نفرین سیاه / داستانی از محمد اسعدی
ادبیات اقلیت ـ نفرین سیاه / داستانی از محمد اسعدی:
نفرین سیاه
محمد اسعدی
توی شلوغی انباری کارتنها را جابهجا میکنم. درِ یکی از کارتنها را که روی چهار پایه است، باز میکنم. چهار بچه گربه، سینههای گربۀ سیاهی را چسبیده و شیر میخورند. گربۀ سیاه با چشمهای زردش به من خیره شده است. جسم نرم و لزجی زیر پام احساس میکنم. از مقابل نور کنار میروم. بچه گربۀ مردهای ست که مورچهها دورش ریختهاند. احتمالاً از روی چهارپایه افتاده. چیز زیادی از بدنش باقی نمانده. دستم را به طرف کارتن گربهها میبرم. گربۀ سیاه خرناسکشان پنجول میکشد. لجم میگیرد. با لگد زیر کارتن میزنم. گربه سیاه از انباری می زند بیرون. کارتن را بلند میکنم. میبرم توی حیاط و میگذارم زیر پله.
هر صبح، وقتی میخواستم ماشینم را از پارکینگ بیرون بیاورم، دایرههای سه تایی گِلی و کوچک را روی سقف ماشین میدیدم. بهخصوص زمانی که ماشین را کارواش برده بودم، کفرم درمیآمد. نمیدانم از کجای پارکینگ وارد میشد و شبها روی سقف ماشین من چه میکرد. پارکینگ من درست جلوِ انباری بود و من مجبور بودم ماشین را تقریباً به در انباری بچسبانم. یک روز دیدم توری پنجرۀ انباری پاره شده و موهای سیاه رنگی به اطراف توری چسبیده است. معلوم شد گربه از روی سقف ماشین به داخل انباری رفت و آمد دارد.
اداره بودم که آقای قیاسی مدیر ساختمان زنگ زد: «جناب محسنی؟ شما از انباریتان خبردارید؟»
«چرا؟ چی شده؟»
«همۀ همسایهها صداشون دراومده آقا. شما تازه میپرسید چی شده؟ بوی لاش مرده ساختمونو برداشته. من مانع شدم. و گرنه همسایهها میخواستند به پلیس …»
همیشه همینطور بود. حرفهای زنش را از قول همسایهها میگفت. زنش، زن دوم بود و بیست سالی از قیاسی جوانتر. قیاسی مثل سگ ازش میترسید. حوصلۀ شنیدن صدای پر از سوءظن آمیخته به تهدید قیاسی را نداشتم. همیشه زیرِ ذرهبین همسایهها، بهخصوص قیاسی و زنش بودم. بقیۀ همسایهها هم یک مشت پیرزن افادهای بودند که شوهرهاشان را یا سالها قبل خاک کرده بودند و یا آنچنان ذلیل، که فقط سایهای از آنها مانده بود. گاهی آهسته و بیصدا با نان سنگک یا سطلی ماست در دست، از بغل دیوارها میگذشتند و توی واحدها محو میشدند.
«اونجا نه»
صدای قیاسی است که با رکابی تا کمر از پنجرۀ طبقۀ چهارم خم شده و مثل عقاب اوضاع را زیر نظر دارد. کارتن را از زیر پله برمیدارم. میبرم توی کوچه، کنار باغچه زیر خرزهرهها میگذارم. سه شیار خونی پشت دستم، به شدت میسوزد. میگیرمش زیر شیر آب. به انباری برمیگردم. جسد بچهگربه را با خاکانداز جمع میکنم و توی صندوق شهرداری میاندازم.
