مکاننگاری مِشراگِه / معماری شکست / نوشتۀ محمد عابدی

مکاننگاری مِشراگِه
معماری شکست
[رسمالخط این نوشتار به شکلی که در اختیار ما قرار گرفته است، حفظ شده است. / ادبیات اقلیت]
پیش از آنکه بگویم میدانم، گفتن نادانم میکند.
از خبری گنگ و ناشنیده در کُنگ، از به آنجای نرفته، در بطن نشانههای گم و ناپیدا، در ته رنگ خطوط منظر انحناهای با ملایمت یله شده بر همِ تپهها و مناظر دُورِ تکرار یالها وُ نشانههای رنگرنگ بیشمار در پسزمینهها-یادآور خطوط تهچهرۀ زنی شهلا- در ماتیِ مسیِ پسزمینۀ پارهابرهای معلقِ دربرگیرندۀ تپههایی که بوی غریب تصویرهای آشنایی داشتند. از حفرهگاه سردرهمبودگیِ انبوه تپههای پست و بلندی که دودی شیری – خاکستری در دورتر از ایشان (در عینِ حال انگار از نوک کوهی در میانشان) از رشتهکوهی بههم پیوسته به آسمان میرفت، ردّش را گرفتم.
به دنبال زادگاهها،
که گشتن و جُستنِ جز این بیمعناست.
در پی چیزی، همان که میرهاند از مرگ و نطفه، همان که در آنها تکرار میشود شد هربار از نو، همان! پس صفحه به صفحه راه پیمودن، از «داربهاره» رها نشدن در سکونتگاه کودکی-خانهای از خانههای بیشمار-زیر درخت کُناری حجیم و گسترده، و تک در میدانگاه مانندهای در وسعتی از تپهماهورهای درون پهنهای حاصلخیز که چیزیش برای گفتن جز سکوت که بود، نبود. میدانگاهی که اگر آن همه خلایق آنجا گرد میآمدند به قصدِ زیارت، به خاطر دعوتِ به سکوت بود اگر میدانستند. انگار آسیابانی پیر کشتگر آن درخت آن همه سبز بوده باشد بود. چه کسی از کسان از میان آن خیل جمعیت با وجود میل فراوانشان جرأت دخیل بستن داشت بر شاخ و برگ آن درختِ از بسکه مقدس!؟
بینیازِ به شرح، همین کافی است: ترجمۀ نوشتن؛ کُنارِ جنونِ آدمی!
پنهان در حصار وسیع تپههای کوچک و بزرگِ با دروازههایی در هم کوفته وُ ویران که بوفهایی در خیالشان بر آنها نشسته باشند تا درسکوت ِ در تاریکی به بوی شبانۀ احشام و پشکل آغلها حیرتی دوچندان بیفزایند، قُراضۀ طبلی از مسافتی دور وسوسه مینمود صداش درشبی از شبهای ویلانی وُ ویرانی وُ ولگردی از پی هیچ در کوچهپسکوچههایی که نصیب شده بود خرابههای درون کوت را.
شبگشتگی آدمی، از دست دادن همۀ جهات است تا یغمایی به کف آورده باشد شبِ در کمین نشسته. تاریِ تیرگی نیمهشبان در ناپیدابودگی چشماندازهای دوروُبرَت به حال خود رها شدن است، و کسی را از آفت نجات میجستن است که سایهوار از پی میآیاید.
غروب در پایین دست جلگه در پاتاب آسمان از شرابههای آذرنگ مسگونِ منتشر به سمت زمین پرتونورهایی که بر لکههای ابرها باز میتابید، در مسیر واگشتشان سایهساز میشدند از بَروُبام که میگذشتند. و شبهنگام در همتنیدگی اضلاع سایههای خانههای شکسته در زیر نور مهتاب نیمهپیدا نیمهپنهان پشت ابرهای پارهپاره در گاهِ مرور ترکیبهای ناهمسانِ تپههای تکیدۀ دورادور رمندهگی بیتابانهای را در ذهن مینشاند که خلاصی از آن پایانناپذیر مینمود.
نه در آرزو- تا آنجا که به خاطر میتوان آورد- که انگار ناخودآگاه و بیاختیار در خوابی عمیق: جنبشی در عین ناتوان بودن از تقلا بودم.
