چرا به وطن باز میگردیم / داستانی از آندرئاس اشتیشمان
چرا به وطن باز میگردیم
آندرئاس اشتیشمان
ترجمه احمدرضا تقوی فر
چرا پیش مایک، روبرت یا ناسی نمیرویم؟ چون بچهها میگویند مایک و روبرت و ناسی امروز سرشان شلوغ است و ما چارهای نداریم، پس به طبقۀ دهم به زبالهدان وطن دوباره بازمیگردیم. جایی که بوی سگ میدهد، اگرچه هیچ سگی نیست و آنجا تاریک است و کرکرهها همیشه پاییناند. کنار میز مینشیند و با ترازوی کف دستیِ عجیبی علفها را وزن میکند و سپس کمی اضافه میکند و باز وزن میکند و ما فقط دعا میکنیم که دوباره اشعار فارسی را از بر نخواند، ولی مگر از دعا کردنمان چه کاری برمیآید؟ وطن میخواهد حرف بزند و به این طریق یا به طریق دیگری حرف بزند.
و ما هم خوب میدانیم که قرار است چه بشود: ماجرای بیرون کشیدن تراشههای چوب از زیر ناخنهای عمویش و ماجرای تخم مرغی که پشت کمر عمویش میپزند. و ناگهان وطن سر تکان میدهد انگار که میخواهد مزاح بکند، اما فقط میگوید پدرش شجاع بود مثل خودش وطن، شجاع بود و همینطور وزن میکند و وزن میکند همزمان که از جزوهای میگوید که در مدرسه ناچار بود دست به دستش کند، داستانی که هزاران بار گفته بودش. برای هزارمین بار سیم خاردار و گل میخک میکشد و با وجود این باز میپرسد که آیا مایلیم نماد حزب کمونیست را برایمان بکشد یا نه. میپرسیم یادش میآید که دیروز برایمان کشیده بودش یا نه. ولی وطن گوش نمیدهد. از فیلمی میگوید که به تماشایش نشسته بود هنگامی که پدرش را تیر زدند و ما ریز ریز جزئیاتش را میدانیم: میدانیم که دلشورهای آنی باعث شد سینما را ترک کند، میدانیم از پدرش آنقدر خون رفت که درگذشت و میدانیم که وطن آدم شجاعی بود، همانطور که این نکته را قبلاً یادآوری کرده بود. میگوییم: وطن! میخواهیم به مهمانی برویم و وقت چندانی هم نداریم.
میپرسد چای میخواهیم؟
و همزمان با درست کردن چای از زنها حرف می زند، فکر را وسوسه میکند: بله، کمی بهتر است، جز اینکه ما خوب میدانیم که وطن دارد به کجایمان میبرد: به سوی عمهاش کنار دریای خزر، آنجا که با پدر مرحومش مدتی پنهان شدند و ما میدانیم که این زنان همگی نجیب بودند، این ده عمۀ چاق که از اندوه بر سر میکوبیدند.
و وطن میخندد.
وطن با خودش میخندد هنگامی که چای میآورد، با وجود این، باز از پدرش میگوید که دراز به دراز توی سلول افتاده بود و اینکه چطور غسلش دادند و در باغ دفنش کردند. ما قادریم دربارهاش کتابی بنویسیم. میگوییم: وطن، پدرت را دفن کردی و بعد کنار دریای خزر پرسه زدی، آنجا که زنان، با حجاب به آب میزنند و سپس اسفائل کوچولو را ملاقات کردی که با آن گیسهای کوتاهش از همه دور ایستاده بود. در کشتزارها تعقییبش کردی و از درختان انار و یخچالهای مزبله عبور کردی و انگار شبیه پسرها بود و عادت داشت روی دیوارها بنشیند و بوسههایش مثل دشنه بودند. اما وطن، واقعاً فکر میکنی میخواهیم این حرفها را دوباره بشنویم؟ واقعاً فکر میکنی میخواهیم بشنویم که اسفائل چطور غیبش زد؟ و اینکه چطور پلیسها آمدند و به شکمت لگد زدند چون شما را با هم دیده بودند؟ و اینکه فکر میکردی میخواهند در اوراق فروشی با جرثقیل دارت بزنند و اینکه چطور مأمورها بیخیالت شدند بدون اینکه با جرثقیل دارت بزنند و اینکه چطور اسفائل از یخچال فریزری بالا رفت و خندید، جوری که انگار یک ذره هم نترسیده بود؟ نه وطن، برای هزارمین بار نمیخواهیم این حرفها را بشنویم و چرا دلمۀ برگِ مُو میآوری و شورت حوایش مینامی و همان شوخی نخنما را پیش میکشی. فقط علفها را وزن کن وطن، علفها را وزن کن.