شب به خانه که میرسم، از توی پارکینگ صدای گربه میآید. در انباری را باز میکنم. بچهگربهها آنجایند. نمیدانم چطور مادرشان آنها را یکی یکی به انباری آورده. چهرۀ قیاسی را مجسم میکنم. انگشتش توی هوا تکان میخورد و چیزهایی را بلغور میکند. حوصلهاش را ندارم. هر چهار بچهگربه را توی گونی میاندازم. کیسه را توی صندوق عقب ماشین میگذارم. از شهر خارج میشوم. نیمساعت بعد از جادۀ ورامین به طرف جنوب رانندگی میکنم. ابر سیاهی از جانب افق، آخرین رمقهای نور خورشید را میگیرد. جاده خلوت است. کنار شانۀ خاکی جاده میایستم. گونی را بیرون میآورم. گربهها به کیسه چنگ میزنند. کیسه را کنار جاده خالی میکنم. گربهها کورمال به طرف آسفالت میروند. سعی میکنم به قسمت خاکی هدایتشان کنم. اما انگار حالیشان نیست. وسط جاده دور خودشان میچرخند و میو میو میکنند. جلو میروم تا از آسفالت دورشان کنم. نور ماشینی جاده را روشن میکند. صدای بوق ممتد میآید. کاری از دستم ساخته نیست. کامیونی با سرو صدا رد میشود. جاده در سکوت فرو میرود. نور گوشی را به روی آسفالت میاندازم. چند لکۀ سیاه خونآلود به آسفالت چسبیده. میخواهم بالا بیاورم. پشت فرمان مینشینم. استارت میزنم. ماشین روشن نمیشود. دوباره استارت میزنم. پا را روی گاز فشار میدهم. شیشه را پایین میکشم هوا بیاید. جاده خلوت است. گاه کامیونی از روبهرو میآید. چند کیلومتری که میروم، از عقب ماشین صدای خشخش میشنوم. سرم را برمی گردانم، گربۀ سیاه روی صندلی عقب نشسته است. به من خیره شده. موی دم و بدنش سیخ شده و سرش را پایین آورده و گوشهاش را خوابانده. خرناس میکشد و با یک خیز دور گردنم حلقه میزند. صدای کامیون میآید. ماشین با سروصدا و تکان زیاد به شانۀ خاکی منحرف میشود. با یکدست فرمان را نگه میدارم و با دست دیگر، گربه را بهسختی از دور گردنم جدا میکنم و از شیشه بیرون میاندازم. جیغ گربه توی بیابان میپیچد و خاموش میشود. چرخ عقب ماشین از روی جسم نرمی رد میشود. سر و صورتم زخمی شده. به خانه که میرسم، ساعت دوازده شب است. جای زخمها بهشدت میسوزد. دوش میگیرم. به صورتم کرم میمالم. میافتم روی تخت. ساعت یازده صبح از خواب بیدار میشوم. گرمم است. سرم درد میکند. صورت و بدنم میسوزد و میخارد. به ساعت نگاه میکنم. دیرم شده. قیافه رئیس را میبینم که روی پلهها ایستاده است. با لبخند کمرنگی میگوید: «دیگه مهم نیست. شما راحت باش. راحت.»
دلم میخواهد با پسگردنی از روی پلهها پرتش کنم پایین.
اکبری، آبدارچی اداره با پنبه، تنتور به دستم میمالد و آن را باند پیچی میکند. میگوید: جای شما باشم یک آمپول کزاز هم میزنم.» صداش را پایینتر میآورد و میگوید:
«آقا کار خوبی نکردید. گربهای را که تازه زاییده نباید زا به راه میکردید. شگون نداره.»
ترس کهنهای ته چشمهای زاغش موج میزند.
بعدازظهر، مثل هر روز از سرِکار به خانه برمیگردم. سرم هنوز درد میکند. نزدیک تعطیلات عید است. همسایهها یکی پس از دیگری کرکرۀ واحدها را کشیده و به سفر رفتهاند. ساختمان حسابی خلوت شده. فقط سایۀ پاهای قیاسی همچنان از زیر در آپارتمانش، درحال نگاه کردن از چشمی دیده میشود. مرتیکۀ فضول، خجالت هم نمیکشد. با لباس اداره روی تخت میافتم و چشمهام بسته میشود.
درِ تنورخانه را هل میدهم. منظرۀ وحشتناکی است. توریِ لانۀ کفترها پاره شده. همه جا پر از پرهای خونی است. ظرف آب و ارزن برگشته روی زمین. یکی از کفترها با پرهای کنده وسط تنورخانه افتاده. آن یکی توی خون بال بال می زند. از جوجهها مشتی پر خونآلود مانده که با رگ و پیوند روی زمین کشیده شده. چه قدر انتظار به دنیا آمدنشان را کشیده بودم. برای اینکه گرسنه نمانند، چه قدر از مدرسه در رفتم و خودم را به آنها رساندم. حالا مادرشان گوشۀ لانه نشسته و گهگاه، قطره خون تیرهای از گلوش به زمین میچکد و به بقایای جوجههاش نگاه میکند. باورم نمیشود. انگار خواب میبینم. چطور گربه توانسته در لانه را باز کند. گربۀ زردرنگی که همیشه دور بر خانۀ ما میپلکد. کنار تنور نشسته و طلبکارانه با لبهای خونی مرنو میکشد و به من نگاه میکند. ظاهراً از اینکه ناگهان سر رسیدهام، شاکی ست. در تنورخانه را میبندم. پارهآجری برمیدارم. به