هنوز نخوابیده / داستانی از سپیده نوری جمالویی
هنوز نخوابیده
سپیده نوری جمالویی
یعنی میتوانیم برویم برای راند دوم. برخی شبها به سندورم فاحشگی شدید دچار میشویم. که میتوانیم برای مدتی طولانی پاهای خود را بازنگه داریم و کشالهی رانها را بیش از اندازه فعال. یکی جلو یکی عقب و برانیم. و بخارانیم. و خستگی را مرخص کنیم. با معجون، جبران میکنیم. همین حالا هم معجونهای ما آماده است و انتظارمان را میکشد. چرا نزنیم؟ تا مرگ؟ محکمتر آره خودشه. آمادهای؟ آمادهایم؟ همیشه همانقدر که آره همانقدر نه. و در حالت کلی دقیقاً نمیدانیم آمادهایم یا نه. چقدر آمادهایم و دقیقاً چه زمان؟ به یاد میآوریم که امشب معجون آمادهی پسته و عسلِ پر نارگیل انتظارمان را نمیکشد. کارولینا را فرستادهایم برود خانهی ساناز و فرهاد که عاشق بچهاند و ندارند. انداختهایمش همان جا و آمدهایم و از سر شب مرض گرفتهایم. به همه جای برج و با همه جای برج خود را میمالیم. هیچ درهای از این شهوت که سر بهفلک زده و جنونوار شده از ما جان به درنمیبرد. روی اپن. روی میز ناهارخوری. روی صندلیها. روی تخت. روی کارپت. زیر دوش. زیر هوله. زیر پتو. طاقواز. به شکم. دراز. راست. داگی. در برابر چشمان مایا. تمامی دارد مگر. و وقتی از همهی اینها فارغ میشویم باید دوباره بگوییمش. چون گزارهای جادویی. بیزمان. ابدی. هنوز نخوابیده. نگاهی به پایین. دیگر همهی انقلابهای دنیا بیارزش است. در آن لحظهی فوران خوشی که خوشی هم نیست. لذت هم نمیتواند باشد. و اگر شادی و رضایت هم نیست پس چه نام دارد؟ نمیدانیم. فقط آنقدر کودکانه و سریع و حقیر است که بتواند همهی ارزشها را بیارزش کند یکباره و به ما این احساس را بدهد که داریم کار مهمی میکنیم. حسی از -بردن سهمی از- همان که گاهی خود را در لباس -داشتن سهمی در- به رخ میکشد. فشاری بیهوده برای رسیدن به تهی که وجود ندارد. واژهای که از همان وجود ناموجود ناشی میشود. زیرا گرچه ناممکن است، ما همیشه طبق قراری نانوشته فرض میکنیم وجود دارد و آن را مردانه حس میکنیم. بیشتر. عجیبتر اینکه این ناممکنِ ناموجود، تخلیه را برای ما ممکن هم نمیکند. فرض میکنیم تَهی هست. گرچه نیست و با این فرض حس میکنیم به چیزی (تهی) برخوردیم و میتوانیم لنگر بیندازیم و پایانی برای فاحشگی بیحد و حصر خود بیابیم. واژهای که وجود ندارد. تمام شد. شبی عبور ناپذیر است. در دستمال کاغذی و بافتهای سیلیکونی. توتفرنگی و نعناع و قهوه و هزار مزهی خیالی دیگر. چون دیگر نمیخواهیم. همین کارولینا بسمان است. نمیشود که آدم هرچه دارد برای بچه خرج کند. همین بزغاله ماشین یک و سیصدی میخواهد برای قبولی در دانشگاهش. هنوز هم نتایج نیامده. و تمام. یک گرهی کوچک. حرکت بازو. سطل زبالهای که یکماهیست دستهای نظیر را به خود ندیده و تا کله پر شده و بو انداخته. این لحظه در بیخودی و بیجهتی محضاش. لرزی سرتاپای وجودمان. جوجه شدنمان. پرز بور رانها و سینهها یکجایی میان زمین و هوا. مور مورِ مور مور. باید خودمان دست به کار معجون شویم. توی روحت نظیر. فراموش کنیم؟ فراموش نکنیم؟ ما انسانهای خوبی هستیم؟ نیستیم؟ فرقمان با مایا چیست؟ ما هم به خوبی او زوزه میکشیم؟ زوزه و نه فریاد؟ چرا نه فریاد؟ به ما چه؟ با خودمان مهربان باشیم پسر؟ خودمان را سرزنش نکنیم دختر؟ چرا هرگز مانند تگزاس نمیشویم؟ یعنی همهاش دروغ است؟ تهی که نیست و واژهای که نیست و فوارهای که نیست؟ در عوض ما رستگاری را در طبیعت__در رازورزی طبیعتی فاسدنشده که دیگر وجود ندارد__ یا در خدا جستوجو کردیم؛ صرفنظر از این واقعیت که حالا خدا در هیچ کجا جز به خلاف یافت نمیشود. مختصر اینکه ما آن را در میان خویش ساختیم یا درواقع میتوان آن را همچون پناه بردن به جهل و گولزنکی بیفایده فراموش کرد. اتوپیا یک توهم است__بیش از این چه میتواند باشد؟ و کوفتگی.