غنای «حکمِ مرگ» رخوتی طولانی است. در درون پیکری عریان بیحرکت دراز به دراز افتاده در آناتی که پلک میگشودم خیره میشدم. وامانده از رفتن، درک تن، فراموشیهای جسد! ارواح باد- آبها از دریاها و خشکیها با عصابههای سیاهِ بسته به سر، گروه گروه از راه میرسیدند و بر پیکر بیحس وُ تنهامانده با زبانی نامفهوم مویهها و شیونهای زیاد به راه میانداختند. روزها و شبها به سر و صورت و سینه خود چنگ میزدند، آنچنان که بعد آنکه دست مینگهداشتند لابلای پنجههایشان خون ماسیده میدیدی. بعد از آن هلاکِ هلاک عدهای ایستاده و عدهای نشسته با چشمانی بیتاب و بیقرار از سوراخ برقعهایشان، از سیاهیای محض میگفتند که جهازی زابراه در آن مدام میگشت و میگشت، اسیر رهایی تنِ بیتن. سپس خیزران ِ بودهای درهم شونده. خیزران معرکه وُ خیزران اوها، خیزران ایمانهای فّرار و باورهای مکرر… کجای آوازهایشان از سرودهای خویش جدا افتاده بودند ملاحان؟
– تقدس رازها محو پانوشتهها که میشود باران چه عبث میبارد به شب!
دشتهای کرانههای دور از آن سوی تپهها در انتظار، و اینجا در تاریکی شب پنجرهای نیمهبرهم متصل به هیچ از بلندی ناسور معماری شکست کوت نگاهی را بدرقه میکند از شامگاه. پس آنگاه صدای عوعو سگان با صدای دور قراضۀ طبلی در هم آمیخته تا برسد به «از میان». سکوت اما قیرگونتر از گامی از گام، در باریکهراهی، رُچی میجوید میان خرابههای امارتی آوار بر انبوه پاچلهای مدفونِ نمناکی بعد باران ِ خشتهای خیسیده، تا خود را عبور دهد از دهان کفتۀ پیرزنی مردش را کشته، اینک همزانوی تنهایی، خرابه زی نشسته.
اینک واقعۀ خیال بیرمق!
جهانِ شب نواحی بیبنیادی است نادَردیده آمده!
آبشکندهای بارانی موسمی، فراخ آسمان را میبلعد و نهِ بسمل قرائن بسیار بغل بغل پیش رو مینشانهد. رعد از برق و برق از رعد پیش میافتد. پشت زمین صیقل میخورد از بارش باران و آسمان کج میشود.
رُعب، تردید، دلهره و وحشت سرتاسری میشود. فانوسی آویزان زیر ایوانکی خُرد در طوفان حدقه از چشم آفتاب خالی میکند. کسی به ترنم میمانَد در همان جا در نزدیکی فانوس ما بین شُرهگاه باران و درِ نیمتای کلبه. نور در محبسش در جدار شیشۀ فانوس با وزش باد و باران در حال کور شود نشود بهسر میبرد. سیلابهای آبشارگون کُندهکن میکنند ارژنها وبلوطهای کهنسال را در دامنۀ کوهسار. سپس شوراب گلولای کوهسار و دشت و در ادامه غلتاب ماران و صخرهها.
– مرگ پر از نَههای بسیارست بیشباهت به آری و رنگ، بیشباهت به ذات رنگ.
همین که فراموشم میشود جایگاه معنی ایهام کجاست، شباهتم به همکناری و همانندی یک یک قلوهسنگهای چیده شده روی برگ برگ کاغذهای فرش شده در طول ساحل چه بسیار میشود. و در همان حال نخی که بادبادکی را در آسمان دستور میدهد، چقدر شبیه بادبادکم میکند وقتی که از قضا باز میگرداندَم به آنکه بایست به یاد بیاورم که همین که جایگاه معنی ایهام کجاست فراموشم میشود، چه شبیهام به یکی سنگ زاویهدار (چارتراش) ی که در معرض باد لحظه به لحظه بادبُر میشود بدان خاطر که تصویر پیرزنی غرق در مرگی مفاجا را بر خود نشان میدهد! پیرزنی مانده در بکارت خویش، پر از خشمی شعلهور در چشمانش که خشمش آهنگ راه رفتن از پاهانش میستانَد و نمیگذاردَش تا در آرامش دلخواه، تصویر نیلوفری را که همیشه در رؤیا داشت بر سنگقبرش حک شود، الا با گذشت کردن از لنگری که بازمانده از قراضۀ جهازی طوفانزده اینک لاهم در کنارۀ دریا در گنبد مقبرۀ پیری روبروی دریا به ودیعه گذارده بود تا روزگاری برسد از راه، مسافری اهل دریا سفری به دریا ببرد آن را. غافل آنکه هرچه را آسمان بگیرد باز پس نخواهد داد الا که بادها گذر کنند بر او با سرودی نو که با خود باز میآورند.
