مورد اینس / داستانی از نرگس درخشان Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاه مورد اینس نوشتۀ نرگس درخشان: حوالی یازده شب، اینس، همسایۀ چهل و خرده‌ای سالۀ مکزیکی تبارم بهم تلفن می‌کند. می‌گوید برای هواخوری به ح ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاه مورد اینس نوشتۀ نرگس درخشان: حوالی یازده شب، اینس، همسایۀ چهل و خرده‌ای سالۀ مکزیکی تبارم بهم تلفن می‌کند. می‌گوید برای هواخوری به ح Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » مورد اینس / داستانی از نرگس درخشان

مورد اینس / داستانی از نرگس درخشان

مورد اینس / داستانی از نرگس درخشان

ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاه مورد اینس نوشتۀ نرگس درخشان:

حوالی یازده شب، اینس، همسایۀ چهل و خرده‌ای سالۀ مکزیکی تبارم بهم تلفن می‌کند. می‌گوید برای هواخوری به حیاط پشتی رفته، اما حالا نمی‌تواند پله‌ها را تا خانه‌اش بالا برود. به گفتن همین چند جمله بسنده می‌کند. میان ما انگار قرارداد نانوشته‌ای است که مفادش را هر دو به‌خوبی می‌دانیم. اینس مغرورتر از آن است که از واژۀ «کمک» استفاده کند. در اتاق بیست و خرده‌ای متری‌ام نشسته‌ام و… هیچ کار خاصی نمی‌کنم. فقط نشسته‌ام.  همه می‌گویند من خوش‌شانسم که این اتاق را دارم. خانۀ قشنگی است، قبول، اما خوشم نمی‌آید همیشه کسی این را به من گوشزد کند. مثل زنان یائسه‌ای که شغلشان گوشزد کردن قدرت جوانی به دختران باکره است.

عجله‌ای ندارم. اینس می‌تواند صبر کند. وقت او چندان با ارزش نیست. آرام و دل‌گنده پله‌ها را پایین می‌روم. زن مکزیکی در میان آتش تابستان ماه آگوست، با آرامش راهبه‌های دست از دنیا شسته، روی نیمکت چوبی حیاط پشتی نشسته است. اگر شخصاً به من نگفته بود، نمی‌توانستم حدس بزنم تنها چهل و شش سال دارد. بیماری، زیبایی و اندامش را از پای در آورده. میان ما لبخند، به‌کندی رد و بدل می‌شود. سلام کشداری به هم می‌کنیم و اینس، مثل یک نهنگ سنگین از جا برمی‌خیزد و دستش را دور بازویم حلقه می‌کند. پیش به سوی پله‌ها. قدم‌هایش پوک و بی‌اصالت‌اند. می‌ترسم زمین بخورد. هنوز چند قدم نرفته، در پاگرد اول روی پله‌ای می‌نشیند تا نفس تازه کند. مطمئن نیستم آیا او همچنان به انشای بی‌سروته من با موضوع «روز خود را چگونه گذراندید» گوش می‌دهد. چیز خاصی در مورد چشمان او وجود دارد. مردمک چشم‌هایش فرّارند، گاه و بی‌گاه، میان مکالمه‌مان، به پس جمجه‌اش فرار می‌کنند و من می‌مانم و سفیدی بی‌انتهای چشم‌هایش.

هیچ کس نمی‌داند که او در این حالت هوشیار است یا نه. دکترها گفته‌اند بیماری او نادر است و به نورون‌های مغزش ربط دارد. بعد از ده سال هنوز نمی‌دانند درمان چیست و این مرض را چه باید بنامند. یکی از آن‌ها به‌شوخی گفته بود، می‌توان این بیماری را «مورد اینس» نامید. آه، دکترها…! سیاهی‌های کوچک مایل به قهوه‌ای به صفحۀ سفید بازمی‌گردند. دوباره پله‌ها را از سر می‌گیریم. شب در انحنای راهرو کش می‌آید و تایمر چراغ راهرو از کندی ما به تنگ. هر دو، در سیاهی مطلق، بی‌حرکت می‌ایستیم. دستم را محکم گرفته، می‌دانم مردمک‌ها رفته‌اند. کورمال‌کورمال به دنبال کلید چراغ می‌گردم. راهرو دوباره از نور پر می‌شود. کلافه از گرما، بالاخره قلۀ طبقه سوم را فتح می‌کنیم. صورتش حسابی سرخ شده و نفس‌نفس می زند. اگر می‌توانست خانه‌اش را به طبقۀ اول انتقال دهد، عالی می‌شد. اما همه به او گفته‌اند که خوش‌شانس بوده که اتاق نورگیری دارد و باید شکرگزار این خانه باشد. به جز یک بار که حالش وخیم شد و من در را برایش باز کردم و تا ورودی اتاق کشاندمش، هرگز من را به داخل آپارتمان دعوت نکرده بود. این هم از مفاد قراردادمان است. ما فقط یار راهروایم. حالا که این‌جا رسیدیم، پس از تشکرهای بریده بریده، یکهو می‌پرسد که دوست دارم یک فنجان چای بنوشم یا نه. می‌گویم دیروقت است. می‌گوید پس باشد برای فردا؟ ای کاش بگویم نه. حوصلۀ خودم را هم ندارم، چه برسد به چشم‌های دم به دم سفید او. می‌دانم دلش پر می‌زند برای یک میهمان. دور از مرام است. باشه. تا فردا.

