روی همهٔ گسلهای دنیا / لیلا معظمی
روی همهٔ گسلهای دنیا
لیلا معظمی
هیولای بزرگ سفید چندبار کنارم ایستادهبود و باز گذشتهبود. هُردود نمیکشید و چیزی را جاکن نمیکرد، با اینحال زمین زیر پای من میلرزید. از آن ساعتهای خلوت ایستگاه مترو بود و من و مردی میانسال تنها تماشاچیان خاموش جوانی بودیم که نیانبان را مثل کودکی در آغوش گرفتهبود، بدنش از پشت کتفها کمی چرخیده و چشمانش بستهبود. صورتش که بادمیکرد و دستانش انگار جزیی از سازی بودند که من برای اولبار از نزدیک میدیدم، خودش را میشناختم؛ بختیار، سالها بود همهجای این شهر میدیدمش و با اینکه هربار در جایی جدید و مشغول کاری نو بود، هیچگاه نتوانستهبود کاری کند که گسلهای تهران راه بیوفتند، روی هم بلغزند و زمین تکان بخورد و گزشی دلچسب میان جناغ سینهام حس کنم. دیدنش همیشه برایم عادی بود و با اینکه هیجانزدهام میکرد، انگار انتظارش را داشتم. اینبار ولی چیزی عادی نبود، شاید اینکه او مرا ندید و برایم دست تکان نداد، یا اینکه صدای غمگین سازش مرا برد به جایی دور که مال خودم نبود ولی دوستش داشتم، جایی که متعلق به کس دیگری بود ولی انگار میشناختمش و شاید برای اینکه بعد از آن روز فقط یکبار دیگر بختیار را دیدم.
آنروزها وقتی راه میافتاد و میرفت سمت دیگر خیابان که سایه بود یا جابهجا میشد تا خستگی پاهایش را بتکاند، عطر خاک نمور میپیچید توی حفرههای بینی. همسن و سال من بود ولی بوی پیرهای چروک “سرودار” با آن دستهای زمخت و لبخندهمیشگی را میداد. همان یکباری که پدر مرا به زادگاهش بردهبود چندتاشان را دیدهبودم. یکی زنبوردار بود و آندیگری ماستبند. دستهاشان هم شکل بود، کبرهبسته و زمخت و هرکدام ازانگشتانشان مثل شاخههای گرهدار درخت زیتون، انگار بیش از سهبند داشت. دستهای بختیار که در همان نه سالگی زبر و تیره بودند، استعداد عجیبی داشتند که شبیه همان شاخههای گرهداری بشوند که من میشناختم. برس را برمیداشت، آنیکی دستش را توی کفش میکرد و با سرعتی که برای من غیرممکن بود کفشها را برق میانداخت.
زمستان که میشد برف تا زانوهامان میرسید و ما همچنان میرفتیم مدرسه. مثل الان نبود که تا ماشینها زیاد دودکردند و یا زمین زیاد خیس شد بچهها را تعطیل کنند. بختیار مینشست کنارگذر پل ستارخان و واکس میزد، دستش را ها میکرد و بخار دهانش را ول میداد سمت عابرین. مامان هرروز از همان راه مرا میبرد و برم میگرداند، دستم را میکشید تا پاهایم را بیشتر بجنبانم و کنار او قدم بردارم. هرروز از روی همان سنگفرشها قدم برمیداشتیم، از روی همان جدول میپریدیم و میرفتیم سمت دیگر خیابان، بند کفشم را روی همان پله جلوی درسبز رنگ خانه سنگی میبست و جلوی همان مغازه میایستادیم تا برایم شیر پاکتی سهگوش بگیرد. بختیار ولی چه خوشبخت بود، انگار مدرسه نمیرفت، هرکجا دلش میخواست بساطش را پهن میکرد، گاهی صندوقش را که با تسمهای لاستیکی دورگردنش میافتاد، کنار پیادهرو میگذاشت و با پسرهای دیگر دنبال هم میدویدند و گلولههای برفی به هم میزدند. گاهی هم سوت میزد و یا آهنگی نامفهوم زیرلب میخواند، هیچوقت عجله نداشت، کسی نمیدواندش و جای تکراری نمینشست و راه نمیرفت.