*
لابد ساس دارید. شاید از سگ بهزاد آمده. سگش به هر سگی بخورد ردخور ندارد. از بس لوسش کرده. حساسیت به پپرونیهای تولد فریال نیست؟ گرمی ریخته. سفارش این ماه ما فقط از مرسی از چهل تومن گذشت. توتیاست. توتیا مچ دست را نمیزند. ببینید. توتیاها همه جا را میزنند خانم. کی گفته مچ دست را نمیزنند؟ ولی آن شب خیلی خوش گذشت. کدام شب؟ تولد فریال. از همان شب نکبتی این مرض افتاد به جان ما دیگر. با اینکه میخواهیم به همه فحش دهیم و دیگر هیچ کس را تا مدتها نبینیم لبخند میزنیم. آره. خیلی خوش گذشت. خوب میشود. دکتر فرید خیلی خوب است. چارهاش دو تا پماد است. این همه شلوغکاری ندارد. ادا و اطوار خیرخواهانهی تعالیگرایانه. خاکشیر. تخم شربتی. هر روز. گرمیست. حالا بلند شو برقص. ولش کن. حالش زیاد خوش نیست. خوب میشوی بابا. سخت نگیر. نمیشود یک کاری کنیم این آتش این همه دود نکند؟ دود میره سمت پولدارا. هاهاهاها. بیا سیبپنیری بخور. بیا جوجه بخور. این ودکاست. این آبانبه. این لیمونعناع. این هفتمیوه. این هاوایی. این چیپس و پفک. این آجیل. شیرینیها اینجاست. این را با میگو پختهایم. وافل را رزیتا آورده. این سالادِ بیکن، پرینازپز است. نخوریم از دستمان رفته. اسموکد ترکی هم هست؟ این؟ بیاورش توی نور. بچهها ماشین باید روشن باشه تا موسیقی داشته باشیم. کی موافقه؟ دستا بالا. کف و شوت و هورا. هوای کاوه را داشته باش زیاد نخورد. بگذار بخوریم. بگذار حال کنیم. اینجا زیاد امن نیستیم. پایینتر که می آمدیم دو تا گشتی دیدیم. تو چند ساله جزیرهای؟ ده سال. تا حالا این اطراف موتوری دیده بودی؟ نه. پس باید حواسمان را جمع کنیم. گلامور پارتی را کی میگیریم؟ شاید امسال دیرتر. چرا؟ هاهاهاها. هر چه از جهنم بیاید نیش ما را باز میکند. خودت را با ما جمع نبند. وقتی همهی مردم در جزیره گل میزنند و کون کافهها را پاره میکنند یکسال است که ما ماری را ترک کردهایم. دستمزد نظیر را اضافه کردهایم وقتی توی جزیره هیچ کارفرمایی به زیردست خودش رحم نکرد. خون توی شیشه میخورند و ککشان نمیگزد. میخاریم. وقتی همه توی جزیره روزانه میلیونها تن زباله تولید میکنند ما داریم شکلات را ترک میکنیم با اینکه همه میدانند چقدر عاشق شکلاتیم. که میمیریم برای اسمارتیسش. و برای همان کیک مخصوص شکلاتی لمیز که تویش پر از گردو و قهوه و موز است. فردا میآیی برویم ایکیا؟ کیسه آبگرم نیاز داریم. زیر دل کارولینا درد میکند هر بار پریود میشود. کلاه شنای ارنا هم میخواهیم. یک سر هم باید به زارا و کوتون بزنیم. شورتک قوارهدار و دامن کاباره. کرهی بیسکوییت برای مایا. اگر زنده بودیم. هاهاهاها. به کاوه بگو زیادهروی نکند. بازیها کی شروع میشود؟ از فردا همه بیایید. من از همه انتظار دارم به عنوان پدر داماد بیایید. فردا تورنومنت شروع میشود. زیادهروی نکن. به چرتوپرت گویی افتادی. ولش کن. ولش میکنیم. باید همه بیایید. بیایید بیطرف نباشیم. سه تا تیم از مازندران دو تا از رشت پنج تا از بوشهر و بندر. باید بیایید طرفداری. کاوه میخواهد به خود بقبولاند که چیزهایی از قبیل این بازی ما را به روشی نامعمول در امان نگاه میدارند. آیا بیطرف در خدمت کثیفترینهاست؟ ما هزار بار این را از خودمان پرسیدهایم. با اینکه همه میدانند چطور برای گلدن وانیلا و کرکشای و ویت و کرواسان با سس تمشک و مارگریتا و تاکینو میمردیم کوشیدیم ترک کنیم. آیا همهی اینها کافی نیست؟ تو چی فکر میکنی؟ از هم میپرسیم. از همه میپرسیم. یک امشب را ول کن جان مایا. جان کارولینا. یک امشب را خوش باشیم. همهی ما احتیاج داریم به یوگا. همهی ما باید روی عضلاتمان تمرکز کنیم. پذیرش عزیزم. به مرحلهی پذیرش که برسیم همه چیز را راحت میپذیریم. این گلوبند؟ این را از قونیه خریدهایم. آن را از مونیخ. آن که مال تایلندمان بود. بعید میدانیم. حساسیت از این باشد؟ شاید هم نمیخواهیم بپذیریم که حساسیتی که نمیخوابد که دورتا دور کمر و گردن و مچ دست و پایمان را فرا گرفته میتواند از این کوزهی شکستهی نماد مولانا باشد. نماد سکوت. نماد وقار. نماد غنی بودن. نماد تسلیم. نماد شاهد. هنوز نخوابیده؟ نه. هنوز نخوابیده. دست به آنجایمان میزنیم. هاهاهاها. خیلی خوردهایم. خیلی میخوریم. خیلی مستیم. یکی از میان ما فریاد میکشد. از شادی. میگوییم خدایا عاشقتیم. و کسی از میان ما معتقد است که زیادهروی برایمان خوب نیست. رقص و ودکا چارهی هر حساسیتی است. بلند شو. خدیجه را بگذار که دوست داریم. خدیجه خدیجه ببین چیطو شد خدیجه. طوفان شد خدیجه. هلو هلو خدیجه. کی میشود همهی ما با هم خفه شویم؟
*
وقتی پرسیده شود چون پاسخیست و هرگاه خبری باشد پرسیدهایمش انگار. چون وردی. همچون جادویی. به مانند طلسمی. سنگین. و یا چون نام اعظمی. اسم رمزی یا اسم شب. که وقتی میپرسیمش گویی پاسخ را درون خود دارد. حمل میکند. مثل حرفی گنگ و همانقدر روشن. از آن اوراد کهنی که پرسیده میشوند با این انتظار که پاسخشان خودشان باشند با اندکی تغییر در لحن. همه جا پرسیده میشود از ما. در ساحل دامون. در کافه طهرون. یا در اسپرسولب. در رزی و ویولت و حتی تایم لپس. از ما که مهمان نیستیم اما تمایل داریم خودمان را چون مهمان به جا آوریم و جا بزنیم و از این رو دست به سیاه و سفید نبریم و دیگری را برای انجام امور خانه و دفتر و شرکت و همه جا به کار بگیریم. حتی امور مایا، کارولینا و گلدانها. همچون مهمان که حتی اگر کودکش فرش و پرده و مبل میزبان را به گه کشید به آیین مهمانداری و مهماننوازی و “من که نمیدانم جایش کجاست” از جایمان تکان هم نمیخوریم. وقتی هوا خوب است و پس از