پس من فاصله گرفتم از چشم تا تاریکی غلبه کند!
که در تاریکی صدای پیرزن آزار شده بود و به خود در پیچیده، پیچانهای شده بود. سرما سوز برداشته بود و استخوان میشکست. خواب از مکنت بیابان چیزی نمیکاست، با این وجود شُوُکی در خرابهها پرسه میزد. گامی نه پس نه پیش، گَردان با چشمهاش همه چشم بود. خندهزار مرگ بود نیستی ی امکان. شب (به سکون ب) زانوزده، غافل اما رهسپارانِ مأیوس!
در دوردست شرقِ بیابان کاروانی دنبالهدار از روشنای چراغهای در حال حرکت- بنا به عادت دیرینه- شب هنگام زیر آسمان خاموش عروس به خانه میبردند، ما مانده در سِحر عروسی که نمیدیدیم، غرق تماشای کاروان بودیم که گفتِ ناگهان همجایم: «زندگی» مزاری گشود. سکوت فیالبداهه بوی عود و گِشته گرفت در میانمان از کاروان چراغهای در حال عبور تا واحههای پراکندۀ ما در میانشان زیر چادرها. خواستم با صدای بلند فکرم را بگویم، به سکوت گفتم. در همین اثنا دیدم ژولیده مردی نیمهعریان در انزوای تنگنا در گوشهای از بیابان برهوت (داشت) از طنابی آویزان به آسمان میرفت و، باز میگشت گویی که پشیمان و، از نو بالا میرفت و باز میگشت و دوباره بالاتر میرفت وقتی که باز میگشت. در آن طرفش که راست بود با فاصله از ما انتری معلقزن تخمه میشکست هر بار که روی دوپا فرود میآمد و مینشست. زُل میزد بازیگوشانه و باز تخمه از روی خاک بر میداشت وُ با ولعی نابخشودنی میداد به سوراخ سرش. چنان که انگار در تقدیری مقدّر بود متصف به ادا و اطوارهایی حاصل هراسِ از تنهاییای دهشتناک. کشکولی در کنج بساط معرکه گیر نادیار روی پارچهای چارگوش مزین به نقشهای ترنج و اسلیمی به حالتی نیموارونه بود با درونی از تهی نامعلوم…
ترس خلوتی ست مهاجم و شجاعان هراسیدهترین بیخلوتان.
زمینگیر نشدهای هنوز که شروع میکند به انزوایی کهنخو بکشاندَت ترس، از آنرو که درهای التماس همواره گشوده است. در مواجهه با رنج بیحد ناچار به سوی درهای گشوده میروی، یک به یک رو به بیاباناند. آن سویشان کراهت و وقاحت. پوچنده از هر یک از آنها که باز میگردی خطی کریهتر از شیارهای قبلی به چهرهات اضافه شده است بیآنکه بدانی و بتوانی ببینی!
مجالِ عقل، مضمحل؛ روشنی و آب، درختی خشکیده در بیابان، سقوط مقدس: زندگی، بیشماطه؛ بیآینهگی: نکبتِ صعود: وهم ناپیوستگی، انقطاع جریان آب جوی…
شباهت مهربانیها از هم در فاصلهاند و تعمدی در کراهت موجود است.
به یاد دارم زمانی جوانکی اندکی دور از چادرهای ما در بیابان بر تنۀ درختی نه خشک و نه سبز داشت زهراب میریخت که ناگهان پیرزن او را دید. پس تُفگالهای به زادراهش نثار کرد و ناسزا بارش. جوانک اگرچه بانگ او را به درستی نشنید، لیکن شماتتِ ناشنیدۀ جوانک را چپراه نمود آنگاه که دید دیده شده است. میدانستیم مسیر عبورش از روبروی ماست بیآنکه لازم باشد دنبال دلیلی باشیم برای راه تازهای که در پیش گرفته بود بیراهه در صحرا از سر شرمساری.
ساحتهای تنهایی همیشه در معرض است!