طرف گربه پرتاب میکنم. پنجولهاش را از لبۀ تنور پایین میآورد و میپرد طرف در. در بسته است. برمیگردد. آجر را دوباره بالا میبرم. محکم توی سرش میزنم. جیغش بلند میشود. با ضربۀ بعدی جیغ تبدیل به خرناس میشود. میلۀ آهنیِ نان باز کن را برمیدارم. ضربات پی در پی را توی سرگربه فرود میآورم. انگار تازه فهمیده چه غلطی کرده. صداش کمکم تغییر میکند. صداهای غریبی که تا به حال نشنیدهام از حلقومش خارج میشود. با سنگ، با پاره آجر، با میلۀ آهنی، با لگد، آنقدر توی سر و بدن و پهلوش میزنم که از نفس میافتم. فکر نمیکردم این قدر سختجان باشد. قوز کرده دوباره به سمت در میدود. با پوزهاش به زیر در فشار میآورد. در باز میشود. از تنورخانه بیرون میجهد. توی حیاط دنبالش میکنم. رد پاهای خونیاش روی موزاییکهای کف حیاط میماند. با سرعت به طرف دیوار کوتاهی که به خانۀ همسایه راه دارد، خیز برمیدارد. ناامیدانه سنگی برمیدارم تا آخرین ذرۀ خشمم را خالی کنم. نمیدانم سنگ به کجاش میخورد. بلافاصله همانجا پای دیوار دراز به دراز میافتد. به طرفش میروم. انگار ساعتهاست مرده. سرد شده. یک چشمش غرق خون است. قطرههای خون تا نزدیک پوزهاش سریده و خشک شده است. بعدازظهر تابستان است. تازه کلاس سوم ابتدایی را تمام کردهام. پدر و مادرم توی زیر زمین خواباند. همانجا مینشینم و به جسد گربه نگاه میکنم. نمیدانم از سر دلسوزی یا احساس گناه، دمش را میگیرم. میکشمش به طرف باغچه. گودالی میکنم و خاکش میکنم. روی خشت فرش کنار باغچه دراز میکشم. چشمم را که باز میکنم، هوا تاریک است. لعنتی… نمیدانم کی خوابم برده. خوابیدن سرِ شب حالم را بدتر میکند. انگار در برهوتی گیر کردهام یا با چیزی محکم توی سرم زدهاند. احساس خفگی میکنم. از اتاق نشیمن صداهایی میآید. صدای تلویزیون است. بین خواب و بیداری به مغزم فشار میآورم. یادم نمیآید بعدازظهر که آمدم تلویزیون روشن کرده باشم. نه، امکان ندارد. من چند سال است تلویزیون نمیبینم. خوب لابد کس دیگری روشن کرده. هنوز چشمهام بسته است. حتماً مهتاب تلویزیون را روشن کرده تا وقتی من خوابم، حوصلهاش سر نرود. لابد چای را هم گذاشته و تا حالا حسابی دم کشیده. بلند میشوم و روی تخت مینشینم. تازه یادم میآید مهتاب پنج سال است رفته. من تنها زندگی میکنم. او که رفت، همسایهها رفتارشان با من عوض شد. من شدم جذامی، شدم زامبی. زنها جوری نگاهم میکنند انگار میخواهم بخورمشان. با این حال عشوه هم میآیند. پس چه کسی میتواند تلویزیون روشن کرده باشد؟ شاید دوستی، آشنایی، همسایهای، ولی همسایهها نیستند. به جز قیاسی کسی نیست. تازه… من به کسی کلید ندادهام. یعنی ممکن است در را باز گذاشته باشم؟ هرچه هست، زیر سر قیاسی است. سمت گوشیام غلت میزنم و دستم را دراز میکنم. دستم به جسم نرم و خیسی میخورد. نیمخیز میشوم. گوشیام را برمی دارم. نورش را روی تخت، کنار جایی که آرنجم را گذاشتهام، میاندازم. یک مشت موی خون آلود زیر نور برق میزند. از جا میپرم. بچه گربۀ مردهای کنارم است. جیغ کوتاهی میکشم. صدای تلویزیون ناگهان قطع میشود. چند دقیقه بیحرکت میمانم. بلند میشوم. کورمال کلید برق را میزنم. روشن نمیشود. لعنتی باز برق رفت. کارد بلند مخصوص خرد کردن گوشت را از آشپزخانه بر میدارم. با نور چراغ گوشی از توی راهروِ تاریک، آهسته به طرف نشیمن میروم. در اتاق بسته است. آهسته دستگیره را به پایین فشار میدهم. در با صدای ناله باز میشود. شعاع نورِ خاکستریرنگی از صفحۀ تلویزیون اتاق را مهآلود نشان میدهد. در نور لرزان صفحۀ تلویزیون، سایۀ سیاهی را روی مبل میبینم. نور گوشی را به طرف سایه میتابانم. سایه تکان میخورد و سرش را آهسته به طرف من برمیگرداند. گربۀ سیاه است که به من خیره شده. میخواهد بلند شود، اما نمیتواند. با کمک دستهاش روی شکم میخزد و به طرف من میآید. بدنش از کمر به پایین له شده و خونآلود است. پاهای عقبش را که استخوانهاش پیداست، روی زمین میکشد. نزدیکتر که میآید، براق میشود و قوز میکند. با صدای خراشیدهای خرناس میکشد. انگار تمام بدنم فلج شده. پشتم مورمور میشود. پای راستم را به زمین میکوبم، بهسختی صدایی از دهانم خارج میشود: «پیشت، پیشته.»