طوفان آفتابی شده و پلاژها و سواحل دوباره باز و پررونق شدهاند میلش بیشتر پا میگیرد. ما یکدیگر را در تنیس ساحلی ملاقات میکنیم. همان جا که موهیتوهای خنک پس از بازی انتظارمان را میکشند و به دختران جوانی که در کیبلاسکی توی آب میافتند دور از چشم دوستدخترها و زنهایمان میخندیم. و گاهی اگر خیلی حالمان خوب باشد مردم را مسخره میکنیم. مسافرها را. ریخت این رو. پوز اون رو. ما استعداد «آمادگی همیشگی برای خندیدن» داریم. ما همه مجلسگرمکن هستیم. این خود شکل گران قیمتی از سرمایه نیست؟ امیرعلی را فرهاد را و کاوه و هدیه و بهروز و همهی دوقلونشینها را میتوانیم آنجا پیدا کنیم. از این رو هرگز نگران حال هم نمیشویم. یکدیگر را هرروز در کافه طهرون میبینیم و اگر روز نشد شب توی لمیز حتمی است. زندگی در جزیره بلدی میخواهد. دیگر به دیدن شش تکهی کوشا عادت کردهایم و مدتهاست به جای حسرت و حسادت با مربیاش سانس خصوصی داریم و میکوشیم برنج را به حداقل برسانیم و به جای ماهی پنج بار، ماهی چهار بار به فرانکفورتر تلفن کنیم و با اینکه قصد ترک سیگار را نداریم به تقلید از همهی پسران و شاید بیشتر دختران، سیگار الکترونیکی دست میگیریم. ما حتی میتوانیم خودمان را فریب بدهیم اگر نیاز باشد و طبق قراردادی که در هوا نوشتهایم همه با هم وانمود کنیم که باور کردهایم اگر همگی سیگار الکترونیکی میکشیم همگی قصد ترک داریم و در حالِ روآوردن به یک زندگی سالم هستیم. همان جاست. توی همان تنیس ساحلی است که وقتی بهزاد ما را میبیند میپرسد چه خبر کسی آنطرف نرفته با سرها همه با هم پاسخ میدهیم. نظیر چطور؟ برنگشته؟ با سرها پاسخ میدهیم. خیلی طولش نداد؟ بله خیلی. و خانه را گه برداشته. گلها دارند میخشکند. کسی نیست مایا را برای هواخوری ببرد. کارولینا را هم مجبوریم خودمان ببریمش کلاس. اما چاره چیست؟ پیرمرد به استراحت نیاز دارد. دو سال بود مرخصی نرفته بود. دو سالی میشد خانوادهاش را حتی توی چت تصویری هم ندیده بود. حالا هم که رفت زنش بیمار شده بود و مجبور بودیم بفرستیمش برود. و در پاسخ به پرسشی که ظاهری فریبنده دارد و ابتدا زنانه به نظر میرسد اما مردپرستی از آن جداشدنی نیست میگوییم چرا چرا. کفرش درآمده. دیروز آمد پلهها را جارو برقی کند چون دیگر واقعاً نمیشد توی خانه راه رفت. جاروبرقی از دستش ول شد و تپ تپ تپ از آن بالا افتاد پایین و داغان شد. هریک چیزش یکجا رفت. دستهاش افتاد توی جکوزی. بعد میایستیم و حرف میزنیم. از اینکه طلایی بهتر است یا دیپلمات؟ میپرسیم دوقلو سرایدار دارد؟ میگویند توی بهکیش هفتصد میدهی یک نفر هر هفته میآید تمیز میکند. سگ را چطور؟ میبرد تاب بدهد؟ خواستیم واگذارش کنیم کارولینا قهر کرد. ما همه منتظریم. همیشه منتظریم که نظیر یا چیزی نظیر او بازگردد.