اجتماع‌گریز نیستم نه، فقط ترجیح می‌دهم تنها باشم؛ اکثر موارد، تقریباً همیشه. دوست ندارم تظاهر کنم به لذت بردن از گفت‌وگوهای دم‌دستی، خوشم نمی‌آید برای فرار از کرختی سکوت، از گوشه‌های خصوصی زندگی‌ام پرده بردارم و به پرچانگی بیفتم تا خیال بقیه راحت شود، که آن‌قدر ها هم که فکر می‌کنند بدبخت نیستند. از اینس برای همین خوشم می‌آید. نورون‌های آسیب‌پذیر مغزش، تاب گفت‌وگو های طولانی را ندارند. راستش را بگویم، این تنها چیزی نیست که در مورد او دوست دارم. یک سال و نیم است که تنها، در محلۀ متوسطی در برلین زندگی می‌کنم. هنوز تازه‌وارد به حساب می‌آیم و مقصد مناسبی برای کمک‌های انسان‌دوستانه. در این مدت، تمام ایرانی‌هایی که در آلمان «جا افتاده‌اند» و می‌توانند به تنهایی گلیمشان را از آب بیرون بکشند، با خوشحالی به من کمک کرده‌اند و من، با درماندگی یک سگ پیر، گردن‌کج و سپاسگزار، پذیرای محبتشان بوده‌ام. در این مدت غرورم هزار تکه شده. دوست ندارم از کسی کمک بگیرم. مورد اینس اما، فرصتی بود برای فرار از انتهای لیست. با هر لبخند متواضع در پاسخ به تشکرهای بی‌انتهای او، من هم به جاافتاده‌ها می‌پیوستم. نمی‌فهمم. مگر رفاقت راهرومحور ما چه ایرادی داشت که حالا باید چای بنوشیم، در آپارتمان او.

فرداست، یک دسته گل رز ارزان می‌خرم و در راه، سیگاری دود می‌کنم. یاد خانۀ دوستانم در تهران می‌افتم، چقدر بهمان خوش می‌گذشت. بعد از مدت‌ها سر حالم. خدا می‌داند که چه زمستانی را پشت سر گذاشته‌ام. خوب است آدم هر از گاهی به دیدن کسی برود. پله‌های آپارتمان او را بالا می‌روم. این راه پرپیچ‌وخم، چقدر کوتاه و بی‌اتفاق است بی او. مدتی صبر می‌کنم تا اینس در را باز کند. با دیدن گل‌ها ذوق می‌کند و لبخند کسالت‌بارش، به شادی واقعی تبدیل می‌شود. می‌گوید خیلی وقت است کسی برایش گل نیاورده و مفصل، از طبع لطیفم تمجید می‌کند. من هم با آغوش باز و تواضعی ساختگی، تعریف و تمجیدهایش را به جان می‌خرم. به آشپزخانه می‌رود تا چای بیاورد و من راهی اتاق می‌شوم. خانه حسابی مرتب شده و از لای درِ نیمه‌باز اتاق، نوای جاز لاتین به گوش می‌رسد. خانه پر است از خرده‌ریزهای زندگی، اشیایی با اعتبار خاطرات چندین ساله. از لوازم تاشو و کم‌جا، که برای زندگی مدرن و موقتی و اثاث‌کشی‌های پی در پی طراحی و شتاب‌زده خریداری شده‌اند، خبری نیست. کسی از پس سال‌ها، آن‌ها را با دقت و ظرافت گرد هم آورده. صاحب این خانه خیلی وقت است این‌جا آشیانه کرده. این‌جا شبیه خانۀ هیچ کدام از دانشجویان جا افتاده نیست. شبیه خانۀ خودمان است، در تهران. بر روی قفسه‌ها، کتاب‌های چند بار خوانده شده، دیوانه‌وار روی هم تلنبار شده‌اند. اتاق به طرز شگفت‌آوری نورگیر است؛ گویی خانه‌ای است در آسمان چهارم. چقدر این‌جا خوب است. نشئه از معجزۀ نور، فکر می‌کنم ای کاش اتاق من هم این‌طور روشن بود. اینس واقعاً خوش‌شانس است. زن مکزیکی با دو فنجان چای وارد اتاق می‌شود. آرام و دل‌گنده. هنوز پس‌لرزه‌های لبخندی حقیقی در چهره‌اش نمایان است. یاد مادرم می‌افتم، او هم همیشه فنجان‌ها را در دست می‌گرفت. از سینی خوشش نمی‌آید. آخرین بار او را یک سال پیش دیدم. برای عید. یکسال گذشت، خدا می‌داند چه زمستانی را پشت سر گذاشتم. هفته‌های تاریک، باران پشت باران، خورشید دفن‌شده زیر هزار لایۀ ابر بی‌مروت. تنها. زمستان برلین بی‌رحم است با تازه واردان. فنجان‌ها، دست‌نخورده، روی میزنشسته‌اند. به مادرم فکر می‌کنم و این‌که او الان چه می‌کند در خانۀ آفتاب‌گیرمان. قبل از آن‌که بفهمم، خودم را در آغوش ساکت اینس پیدا می‌کنم. خودم هم نمی‌دانم چه‌ام شده. این روزها به‌سادگی کودکی شش‌ماهه به گریه می‌افتم. زن مکزیکی آرام موهایم را نوازش می‌کند و به زمزمه می‌گوید: «اوضاع بهتر خواهد شد، من کنارتم. اوضاع بهتر خواهد شد.» بیرون هنوز آگوست است و گرامافون، سولوی سوزناک زنی غم‌زده را به لاتین، در اتاق پخش می‌کند.

ادبیات اقلیت / ۲۹ مهر ۱۳۹۷

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا