واقعیتِ استعاری در عنوانِ یک اثر: یادداشتی بر رمان “اور ـ ارسلان” نوشتهٔ نادر هوشمند

واقعیتِ استعاری در عنوانِ یک اثر: یادداشتی بر رمان اور ـ ارسلان نوشتهٔ نادر هوشمند
یادداشتی از مونیکا موسوی*
«نوشتن یک رمان باید رماننویس را به کشتن بدهد. اگر بعد از نوشتن رمان باز هم از رماننویس چیزی باقی ماند، این یعنی او به حد کافی روی رمانش کار نکرده است» (ارنست همینگوی).
رمان اور ـ ارسلان نوشتهٔ نادر هوشمند که در سال ۱۳۹۵ و توسط انتشارات کیان افراز به چاپ رسیده است این سئوال جدی را مطرح میکند که عنوان یک اثر ادبی چقدر از محتوای اثر پرده بر میدارد یا این که بالعکس، راز احتمالی اثر را مخفی میکند. رمان مذکور که علاوه بر «به جای پسگفتار» و «به جای پیشگفتار»، از دو بخش اصلی به نامهای «نوشتار گرسنگی» و «در قبیلهٔ هنرمندان» تشکیل شده، صاحب عنوانی است که بر خلاف ظاهر نامأنوسش، میتواند بازتابی باشد از پیرنگِ داستانی در کلیت آن، یعنی سرگذشت نویسندهای «میانمایه» به نام ارسلان، یأس او در تبدیل شدن به نویسندهای «راستین»، آشناییاش با موسسهای فرهنگی ـ هنری به نام قبیلهٔ هنرمندان، پاسخ مثبت وی به پیشنهادِ ایشان (گرسنگی کشیدن و نوشتن از گرسنگی) و نتیجتاً آغاز ماجرای وی. رُمان سیصد و هشتاد صفحهای اور ـ ارسلان روایت مو به موی این ماجراست با پستیها و بلندیهایش. در مقالهٔ حاضر ما بدون قصد ورود به این جهان داستانی سرشار از شگفتی و پرسشافکنی که در نوع خود در ادبیات فارسی بدون نمونه است، تنها تلاش میکنیم تا نقبی بزنیم به عنوانِ رمانِ مذکور و کشف دلالتهای مستقیم و غیر مستقیم آن در رابطه با فرم و محتوای اثر.
ابتدا باید به خاطر داشت که کلمهٔ آور (Ur)، پیشوندی است آلمانی و به معنای ابتدایی و اولیه، اما در ادبیات مغربزمین غالباً به نوشتههایی اطلاق میشود که طرح اولیهٔ آثاری در حال شکلگیریاند. بهترین مثال قطعاً اورفاوست است که گوتهٔ جوان بین سالهای ۱۷۷۲ و ۱۷۷۵ به رشتهٔ تحریر درآورد و پیشطرحی (esquisse) شد برای بزرگترین اثر او یعنی فاوست. اما پیشوندِ آور شامل معنای دیگری هم میشود که بدون در نظر داشتن آن، عنوان رمانِ نادر هوشمند به خوبی فهمیده نخواهد شد: اصیل یا همان اُریژینال (original) – کلمهای که در خود متن هم به کار رفته است (صفحهٔ ۲۱۳). واقع امر این که اگر به خود داستان برگردیم متوجه خواهیم شدکه فقدان اصالت است که ارسلان را «در نیمهراه زندگی، یعنی در آستانهٔ سیسالگی» (صفحهٔ ۴)، متوقف میکند؛ چون ارسلان که یک نویسندهٔ متوسطالحال و سفارشینویس است عملاً تا این تاریخ از خودش «اثری شایسته و بایسته» به جا نگذاشته – به دلیل «پیدا نکردن موضوعی برای ننوشتن» – و دقیقاً زیر فشار غیر قابل تحمل این ناتوانی است که آخر کار تصمیم میگیرد با نوشتن خداحافظی کند و این البته فقط آغاز ماجرای اوست. تاکید افراطی ارسلان – که در نخستین بخش کتاب یا «نوشتار گرسنگی»، همان منِ راوی است – بر چیزی که خودش اسم آن را «حساسیت وقایعنگارانه» (صفحهٔ ۴) گذاشته است کاملاً عمدی است: فقط در جریان ماجرای جدید ارسلان است که ما متوجه خواهیم شد که این حساسیت وقایعنگارانه، پیشدرآمدی است بر همزمانسازی که هر دو، به قول خود ارسلان، چیزی نیستند جز دو روی یک سکه: نوشتار گرسنگی. اما این ماجرای جدید چیست؟ گرسنگی، یعنی گرسنگیای که باید نوشته شود تا به یک اثر هنری تبدیل شود[۱]. پس ارسلان ارسلان نخواهد شد مگر زمانی که دوباره متولد شود و تولد دوبارهٔ او بیشک منوط است به تبدیل شدن او به یک هنرمند.