و وطن در سکوت علفها را وزن میکند و میگوید: جنگ و میگوییم، وطن نه! جنگِ کمتر، علفِ بیشتر چون همه ما زیر و بم جنگ را میدانیم، نمیدانیم؟ میدانیم که به اجباری بردنت، که فرار کردی و میدانیم که سه روز در غار پنهان شدی و قاچاقچیها را انتظار میکشیدی، نمیدانیم؟ و میدانیم که اسفائل با تو بود و میخواست با تو فرار کند، نمیدانیم؟ و اینکه قاچاقچیها نمیخواستند ببرندش و نظرشان وقتی عوض شد که پول را از کیفش بیرون آورد. ما این را هم میدانیم که قاچاقچیها به همدیگر “علی” میگفتند، نمیدانیم؟ میدانیم که سوار بر اسب سرتاسر کوهستان را سفر کردی و ما هم هزاران بار از خود پرسیدیم که اسب دارد عقبعقب میرود یا جلوجلو، یا اینکه ماییم که توی بدجور مخمصهای افتادهایم. برفهای کبود و سیمهای خاردار و جرثقیلهایی دیدهایم که هیچ کدامشان واقعی نبود و میدانیم که گندهترین علی کتکت میزند چون بسیار ضعیف شده بودی.
هلیکوپترها را بر فراز روستایی کوهستانی دیدهایم و هر دوی شما میان بزها پنهان شدید و سه بار بر پاسگاه مرزی ترکیه دست کشیدی تا باور کنی که خواب نمیبینی. ما توی خوابهایمان هم میتوانیم این داستان را تعریف کنیم وطن: بیست نفر توی کامیون بودید، همگی ایرانی، پشت قالیچهها پنهان شده بودید و از شستهای دوستدخترت خون میآمد و ناچار شدی بر آنها بوسه بزنی و اینکه فقط دلش میخواست بشنود که چقدر دوستش داری اما تو خسته بودی و کسی پایش به قوطیای خورد که همگی تویش میشاشیدید و معلوم شد مظنون همان وزنهبردار زاهدانی است. از او بیزار بودی چون همیشه عکسش را توی روزنامه نشان میداد و با غرور از جایزههایش میگفت، حتی وقتی که کنار مستراح توقف میکردید، جایی که مهم است ساکت باشید، میدانستی؟ باور کن وطن، این داستان را هم خوب میدانیم. اسفائل آنقدر سفت بغلت کرده بود که بهسختی میتوانستی نفس بکشی و تو متوجه حفرۀ توی برزنت شدی و برای اولین بار خانهها را دیدی، وطن همین حالا هم آن خانهها را جلوِ چشمهامان میبینیم.
میگوید، میفهمم، میفهمم، ولی شماها تخم مرغ را چطور میبینید؟ شماها چطور میبینید تخم مرغی را پشت کمرتان سرخ کنند مثل کاری که با عمویم کردند؟ و میایستد و ابرو بلند میکند که یعنی دارد تخم مرغ میپزد و آشکارا میخواهد خوشمزگی کند و ما همگی لبخند میزنیم که یعنی لبخند میزنیم ولی اصلاً لبخند نمیزنیم و میگوییم وطن، فقط علفها را وزن کن. و علفها را وزن میکند اما کلمات همینطور از لب پایینیاش سرریز میکنند. چون حرفی هست که ناگفته مانده است، میگوید که چطور کهیر زد و ناچار شد سینهاش را با چنگال بخاراند تا خونریزی کند. حالا در استانبول بود و با اسفائل زمستان را در انتظار پاسپورت در کلبهای کوچک سپری کردند. و ناچار شد ریش بگذارد تا روز عکس گرفتن از ته بتراشدش تا پوست زیر ریش نرم و روشن شود و جوانتر به نظر بیاید اما ریشهایش هم کهیر زدند و ناچار به خاراندنشان بود. بعد اوضاع خرابتر میشود، اسفائل به جای هیزم از کمد استفاده میکند اگرچه یکی از علیها گفته بودش این کار را نکند. و با هم حرفشان شده بود چون وطن میخواست با او بخوابد و اسفائل نمیگذاشت مگر وقتی که بگوید دوستش دارد و وطن نمیتوانست. میپرسد چطور میشود کسی را دوست داشته باشیم وقتی کرکرهها همیشه پاییناند و علی گهگاه فقط برای شما نان میآورد، زمانی که تنها تفریحتان Turkish Tv باشد که آن هم از ساعت شش تا نه فقط پیام بازرگانی پخش میکند، رابطهمان از آن جور داستانهای عشقی میشود که درکش نمیکنیم، فقط تته پتهای است که شاید معنایش دوستت دارم باشد. چطور میشود توی همچو جایی کسی را دوست داشت؟ خواهشاً کسی جوابم را بدهد؟ هنگامی که علی با عکاس و دو زن سر و کلهاش پیدا میشود، مثل شاهان با کت خزش این ور و آن ور میخرامد، پستانهای نارس اسفائل را لمس میکند و اسفائل مؤدبانه لبخند میزند چون اجاق سوخت میخواهد؟ وقتی علی میگوید از آتشزنه درست استفاده نمیکنند، این ایرانیها بلد نیستند چطور آتش روشن کنند و زمانی که میخواهد نشانشان بدهد، داستان جالبی میشود، وطن میپرسد جالب است مگر نه؟ علی آتشزنه را توی بخاری میپاشد و کبریت میاندازد و انفجاری رخ میدهد و ابر عظیم دود اتاق را یکسره مشکی میکند. هرچند خیلی خندهدار نیست چون علی آنها را به خاطر حماقت خودش تنبیه میکند دوباره ناپدید میشود و شش هفته بعد با پاسپورتها برمیگردد. ولی حالا دربارهاش حرف نمیزند، نمیخواهد حوصلهمان سر برود. نه حتی وقتی که میگوید علی از تحقیر کردنش دست نمیکشید و گفتش وقتی که به فرودگاه رسیدند بهتر است بگوید ضایعۀ مغزی دارد و دلیل سفرش عمل جراحی است. یا اینکه چه گفت وقتی به فرودگاه رسید و به عنوان ترک تباری به نام امیرهوشنگ رهبرسر به آلمان پرواز کرد. اگرچه داستانی جالب است اما حالا تعریفش نمیکند و دربارۀ مرد پشت باجه هم هیچ نمیگوید که انگشتهایش را بر عکس اسفائل میمالد و میبیند که رنگ باخته است و وطن کاری از دستش بر نمیآمد و فقط خیره شد به انگشتهای مرد و سعی کرد چیزی دربارۀ آب و هوا بگوید اما حالا دیگر اسفائل به صلاح همه دویده و گریخته بود. و نمیگوید که چطور ناگهان حس کرد دوستش دارد. اگر نمیخواستیم بشنویم حتم تعریفش میکرد.
میگوییم: نه واقعاً، صادقانه میگوییم، این را هم هزار بار شنیدهایم، حالا علفهای خدا زده را وزن کن! و علفها را وزن میکند و میگوید این ترازو بازی درمیآورد، بفرمایید این هم از علف. میگوییم هاله لویا! خدا را شکر میکنیم. بلند میشویم و درست همان لحظه که در آستانۀ رفتنیم، میپرسد میتواند همراهیمان کند. میگوییم نه وطن، دورهمی کوچکی است، متأسفیم و میگوید باشد و در هر صورت با ما میآید چون باید به مغازهای برود که درست در مسیر ما در گوشۀ خیابان است. اما وقتی کنار مغازه خداحافظی میکنیم، میبینیم که دارد دنبالمان میآید، هر وقت سر برمیگردانیم، وطن در سایهها استتار میکند و هنگامی که سرانجام به مهمانی میرسیم، کفرمان درمیآید.
دخترانی که قول دادیم برایشان علف میآوریم، جلوِ در منتظرند. سرسری نگاهی به ما میاندازند و محلمان نمیگذراند؛ به جایش گردن بالا میبرند میپرسند: چه کسی پشت سرتان ایستاده است؟
و ما می گوییم: او وطن است. از او علف میخریم.
- Andereas Stichmann / Why are we coming back to Watan / Translation from German to English: Sineade Crowe / Source: shortstoryproject.com
ادبیات اقلیت / ۱۰ آذر ۱۳۹۸