من اما درزهای شکسته موزاییکها و پلهها را از بر بودم. میدانستم کدام یک از بلوکهای سیمانی کنار اتوبان کجشده و یله داده سمت پیادهرو، یادم بود که کجا چالهاست و کجا گیاهی به زور خودش را از لای شکاف بین دو تکه آسفالت یا موزاییک به نور رساندهاست.
با گذشت آنسالها مرض ناجوری در من رخنه کردهبود. اسمش را گذاشتهبودم “سندروم شهر جدید”. هر روز عصر که از محل کارم در یکی از کوچههای سهروردی به سمت خانه میرفتم باید راه نویی را تجربه میکردم، از زمان دانشگاه درست بعد از اینکه دیگر با سرویس رفت و آمد نمیکردم و بابا و مامان را راضیکردهبودم که توی خیابانهای شلوغ تهران اتفاقی برایم نخواهد افتاد، به این مریضی مبتلا شدهبودم و کمکم در من ریشه دواندهبود. نمیتوانستم از مسیرهای تکراری بروم و اگر قرار بود با همدانشگاهیهایم به سینما یا کافه برویم، میشد علت مضاعف خوشحالی من به خاطر تغییرمسیر. یک روز مسیرم را از خیابان شهیدبهشتی شروع میکردم و بعد میدان فاطمی و خانه، روز دیگر تا شریعتی پیاده میرفتم و از آنجا پل سیدخندان و خانه، هفتتیر– بلوارکشاورز– خانه، هفتتیر– ولیعصر- خانه، و هفتتیر مترو، مترو طالقانی، مترو تجریش، مفتح، مصلی، حقانی، و هرجای دیگری که هیولای سفید مهربان میرفت. مترو بیشتر از همه به من این امکان را میداد که هرکجا میخواهم پیاده شوم و مسیری نو انتخاب کنم.
قبل از من بابا درس میدادهاست. توی ده خودش سرودار، تقریباً شصت کیلومتر آنورتر از کرج و آسارا، پلخواب و همهجا. آنروزها هنوز، مامان که میگفت اسم آبادیشان “همهجا” بوده من غشغش میخندیدم. مامان و بابا همدیگر را نگاه میکردند و سرتکان میدادند. مامان میگفت این بچه به ترک دیوار هم میخندد. دایی هم که شاگرد بابا بوده و باعث دیدارهای عاشقانه مامان، بابا و الان برای خودش دکتر شده به همه میگفت از کرج آمدهاند. هیچکس “همهجا” را نمیشناخت و هنوز هم نمیشناسد. من از اسمش خوشم میآمد، بعدها دیگر برایم خندهدار نبود و وقتی توی دانشگاه یا مترو با پسری آشنا میشدم میگفتم از سمت مادری اهل همهجا هستم و آنوقت پسر میخندید و فکر میکرد من آنقدر دختر راحتیام که حتی با آبا و اجدادم هم شوخی میکنم. تنها کسی که مسخره نکرد و او هم مثل من از همهجا خوشش آمد، بختیار بود.
پانزده ساله که بودم هر روز مینشستم توی ایستگاه اتوبوس و منتظر میماندم تا سرویس مدرسه پیدایش شود. بختیار پشت لبش سبز شدهبود و صدایش مثل پارازیت رادیوی بابا قِرقِر میکرد. مینشستیم روی نیمکت زرد فلزی و گاهی مدتها کفشهامان را نگاه میکردیم. یک بازی بیقرار و مدار هم بین خودمان گذاشتهبودیم: جنگ پایی! شاید بختیار اسم دیگری رویش گذاشتهبود. ولی قوانین ناگفتهاش یکی بود. مینشستیم و با دستهامان لبههای نیمکت را میگرفتیم و کمی به عقب خم میشدیم. بعد با پا همدیگر را میزدیم، از مچ بالاتر خطا بود و اگر کسی میافتاد یا ساق پای آنیکی را لگد میزد بازندهبود. کفشهامان درب و داغان میشد و مردم که رد میشدند نگاه ناجوری میانداختند که یعنی بچههای بیادبِ بیفرهنگ! بعضی اوقات لنگه کفش یکی در میآمد و شوت میشد توی جو و آنوقت دعوا میکردیم که چه کسی آن را دربیاورد.