گربه ناگهان پا پس میکشد و از اتاق خارج میشود. دنبالش میروم، اما پیداش نمیکنم. در آپارتمان بسته است و هیچ راه خروجی نیست. زیر مبلها، پشت یخچال، داخل حمام و دستشویی، حتا داخل کابینتها را نگاه میکنم، اما غیبش زده. حس میکنم گوشهای ایستاده و من را نگاه میکند. حالم خوش نیست. احساس خارش شدیدی در تمام بدنم دارم. ناخنهام که تازه دیروز برداشتهام، امروز دوباره بلند شده. شام نخورده، شب را به ضرب زاناکس میخوابم. صبح وقتی لحاف را کنار میزنم، موی نرم و سیاهی تمام دستهام را پوشانده. خودم را به آینه میرسانم. تمام سرو صورت و بدنم پر از موهای سیاه است. گوشهام به طرف بالا متمایل و به شکل مثلث درآمدهاند. تخم چشمم به زردی میزند. مردمکهام عمودی ست. پاهام توان کشیدن بدنم را ندارند. انگار باید دستهایم را روی زمین بگذارم. یکی به درِ آپارتمان میکوبد. چهار دست و پا به طرف در میروم. سایۀ دو پا از زیر در، روی سرامیک کف هال افتاده. از چشمی نگاه میکنم. زن قیاسی با لباس خواب پشت در است. لای در را کمی باز میکنم، جوری که مرا نبیند:
«بفرمایید.»
خانم قیاسی با هیجان میگوید: «به دادم برسید. آقای محسنی، تو رو خدا کمک کنید. دارم سکته میکنم. قیاسی قیاسی…»
«آقای قیاسی طوری شدن؟ حالشون خوب نیست؟»
«نه …آقا بهرام، یعنی آره، چطور بگم، باورتون نمیشه… قیاسی…. قیاسی…. موش شده.»
گوشهایم تیز میشود: «موش؟»
«بله، موش. از خواب که بیدار شدم، توی رختخواب به جای قیاسی یک موش بزرگ دیدم. دست در گردنم انداخت و گفت صبح به خیر عزیزم. دیشب عالی بودی.»
«عجب… الان کجاست؟»
«توی حمام. دارد دوش میگیرد. خواهش میکنم کاری بکنید. فقط شما تو ساختمون هستید.»
«بله، حتماً، شما تشریف ببرید، الساعه میآیم خدمتتان.»
رمق به پاهام برمیگردد. در را باز میکنم. به طرف آپارتمان آقای قیاسی خیز برمیدارم. زنش لب پلهها ایستاده است. من را که میبیند، فریاد میکشد و عقب عقب میرود. از پشت روی نردۀ پلهها میافتد و پرت میشود طبقۀ همکف.
درِ آپارتمان آقای قیاسی باز است. وارد آپارتمان میشوم. از پذیرایی رد میشوم. سایۀ قهوهایرنگی از پشت شیشۀ مات حمام دیده میشود. در را باز میکنم. موش خِپلی با موهای خیس پشت به در، سرش را شامپو میکند. صدای در را که میشنود، میپرسد:
«اومدی عزیزم. بیا آبش داغِ داغه.»
با یک خیز بلند از پشت میگیرمش. برمیگردد. معطل نمیکنم. دندانهام را توی گردنش فرو میبرم. جیغوداد بیفایده است. آنقدر دندانهام را دور گلوش فشار میدهم تا ساکت میشود. با لذت تمام میخورمش. تمام که میشود، خیس آب شدهام. چندشم میشود. خون، کف حمام دلمه بسته و دهانۀ کفشور را مسدود کرده است. از حمام بیرون میآیم. بدن و دورِ دهنم را لیس میزنم. از آپارتمان قیاسی خارج میشوم. بو میکشم. بوی خوبی میآید. از راهرو طبقۀ چهارم نگاهی به طبقۀ همکف میاندازم. موش سفید چاق و چلهای با لباس خواب قرمز روی موزاییکها افتاده و خون اطراف سرش جمع شده. دوباره اشتهام تحریک میشود. آرام و باحوصله از پلهها پایین میروم.
ادبیات اقلیت / ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
معرفی کتاب جوالدوز شیطان از همین نویسنده
نظام الدین مقدسی
داستان خوبی بود . زبان قوی بود و وحشت و اضطرابی که نویسنده می خواست را منتقل می کرد . درست مثل داستانهای استیون کینگ . سپاس
مرسده خدادادی
داستان جالبی بود، پر از خون و سیاهی و پایانی «مسخ»مانند.