ارسلان برای عملی کردن خواستهاش (هنرمند شدن)، قیمت سنگینی پرداخت میکند: در بخش اول کتاب، با ماندن در اتاقی دربسته و ناشناخته آن هم بدون داشتن غذایی برای خوردن، در اثری در حال نوشتن غرق میشود که آخرالامر هم ناتمام باقی میماند. در بخش دوم کتاب هم بلافاصله بعد از خارج شدن از اتاق دربسته، خودش را در سرزمینی ناشناخته میبیند که قبلاً به طعنه یا با جدیت پیشگوییاش کرده بوده: «یک جزیرهٔ فرضی» (صفحهٔ ۲). در این جزیرهٔ فرضی، پیدا کردن غذا برای ارسلان کاملاً ناممکن میشود و حتی وقتی هم که این امکان فراهم میشود، ارسلان غذا را استفراغ میکند: کشف دردناک او، پیدا نکردن غذا برای خوردن نیست: بالا آوردن غذایی است که او برای خوردن پیدا کرده است. اینجاست که بازی قبیلهٔ هنرمندان – یعنی پیشنهادشان به ارسلان برای گرسنگی کشیدن و نوشتن از گرسنگی – از نفس بازی فراتر میرود و سیمایی کاملاً جدی به خودش میگیرد، جدیتی که نزدیک است به مرگ ارسلان منجر شود. اولین جملهٔ کتاب را با هم مرور کنیم: «نقاب این کتاب چیزی جز استعاره نیست، / استعاره در این کتاب، نقابی نمردنیست» (صفحهٔ ۲). این همزمان آخرین جملهٔ نوشتار گرسنگی هم هست. چرا نقاب؟ خوب میدانیم که ارسلان در طی نوشتار گرسنگی، شیوهای به جز شیوهٔ پروست و نویسندگان همانند او را دنبال میکند تا ارادهٔ ضدِ اُتوبیوگرافیک خودش را عملی کند: فاصله گرفتن از گذشتهای که آن را حقیر و روایتگری از آن را هم سرشار از احساسات رقیق میشمارد که باید از آنها شدیداً پرهیز کرد. ارسلان با روشی دکارتی[۲] – یعنی با تاکید زیاد بر وضوح و تمایز که دکارت در بخش دوم کتاب گفتار در روش[۳] از آنها نام میبرد – فقط بر زمان حال متمرکز میشود و بر نوشتن از زمان حال که در اتاق دربستهٔ او متبلور میشود. به همین خاطر او به کرات عبارتِ مکانی ـ زمانی «اینجا و اکنون» را تکرار میکند تا اصول جدید خود را بر مبنای آن شالودهگذاری کند.