از بختیار پرسیدهبودم: «اهل کجایی؟» گفتهبود: «جنگزده!» انگار پدر و مادرش او و خواهرانش را سال ۵۹ از جنگزده آوردهبودند، مثل من در همین شهر بزرگ شده و مدرسه رفتهبود و با اینکه در تهران متولد نشدهبود، بیشتر از من اینشهر را میشناخت. همیشه از جاهایی که رفتهبود و دیدهبود تعریف میکرد و من با ناباوری فکر میکردم اینها را از خودش درمیآورد، «مگه میشه؟ یعنی تهرون اینهمه جای قشنگ داره؟» بختیار هم با خنده میگفت: «اهالی جنگزده دَدَریان انگار!»
قراری نبود و نشانیای از او نداشتم، اما از بچگی هر از گاهی بختیار را میدیدم. بعضی اوقات هرروز و بعضی وقتها هم چندسال میگذشت تا سرو کلهاش پیدا شود. یکجا بند نمیشد و این جذابترین خاصیتش بود، یکروز توی باجه بلیتفروشی کمکدست مسئول خط بود یا پیاده خیابانی را گز میکرد، از میله اتوبوسی آویزان بود، توی مکانیکی کار میکرد و یکبار هم دیدمش که درالترجمه روبروی دانشگاه را میگرداند. او هم درس خواند و دانشگاه رفت، خانواده داشت و خانه و او هم خیابانهای تهران را دوست داشت. ولی برای من شبیه دوست خیالی پرسهزنی بود که گهگاه مرا یاد چیزهای خوب میانداخت، حضورش از فضا منفک نبود و هرکجا بود انگار آنجا را با لبخندش، با رنگ زیبای پوستش و با نگاهش که هیچوقت نزدیک را نمیدید، مال خودش میکرد.
مرض شدیدتر شدهبود، ایستگاههای مختلف پیادهمیشدم و دنبال صدای نیانبان گوش تیز میکردم. گاهی از مسئولین یا نظافتچیها پرس و جو میکردم: ” یک نفر رو ندیدین که نیانبون بزنه؟ ” و نگاهم میکردند، جوری که انگار موجود وهمزدهای را نظاره میکنند، هیچکس باورش نمیشد که در این تونلهای عظیم جز دستفروشها و مردم عجول که در رفت و آمدند کسی هم باشد که چشمانش را ببندد موسیقی بنوازد و حتی نگاه نکند که چه کسی غرق تماشای انگشتان و صورتش است و چه کسی برایش پول میریزد.
جایی خواندهبودم که هرسال برای ساختن مترو ۲۵ کیلومتر حفر میکند. تونلهای عظیم، مردانی که در طول روز کمتر نور خورشید را میبینند، صدای کندن زمین، تاریکی، کلاههای چراغ دار، خاک سفت و نمناک، دریچهها و تیرهای چوبی و بعد ۱۵ کیلومتر آن مسیر زنده میشود، قطار بزرگ آهنی راه میافتد توی تونلها و آدمها را اینور آنور میبرد. هیچکدام ازین کیلومترها و آدمها انگار بختیار را ندیدهبود، هیچکدامشان خاطرهای از او نداشتند و صدای سازش هیچ کجا نپیچیدهبود.
اوایل پاییز بود، پیاده به سمت خانه میرفتم و تنم از سوز سردی که میآمد مورمور میشد، هوا جوری بود که انگار نه انگار تا چند روز پیش راه که میرفتیم عرق میکردیم و وقتی میایستادیم خودمان را با کاغذی تاکرده یا کتاب باد میزدیم. خانههای بر خیابان را نگاه میکردم که بی هیچ ترتیب و آدابی برای خودشان قدکشیدهبودند. هیچکدامشان همان نبود که در کودکی میشناختم، خانههای دو یا سهطبقه همه به هفت و هشت رسیدهبودند، نماهایشان چیز دیگری بود و به زور خاطرهای را زنده میکردند، تعمیرگاه تلویزیون برادران محمدی که آنروزها به نظرم مغازه بزرگی بود حالا کوچک و باریک بین دوتا آپارتمان داشت له میشد، توی همان سالهای جنگ موشک خوردهبود و سهبرادر همزمان از خانواده کم شدند. صورتشان را یادم نبود، ولی مامان آنروزها اشک میریخت و میگفت سهتا، یکی از یک بهتر. مردم جمع شدهبودند جلوی تعمیرگاه که سقفش ریختهبود و تکههای آجر و آهنهای خمشده را از روی تلویزیونها و رادیوها و جسد سه جوان جمع میکردند، مادرشان شیون میکرد و پدرشان پشت دادهبود به تکه سالمی از دیوار. چشمانش را با دست پوشاندهبود و شانههایش میلرزید. بختیار هم در میان جمعیت بود، زل زدهبود به مردم و چشمانش خیس بود.