و بالاخره
«و» همان کوری ی پنهان پیش روست که چند چند فاصله مینهد در برابر نگاهم به ضلالت و برائتی که میراندَم به جستجو در انبوه صفحات خطخورده و چرکنویسی که در یکیشان دیدم اصرار بر آن بود که پیش از داشت «و» حضور داشته باشد تا بدان وسیله جوانک را از بیراهه نجات دهد، حال آنکه من شاهد بودم هنگام که او میخواست دزدکی بر تنۀ درخت خود را خالی کند، اطرافش را پایید مبادا کسی او را پاییده باشد،
اما او (جوانک) در آن لحظه در کوریِ پنهان به سر نمیبرد؟ سوالی آزاردهنده؟! همان گونه که از ابتدا هم. اما آزاردهنده کی؟ من یا پیرزن؟ اگر پیرزن، کدام پیرزن؟ همو که در واحه شاهد جوانکی پناه گرفته در پشت درخت بود یا پیرزن رفته از یاد کشتیبان در سفری دریایی که در یکی از بندرها روزی در پی غارت خانهاش سوار بر کشتیای شد و به مقصد فرار رفت؟ و چون رفت در دریا در کشتی در دل دلباختۀ جوانی از اهل کشتی شد ودر خیال سردر گرو عشق جوان نهاد تا آنکه رسید روز تلاطم وسپس ضربه وانقلاب دریا که بعد از آن جهاز بیناخدا گشتۀ گِلنشستۀ متروکترین جزیرۀ عالم شد؛ شر هلاک:
چنان چون در خود از خود در فرار از فرارِ خود از خودِ دیگری محبوس ماندن.
تصور مواجهه با چهرۀ خوابزدۀ پیرزن خواب از چشمان جوان میربود از بس کریهالمنظر مینمود. چنان خارَکِ پَنگی دچار تارتنه (غبار) که هیچ رغبتی برنینگیزد برای دیدنش چه رسد به خوردنش. وقتی سکون ساکن نه از قرار میآید، پس چه فرقی دارد اینکه مسافری در جهاز باشی یا مقیمی در جزیره، و این نبود (دال مسکون) بود در چهرۀ پیرزن که، مدام غفلت وا میطلبید پُر کَرّ وُ فرّ با ادا و اصولهای اشرافمآبانهای – البته مضحک- که باور میکردی (آنچه عرصه بر جوان تنگ میکرد). خصوصاً وقتهایی که دندانساب میسایید وُ عَطرهای یمنی به تن میمالید، لبها با پوست سبز گردوی تازه عنابی مینمود، سرمه به قصد چو کحل بینشِ ما میکشید و خلاصه خرامان میآسایید. اصرار پیشدرآمد فرار است. میشد دید یقۀ جوان را که دریده شده است و جایجای بدنش خراش برداشته… تو گفتی جزیره مصری است.
بوی اشمئزاز از رفتار و حرکات پیرزن همه جا را فراگرفته بود به همین حساب، جای انکار نبود در عوض هر چه بود اصرار بود در میان، که عین تمنا بود میان. و چه اندوهبار، برگردی ببینی که تا کجا و چه حد غبار بر همه چیز نشسته است در میان. که در میان حاصلی نیست مگر اندوه. جزیره کوچک بود و اسیرِ دو اسیر. مرد جوان تا گم شود از دست و دید پیرزن راهی نداشت، پیرزن تا بیابد مرد جوان را… میل به فرار که کُند شود رغبت انکار میسوزد. تمنای جستجو که ماند، رغبت انکار میمیرد.
چگونه میتوان از زادگاههای کودکی به مشارق اندام دست یافت؟!
آن هنگام که قلب همه چیزش را به شماره وا مینهد و تو هیئتها و هیبتهای مجسّم را پیش چشم میآوری، تجسد رؤیا و توَهم ِاز از آنجا آمدن شکل میبندد. از آنجا میآیی برای برداشتن خودت از همان جا.
گفتندش: چیست این داد و فریاد؟
گفت: سنگ نامبالغ در شکم دارم.
سکوتها و اماها، زل زدنها و خیره ماندنهایش به خدا را به گامی در فِدَه (سرایِ خانه!) که در میآمیزم، همه و همه جز خاطراتی محو چیز دیگری نیستند.