علیرغم این، استراتژی نقابگذاری و پنهانکاری تعمدی ارسلان به علت تداوم ضعیفکننده، دردناک و دیوانهکنندهٔ گرسنگی، آرامآرام کمرنگ میشوند و جای خودشان را به هذیانِ توأم با راستگویی میدهند. اینجاست که شبح گذشته، هر چقدر هم که نامفهوم باشد، به روی نوشتار گرسنگی ارسلان میافتد. یک مثال: ارسلان که مدام انکارگر پدرش است – انکار پدرِ سرکش از جانب پسر ناخلف (صفحهٔ ۲۲۰) – در نهایت امر و پس از ذکر حکایتی مرموز از آخرین روز زندگی او، با این کلمات مکرر از او ذکر میکند:
«چی؟ پدرم؟ من تا آنجا که به یاد میآورم از پدرم چیزی به یاد نمیآورم، اما از آنجا که تا آنجا که به یاد میآورم از پدرم چیزی به یاد نمیآورم پس احتمالاً باید از پدرم چیزی به یاد آورم، اما من واقعاً از پدرم چیزی به یاد نمیآورم. پس من اگر از پدرم چیزی به یاد نمیآورم چرا به یاد میآورم که از پدرم چیزی به یاد نمیآورم و اگر از پدرم چیزی به یاد نمیآورم چرا میگویم که تا آنجا که به یاد میآوردم از پدرم چیزی به یاد نمیآورم؟ من یا هرگز نمیتوانم پدرم را به یادآورم یا میتوانم پدرم را تا حدودی به یاد آورم و اگر تا آنجا که به یاد میآورم، حال هر چه و هر که میخواهد باشد باشد و از جمله پدرم، پس من میتوانم پدرم را هم به یاد آورم، اما بدبختانه من هنوز هم از پدرم چیزی به یاد نمیآورم. خدایا من از او چیزی به یاد نمیآورم. نه، نباید به این زودی نومید شوم. نباید اجازه بدهم گرسنگی بر حافظهام سایه بیندازد. باید بکوشم پدرم را به یادآورم. اما باز هم تا آنجا که به یاد میآورم از پدرم چیزی به یاد نمیآورم و چون پدرم را به یاد نمیآورم پس چرا باید بکوشم پدرم را به یاد آورم؟ …» (صفحهٔ ۲۲۱).
پس نقابهای مختلفی که ارسلان به صورت زده است میافتند تا زمانی که نقابِ دیگری به جز صورتش باقی نماند. اما این دیگر چهره نیست: نقاب است، نقابی که نه میافتد نه میمیرد، اما در عوض باقی میماند، مثل استعارهای که مخلوط مرگ و زندگی، گرسنگی و نجات و پردهٔ ظریف بین هنر و غیرِ هنر است. در این لحظه است که نویسنده، بعد از این که در بخش دوم کتاب («درقبیلهٔ هنرمندان»)، طی روایتی فشرده، مهیج و تراژیکُمیک، ارسلان را تا حد نابودی هل داد، در آخر دستِ نجات به سویش دراز میکند: تعدادی از اعضای قبیلهٔ هنرمندان، در شب طوفانی پایان ماجرا، بارانی به تن و چراغ به دست، دنبال ارسلان میگردند. البته کتاب به ما نمیگوید که آیا ارسلان دقیقاً نجات مییابد یا نه (ظاهراً که بله: اعضای قبیلهٔ هنرمندان او را نیمهجان داخل یک گودال عمیق مییابند و به سختی بیرونش میکشند). به نظر میرسد که مسئلهٔ اصلی در نکتهای دیگر یافت شود: ارسلان بالاخره اثرش را خلق کرده است، یعنی همان نوشتار گرسنگی را که البته ظاهراً هم ناتمام مانده است؛ دستنوشتهٔ این اثر احتمالاً از قبل توسط مرد مسنتر که فاخرترین و البته مرموزترین عضو قبیلهٔ هنرمندان است پیدا شده است؛ اما جملهٔ «نقاب این کتاب چیزی جز استعاره نیست، / استعاره در این کتاب، نقابی نمردنیست» بر روی «یک تکه کاغذ مچالهشدهٔ نیمهخیس» (صفحهٔ ۲۸۰) نوشته شده که در کمال ناباوری از جیب ارسلان بیرون کشیده میشود. شاید هم مسئلهٔ مهمتری در بین است: این که ارسلان، در آخرین لحظات، دوباره متولد و در نتیجه یک بار دیگر به ارسلان بدل شده است: «چند لحظه پیش از مردن، آری درست چند لحظه پیش از مردن، باید از مردن نجات پیدا کرد» (صفحهٔ ۲۳۸).