*
یعنی هنوز میتوانیم از هر دری حرف بزنیم و ببافیم. آنقدر حرف بزنیم تا کاسهی صبرمان، صبر ایوبمان که صبر هیچ خدایی با آن برابری نمیکند سر برود و فریادمان درآید. تو نباید خواب باشی؟ میتوانیم تا صبح بیدار بمانیم. چون ما کاری برای انجام دادن نداریم. توی مغازههایمان دیگران کار میکنند. خانههایمان هم رهن و اجارهی خوبی رفته است. اما نگرانیم. شاید خوابمان بگیرد و او هنوز نخوابیده باشد. استاد حرف زدن از هر دری و واژهها را بیاعتبار کردن هستیم. پریدن از موضوعی به موضوعی بیآنکه لوث شویم. استاد سنجیدن نژادها و اصالتهای خانوادگی. از نژاد افغانی که میتواند این همه کار کند و مایی که این همه میتوانیم بخوابیم. میگوییم او بینظیر است و منتظریم بازگردد زیرا دیگر همه چیز غیر قابل تحمل شده است. بوی سطل زبالهی کنار تخت. اخلاق مایا و کارولینا. نمیدانیم چگونه میتوانست همهی این کارها را با هم بکند. هم هوای جکوزی را داشته باشد هم به گلدانها برسد هم از مایا غافل نشود و هم یخچال را هر روز پر کند. میتوانیم تا صبح از نظیر حرف بزنیم اما صبر آدم هم حدی دارد. کارولینا تو مگر فردا کلاس نداری؟ مگر آواز نداری؟ مگر یوگا نداری؟ مگر کلاس زبان ترکی و آلمانی نداری؟ تعطیل؟ به چه مناسبت؟ شهادت؟ کی؟ تعطیل رسمی؟ این هم شانس ماست. میخواهیم دست به کار شویم که باز به یاد میآوریم هنوز نخوابیده. هنوز این دختر بینزاکتی که ناگهان ممکن است _ممکن نیست و قطعاً آنقدر بیشرم است که چنین کند_ وسط کار بیاید تو آن هم در نزده یا حتی بدتر از آن، ممکن است پشت درِ قفلشده گوش بایستد، نخوابیده.
*
مانند ملت عشقمان مانند دو قرن سکوتمان. یا سنگفرش خیابانها از طلاست؟ مانند راهبی که مانند همهی آن واژگان که ما از آن ساخته شدهایم که جرأت کردهایم راهبی که خود را ما بدانیم، بتوانیم از ما سخن بگوییم راهبی که فراریاش را آخ آخ آه های های های. و این ماییم بار دیگر بازگشته. میدانیم که «تناقضگویی» است.
*
فجر سپاسی دو. نفت آبادان صفر. امروز تورنومنتهای تنیس ساحلی جزیره آغاز میشود. یادمان نمیرود؟ قرار است برویم در تنهایی و غربتِ تیمهای حریف، مانند اسبهای رمکرده و وحشی و مردانی که از پایینتنه قاطرند و فقط سرشان آدم است و از دهانشان آتش بیرون میریزد روی سکوها پا بکوبیم و هو بکشیم و چون خدایانِ آتشافکن، ریش و ریشهی حریفهایی را که به آنها باختهایم بسوزانیم. زیرا ما برتریم. زیرا ما ساکن جزیرهایم و با آنکه همه جا ادای مهمان درمیآوریم درواقع مهمان نیستیم و میزبانیم. صاحبیم و مالکیم و تا ظهر میتوانیم توی برجهایمان بخوابیم. صدای جیغِ شادی و امتیاز بادآوردهی تیممان با آژیر آمبولانسی خارج از پلاژ آقایان یکی میشود و چه اهمیتی دارد وقتی ما از همه بالاتریم زیرا گرچه باختهایم و گرچه یک تیم گمنام جنوبی دارد اول میشود ماییم که کوروت سواریم و ماییم که صاحب اصلی کافه طهرون و اسپرسولبیم. ماییم که جکوزینشینهای دوقلو و طلایی هستیم. پولداری و هزار عیب شرعی. حالا از اینکه توانستهایم مانند قنطورسهایی بیخرد و مستبد، با اعصاب تیم حریف بازی کنیم و جنگی تمامعیار در حاشیهی گود و جایی بیرون از زمین واقعی مسابقه راه بیندازیم و متحد و یکصدا تیم خودمان را هرچقدر بیلیاقت تشویق کینم، دیگر خدا را بنده نیستیم. کاوهی باغیرت. کاوهی باغیرت. کاوهی باغیرت. فرهاد با اخلاق. واژهها که قدر و قیمت ندارند. اداهای بیآینده، خالی از شگفتی و بدون شادمانی. شاهدی رسوا کننده برای آیندگان تا بدانند چگونه تمدن و توحش دست در دست هم بر این جزیرهی گزافگو گام زدهاند. و ناگهان میان این شادی و غرور و فخرِ بیمایه همیشه کسی هست که بپرسد چه خبر از آن طرف؟ نظیر هنوز نیامده؟ بلیط نیست داداش. هر چه گشتیم بلیط برایش پیدا کنیم نبود. نشد. میتوانیم در لذت (ما پیش از آنکه لذت، از نو پاداشمان دهد خود را در رنج یافتیم. با وجود تمام اینها امید و توهمِ لذت، محو نشدهاند؛ اما تنها یک فرشته یا کسی که از سرزمینی دیگر میآید میتواند چیزی برای پر کردن این شکم مشکل پسند ما بیاورد) و حس رها کردن یکی شویم اما به محض آنکه به پرسشهایی پاسخ دهیم راه ما از هم جدا میشود. یک امروز ول کنیم این حرفها را. هو بکشیم (عمل و کنش متوجه هدف) زیرا چیزی نمانده جام اولی از دستمان درآید. چرا که در بازی عاری از معنا باید به تخیل متوسل شد. هووووووووو.
*
عاقبت «هیچ چیز موفق به توقف روند انفجار درونی نخواهد شد، و تنها گزینهی باقی مانده [انتخاب] میان یک فروپاشی درونی فاجعهبار و خشن یا یک فروپاشی درونی آرام است. عزیمتی یک روزه و شکست. آرام. خوابآلوده. متعادلشده و فلجکننده. مواظب سگ__باش. ما خود را در این هذیان بیرمق در آرامش یافتیم. ما هنوز کمی ذائقهی خوب داریم. آسایش برای ما بهتر است. دارد آشغال میخورد. مواظبش هستی؟ در واقعیت در این شرایط اسفناک، چیزی روی داده است: تجربه و میل ما به آرامی، طعمِ منشِ مطلقِ محدودیت را چشیدهاند. در اینجا روح ما با شروع این اکتشاف وحشی و غیر عادی، مواظب مایا باش. کره بز. وقتی سگ را رد کردیم رفت میفهمی. مگر تو اصرار نمیکردی این را برایت بخریم؟ مگر این را برای نظیر خریدیم؟ خفه شو. داشتیم چه نشخوار میکردیم توی مغزمان؟ بار دیگر به شکل حماسی اعلام میداریم که از نیستی هستی از سیلان افکار بیمعنی از ژست اخلاقی اما اجازه بده این را برای بعد بگذاریم. اجازه بده برای لحظهای به پیرامون خود نگاهی بیندازیم تا شادی دههی… نگذار برود توی دریا. دیروز طوفان آمده و همهی لولههای فاضلاب کافهها را از زیر ماسهها بیرون کشیده. به پرسش فرهاد که با اندکی چندش و خودشیفتگی مردانه به گوش ما میرسد نمیدانیم چه باید بگوییم: داداش تمام مدت ما اینجا اسکی روی آب کردیم. توپ تنیسمون افتاد توی آب. توی همین آب. همین جا شنا کردیم. بچههامون رو اینجا آوردیم برای شنا. او برخلاف ما به سگش میگوید بچه. برخلاف ما که به بچههایمان میگوییم سگ هرگاه خیلی روی مغزمان رفته باشند؛ هرگاه سطل زبالهی اتاقشان به بیرون و زیر تخت نشت کرده و پر از نوار بهداشتی شده و ما فریاد زدهایم شاید نظیر مُرد میخواهی تا آخر عمرت توی کثافت غلت بزنی؟ تو انسانی؟ ما انسانیم؟ اگر نظیر برگشت تنبیهت این است که یکماه زبالهها را خودت دم در بگذاری. مرده شورت ببرند سگ. داداش خون خودت را کثیف نکن. در همهی این مدت ما داشتیم توی گه شنا میکردیم. اجازه بده برای لحظهای به پیرامون خود نگاهی بیندازیم ببینیم داریم چه غلطی میکنیم و در چه نکبتی تا گردن. بگیرش از آب. خاک بر سرت سگ پدر. اگر ماشین را برایت خریدیم.»