به همین خاطر اشتباه مکن، من خلافآمد تو سخن خواهم گفت. رنج سخن نیز همین جاست. راحت جان از من مخواه، من دربدریِ چهها که نکشیدهام، انتظار بیهوده است! میتوانم حدس بزنم در انتظار چه چیزی ماندهای. آنچه پیش از این خواندهای لفظ نبوده است. کلمه نبوده است، خط نبوده است. یا لااقل همۀ خطها نبوده است، از جمله خط ریشهر که میرسد به بندر مبارکۀ ابوشهر. به جای لفظ وکلمه و خط و سطر، سایه دیده و خواندهای. دبیره دیدهای؟ ندیدهای! پانوشته دیدهای؟ ندیدهای! من وُ خیال عشقها؛ پانوشتههای بیابان: تو ردّ کسی را میخوانی که نمیدانی میدانی، همان که میدانی، نمیدانی. حالا هی بیا و بگو: جوهر یا شکل (؟) و من تا کی بگویمت جوهر شکل! پس این همه ترتختهپارههای ملال را کومهکومه که چیده است در این برهوت پُف کرده؟
داری که بپا کند الحاد، به قله میبرد گَبه…
میگذرد…
نمیگذرم…
ملال ایمان…
چشم حیرت ملحدین مجرای سوگواری؛
خیرهگیِ مسحوری
دستی به درازای شب، کام است که میگیرد
بیطرح:
در دل تاریکی و قیریِ محض، آویزِ هیچِ خلائ،
شب نیست چیزی الا که تاریکی خلائ، سکوت فغان از نهادم بر آمد به اشتباه تو چون آمدم، که عادت سخن میگوید و رنج سکوت همین است. با این همه این «واو»، «واوِ» عطف نیست. از خود بِرهان آن بودِ مرا! دیگر آن راه نیستم که سفر میرفت. به تردید سالخوردگی سفر را به دنبال همسفر بایست بود ورنه سخت است اقناع سفر به تنهایی.
آه که گنجشکان تلفم میکنند!
که بدیل راهها عشق است به تنهایی، برابر رقص وخیال. شبیه پیچک. راههای پیچاپیچ که میخلند بر سطرهای منصرف، بر خطوط منحرف، تو گویی خارستانی بر زبان شُتر. چه شیرین اشک میبارد از این چشمها نفقۀ اندام روح. بدون راست راهی منتهی به سرنوشت مولود پا، پانوشت، به دیدن، به تصویر، به حَفرحدقه در تن سراب تا برسد بشود کلام.
نه آنچنانکه عنکبوت سِرّ دیدن میشود در آینه که میتند (فریب بزرگ). بلکه چنانکه در تلاقی کلام موج محال چکهچکه میبارد: صدا. آنک شرف ِ سفر حرف است وُ صوت وُ آنگاه رکوع (سکوت). پس بیمجال وُ در مجال دیدن امر است و شنیدن عین اختیار. چونانکه زن آینه است وُ هَفه وُ دیدن. تا در مقابل مرد حرف باشد و صدا، حمال روایت زنان!
نگریستن، خود وداعی است با زیستن مگر به بیابان که بی پِر است بیابان.
عهد میشکنم تا پناه به دریا ببرم. به جراحتی اندام میتند تنم از قبل. در راه تا به دریا، شاعرانی گروه، آغشتۀ ویلانی در گور کفنهایی پراکنده و رها در صحرای (بیرون، در مقابل درون) ساحل خَس میجویند و بر میگیرند سست وُ سفت، و در مینگرند به معاینه وُ نُچی میبرند بر ابرو، ابرویی در میکشند بر لبان، سپس به کناری میاندازند خسها را یکی از پی دیگری به مقطوعفروشی، مفت بلاش! ناخریده فروشندهاند شاعران!! و خاکآلود کفنهای تا بر هم را پس میزنند از هم یکی بعد از دیگری را. شیونزاری از استخوانهای پوسیده پخش وُ پرای زمین به جا مینهند در هر از چندگامی که ترک میکنند خاکی از مزارات متلاشی شده در صحرا را در پشت سر. پیش رو اما تا هنوز مانده که دریاست. اینجا (اما) پوک و نمک سود شده است خاک وُ استخوان وُ کانه وُ چوب وُ سنگ وُ نوشتهها که حفره باز کردهاند به بازی ِ در خطوط کوفی و نسخ و ثلث و …تا ااااا زمان. و همینجاست شاید که کشف رمز بشود بکند پیرزن کَفتۀ خرابهنشینِ بیابانپناهِ جزیره تی از چند و چون زمان، که مجرد است و بیتا و، تاش منقسم به سهم ِ بود وهستی است تا خورده به هستیِ زمان: مشراگه.
ادبیات اقلیت / ۱۸ آذر ۱۴۰۰