به هر تقدیر، فقط در پایان ماجرای عجیب و غریب و بعضاً غیر قابل باورِ ارسلان است که ما خواهیم فهمید چرا نادر هوشمند عنوانی چنین مُغلق اما دقیق به رمانش داده است: اور ارسلان که هم داستانِ ارسلان است و هم داستانِ داستانِ ارسلان (یا همان نوشتار گرسنگی او)، فقط پیشطرح اولیهای است که بر تطورِ ارسلان در مقام یک هنرمند شهادت میدهد، ارسلان یا هنرمندی در حالِ شدن. و مگر غیر این است که ارسلان، سالها پیش، یعنی زمانی که هنوز ارسلان نشده بود، هنوز نویسنده و هنرمند نشده بود و در عوض با میانمایگی و به سفارش دیگران قلم میزد، پای بعضی از نوشتههایش را با نامی مستعار، یعنی اورارسلان، امضا نکرده بود؟
——
* دانشجوی دکترای علوم سیاسی در مدرسهٔ عالی مطالعات علوم اجتماعی پاریس
[۱] رمان آور ـ ارسلان با هنرمند گرسنگی کافکا که خود را عمداً در یک قفس محبوس کرده است و خوراک مورد علاقهاش را نمییابد تفاوت محرزی دارد: ارسلان در بدو امر فکر میکند که پیشنهاد قبیلهٔ هنرمندان چیزی است شبیه به همین. خودش میگوید: «شنیده بودم که بعضی اوقات در بعضی نقاط دنیا کسانی پیدا میشوند که به عمد یا اصلاً به هر علت دیگری که باشد از خوردن پرهیز میکنند و همزمان خودشان را مثل جانوران باغ وحش به معرض نمایش میگذارند – اسمشان را هم گذاشتهاند هنرمندان گرسنگی» (صفحهٔ ۲۴). برای داستان کوتاه کافکا ر.ک. به: فرانتس کافکا، داستانهای کوتاه، ترجمهٔ علیاصغر حداد، تهران: نشر ماهی، ۱۳۸۵. علیرغم این تفاوت عمده اما باید قبول کرد که مقایسهٔ آور ـ ارسلان با هنرمند گرسنگی کافکا یا حتی با گرسنه از کنوت هامسون (گرسنه، کنوت هامسون، ترجمه: احمد گلشیری، تهران: نگاه، ۱۳۹۲) کاملاً میتواند به موضوع تحقیق مجزایی تبدیل شود.
[۲] باید اضافه کرد که نویسنده در ابتدای هر دو بخش رمان، به زبان لاتین از تاملات متافیزیکی دکارت نقل قول میکند. در ادامه هم خواننده سریعاً میفهمد که با نوشتهای فلسفی روبروست که در آن، منطق و مضحکه با هم گره خوردهاند. بحث بر فلسفه و فلسفهپردازی در آور ـ ارسلان، علیرغم این که بسیار ضروری به نظر میرسد، اما موضوع این مقاله نیست.
[۳] رک. رُنه دکارت، گفتار در روش، ترجمه: محمدعلی فروغی، تصحیح: امیر جلالالدین اعلم، تهران، البرز، ۱۳۷۵.
ادبیات اقلیت / ۱۵ اسفند ۱۳۹۶