آخرین جایی که فکر میکردم ببینمش همانجا بود. بعد از اینهمه سال و بعد گشتنهای من توی ایستگاههای مترو و خیابانها درست نزدیک خانهمان روبروی مغازه برادران محمدی ایستادهبود و نگاه میکرد. تلویزیون نارنجی کوچکی را بغل گرفتهبود و روی جدول اینپا و آنپا میکرد.
رفتم روبرویش و دستم را جلوی صورتش تکان دادم. سلام کرد و خندید.
« میبریش تعمیر؟»
شانههایش را بالا انداخت و لبخندی کجکی زد.
« نه میخوام بدم بگذارنش تو ویترین، برای قشنگی.»
قشنگ را یکجور خوبی گفت. بعد ازینهمه وقت هنوز هم لهجه داشت.
«چرا نگهش نمیداری؟»
«داریم بار و بساطمون رو کم میکنیم.»
سرش را پایین انداخت و توی جو را نگاه کرد. بعد که شروع به حرفزدن کرد، زلزله بعدی تهران شروع شد.
«چندبار خواستم بیام دم خونتون، بهت به گم داریم برمیگردیم آبادان، مادرم گفت تو دختر تهرونی هستی و با ما نمیای…»
گیج و مبهوت بدترین چیزی را که میتوانستم گفتم:
«مگه خونه ما رو بلدی؟»
«آره، مگه تو بلد نیستی؟ ما سر بنبست مهاجر تو اون خونه کوچیک آجری و شما هم اون که پنجرههاش قهوهاییه. بیشتر از سی ساله تو یه کوچهایم!»
فکر کردم بگویم من تهرانی نیستم، من از سمت مادری اهل همهجا هستم و برای همین با تو همهجا میآیم. ولی نگفتم. چشمم را بستم و یکمرتبه تمام جاهایی که دیده بودمش آمدند و رد شدند، خیابانهای تهران زنده شد، خانهها جان گرفت و محلهمان شکل کودکیاش شد. تمام جاهایی که با او و بی او بودم یادم آمدند، بعد دیگر یادم نیست چه گفتم. میدانم خداحافظی کردیم و برای هم آرزوی خوشبختی. ازمهماننوازی همشهریهایم تشکر کرد و من خواستم اگر یکبار دیگر دیدمش برایم نیانبان بزند.
وقتی به کوچهمان رسیدم، زمین دیگر تکان نمیخورد. خانه آجری سرکوچه مثل قبل آرام سرجایش بود و بقیه آپارتمانها و آدمها. هیچکس نمیدانست در یک ساعت اخیر بر تهران چه گذشتهاست و من انگار همه اهل خیابان و همسایهها را میشناختم. مدتی همانجا ایستادم و کوچه را نگاه کردم تا زمانی برسد که بفهمم منتظر چه هستم و بعد به خانه رفتم.
ادبیات اقلیت / ۲۰ فروردین ۱۳۹۵
خدیجه معصومی
با سلام
تیترِ داستان ،حاوی ارتباط سریع مخاطب با نویسنده است ولی با وجودِ نماهای بیشتر دور تا نزدیک از بختیار چندان شناسایی از او به دست نمی آید. اطلاعات ارایه شده ناقض اند. به نظر می رسد نویسنده جذب اطلاع رسانی از خودش می شود و بختیار را فراموش می کند.اگر واقعا همین منظور را داشته که موفق بوده وگرنه من هم به راحتی بختیار را کنار می گذارم و همانند نویسنده در ارتباطات شهری گم می شوم و حتی متوجه همسایگی او در نزدیکی ام نخواهم شد.
در قسمت هایی از داستان بختیار را می توان به جای سوژه های متفاوتی در نظر گرفت که هر کدام داستان جداگانه ای را می طلبند.انگار داستان اصلی ،داستان ارتباط راوی با بختیارهای متفاوتی بوده که یکی واکسی،یکی نوازنده،یکی جنگ زده،یکی دانشگاه رفته است.
به نظر من نویسنده توانایی نگارش یک رمان را دارد و داستان کوتاه برای آن چه می خواهد بگوید کم است.با آرزوی موفقیت