*
نوکریم داداش. جانم آقا؟ چشم. چشم. نه همان یک و هفتصدی برایش بس است. جایزهی قبولیاش در دانشگاه است. هنوز نتایج نیامده اما خودش به دامپزشکی علاقه دارد. همین جا. شریف کیش. انشالا ماشین بعدی. همان یک و هفتصدی خوب است آقا. چشم. در دو قسط. با آقازاده طی کردیم. چاکریم. امری باشد؟ امسال که گلامورپارتی رزیتا را تشریف میآورید؟
*
چگونه از این بیابان عبور کنیم؟ چگونه میتوان تصور کرد که جهان ممکن است بار دیگر به لذت راه برد؟ از خواب پریدهایم و نمیدانیم دقیقاً چه دیدهایم. نمیتوانیم قصهای از درون آن آشوب شبانه بیرون بکشیم. فقط میدانیم که چیزی دیدهایم. خواب بد دیدهایم. آدمهای رذل، و دغلکارها، و احمقها، و زنان بشردوست قلابی، و آدمهای دیوانه دیدهایم به خواب و دهانمان مزهی زهر میدهد.
*
بدون سنجه و بیامید، بدون هدف و بدون ضرباهنگ، سرگردانی ممتد در گرداب دیوانهوار بازار؛ صفحهی تلویزیون و تصاویر نابود شده. هیچ خاطره و حافظهای ممکن است؟ زیرا با تهی شدن آرزو، تعقل ناممکن شده است. خیانت و تزویر هم، به اخلاق تبدیل میشوند. استیصال است که حقیقت دارد حتی اگر پوچ، بیتفاوت و عاری از عدالت باشد. امکان ساختن جهان تماماً در دستان ماست. دلار بیهیچ دلیل روشنی بالا و پایین میرود. قاعدهای که بر خود خدا هم معلوم نیست. مایا را توی سایت کیشوندان گذاشتهایم برای واگذاری. بیشتر برای تنبیه است. تنبیه کارولینا. اگر آمد و معذرتخواهی و ابراز پشیمانی کرد میبخشیمش و آگهی را برمیداریم. برای نظیر هم داریم. سهام سقوط کرده. ما نمیدانیم وضع نظیر در این میان چگونه است. آیا ناتوانی میتواند والا باشد؟ ترسی است درندهخو با اینکه هر چه هم پیش آید توپ تکانمان نمیدهد. پس کی این نظیر برمیگردد تا به ما اجازه دهد رنج و عذاب و ترس و کابوس را پشت سر بگذاریم و از نو شادمانی عواطف و احساسهای گشوده را حس کنیم؟ تقدیر دلمردگی. قطار وحشتناک بیمعنایی و در عین حال روزمرگی رخدادهای پیدرپیای که در آن خود را عرضه میدارند. تا به کجا میرویم؟ کسی نمیداند. بار دیگر تهوع و حس پوچی. بار دیگر لغزش و ترور. چگونه از بند این همه وارهیم؟ همهی پیشآمدهایی که از آنها گریختهایم عظیم و جامد، چون سنگی، بلوک بسیار بزرگ مرمری که سعی داریم در رگههایش بخوانیم چگونه میشود مجسمهای ازآن زاده شود__ ما از این دشتها در جستوجوی گسستهای ناممکن عبور میکنیم. کسی نمیداند. جستوجو یا وانمود به جستوجو کردن میکنیم وقتی همهی اینها را خوب میدانیم؟ وقتی تمام زندگی ما چیزی نیست جز انتظار و شاهد بودن بر آن؟ یک رخداد. پس این ماییم بار دیگر در این مرز قدرتمند. رنج میکشیم. نه از سرگیجهی خلأ بلکه از سرگیجهی آنچه در پیش است؛ از آینده از آنچه هنوز نیست. خلأ یک محدودیت نیست و یک گذرگاه است؟ خلأ نظیر ما را از پا در آورده. مایا را واگذار کردهایم و کارولینا را با ماشین فعلاً ساکت کردهایم. ما در حال گذاریم هرچند در این گذار، یأس، خود را تحمیل میکند و باختهایم. دگردیسیای که ما در زمانهای دیگری انتظارش را میکشیدیم کمین کرده چون حیوان وحشیِ به خود لرزانِ گرسنه، گوش به زنگ. دستمان هنوز میخارد و کهیرها هنوز نخوابیده. امروز ما دوباره شروع به بیپروا حرف زدن کردهایم. ما درون واقعیتی هستیم. ما بی نظیر فلج شدهایم. رزیتا نمیتواند خانه را تمیز کند. کارولینا کلاسهایش را نمیرود. گلدانها همه خشک شدهاند. آغاز به بیپروا حرف زدنِ دوباره به معنای حرف زدن جمعی است. به عبارت دیگر بیان ارزشی است که ما به شکل جمعی تولید و فتح کردهایم. ابتذال استفادهی هرروزه. ما دیدهایم که نظیر چگونه کار میکند. آمد. بالأخره نظیر آمده؛ این شاهد رسواکننده برای آیندگان تا بدانند چگونه تمدن و توحش دست در دست هم بر این جزیرهی گزافگو گام زدهاند؛ جزیرهای که همچون آهنربا همهجور آدمی به خودش جذب کرده، آدمهای رذل و دغلکارها و احمقها و زنان بشردوست قلابی و آدمهای دیوانه و ما گرچه زور میزنیم لحنمان، لرزش بیامانمان را منعکس نکند میپرسیم: همان پرسش ابدی و ازلی را: همان را که گرچه نوسانات بازار ما را از جا تکان نمیدهد اما نگرانمان میکند: حسی کور از وظیفهشناسی و مسئولیتپذیری سرکوفته است: حسی گنگ از دلسوزی: گاه این جهان پر از هیولا میشود و ما خود را لرزان میبینیم و آرزو میکنیم که اینطور نباشد: چه خبر نظیر؟ چه خبر از آن طرف؟ هنوز نخوابیده؟ ___نه. من که بازمیگشتم هنوز مردم هر شب توی جلفا و چهارباغ کف خیابان بودند. هنوز نخوابیده. هنوز مردم ایستادگی میکردند.
*
اگر کسی واقعاً بخواهد از بحران خارج شود (و اگر قادر به انجام چنین کاری باشد) چیز کاملاً متفاوتی لازم است… ما نیازمند گام برداشتن در مسیر همبستگی در جدال برای دگرگونی و بنابراین کشف دوبارهی بعد جمعیِ تولید آزادی __و امر زیبا__ هستیم؟ از آن طرف چه خبر هنوز نخوابیده؟ نه___بچهای را دیدم که جلوی چشم پدر و مادرش بر زمین افتاد. بلندش که کردند خون… ترجیحاً بگذار برای مدتی در «آنچه _باید » ساکن شویم. امکان ساختن جهان تماماً در دستان ماست؟ آنچه برای موفقیت و شادی نیاز داریم چیست؟ بنویسیم تا اتفاق بیفتد یا تختخوابمان را مرتب کنیم؟ یا قورباغههایمان را قورت دهیم؟
اسفند هزاروچهارصد ویک. سال خون. سال قیام ژینا
ادبیات اقلیت / ۱۶ دی ۱۴۰۲