على مهل یدها عندما تضع الکأس فوق الرخام کأنک تحمل عنها الندى وانتظرها
تحدث إلیها کما یتحدث نایٌ إلى وترٍ خائف فی الکمان کأنکما شاهدان على ما یُعِد غد لکما وانتظرها
إلى أن یقول لک اللیل لم یبقى غیرکما فی الوجود، فخذها إلى موتک المشتهى وانتظرها”
آن پیام ولی….
هیچ وقت نیامد ولی کلاس را امتداد داد … نه یک مکان….به نه یک زمان
رسیده بود به
من همانم که بجز عشق ندانم نتوانم بسپارم به کسی دل چون دلم میخواهد
که تو هم دردی و درمان و من این درد به جان میخرم و تاب ندارم
که بسپارم به نگارم دل بی صبر و قرارم من چه عشقی بتو دارم
تاخیر نکن حکم بده حاکم احساس تا دست من و موی تو و شانه مهیاست
سازی بزن و سوز دل خسته دوا کن
گیسوی تو پبچیده ترین معزل دنیاست
گیسو؟؟
خانمِ موسیوند میگفت:چه شبیه سهرابید؟آن اولین باری که آمده بود…ریز و خفیف به من یا ابراهیمی ؟….آن روزی که گفتید:”اگه تکراریه ببخشید و البته تکرار همیشه بد هم نیست”..چرا سهراب ؟لابد لابه لای هر تارِ مویِ سهراب شعری است و شوری
که تواند بکشاند دل ما را به جهانی که دل(م)(ش) می خواهد
گیسویی که آقای مُرشدی را هم خیالاتی کرده که اگر نباشد شما چه شکلی میشوید؟توانست بی گیسو خیالتان کند؟نه گُمانم
گیسو جبروت است
من گیسوهایم را دارم.