ژامبون کاغذ / داستانی از مرداد عباسپور
ژامبون کاغذ
داستانی از مرداد عباسپور
برای دیانا، دوستترینم
برادر کوچکتر دست برادر بزرگتر را رها کرد و چشمهایش را مالید. این دومین بار بود. مادر روی عدد دو ایستاد و گفت: «چی شد؟» همیشه وقتی میخواست عکس بگیرد، از بالا به پایین میشمرد. معمولاً از سه شروع میکرد و گاهی هم از چهار. برادر بزرگتر گفت: «یخ زدم میشه بریم؟»
مادر گفت: «الان تمام می شه. یه لحظه. سه دو … .» برادر کوچکتر دوباره دستش را به سمت چشمهایش برد. این سومین بار بود که مادر تا دو میشمرد. دوربین را داخل کیفش گذاشت. رو کرد به برادر کوچکتر و گفت: «میخوای بذاریم یه وقت دیگه؟»
برادر کوچکتر گفت: «چشمام.»
مادر گفت: «چشمات چی؟ میتونی ببینی؟»
پدر گفت: «چیزی نیست. یه بابانوئل رفته تو چشمهاش چند بار پلک بزنه بیرون مییاد.» برادر بزرگتر خندید: «یه بابانوئل. وای خدا. یادم باشه فردا تو مدرسه برا دوستام تعریف کنم. تازه به بابانوئل میگه بابانوئل.» پدر رفت سمت برادر کوچکتر و دست کشید روی موهای لَختش که روی شانههاش افتاده بود. مادر گفت: «حالا خوب چشماتو باز کن. دست نزن. باز کن. آره خوبه.» و فوت کرد توی یکی از چشمها. برادر کوچکتر گفت: «این که نیست؛ این یکی.» و دست گذاشت روی چشمی که از بس مالیده بود قرمز شده بود. برادر بزرگتر گفت: «شد ما یه بار بخوایم با بابانوئل عکس بگیریم، یه اتفاق نیفته؟ این از امسال، اونم از پارسال که تا خواستیم عکس بگیریم…» مادر گفت: «حالا تازه سر شبه. تو هم هی نق بزن.» پدر گفت: «به نظرم بریم یه چیزی بخوریم، بعد.» و رفتند داخل یک ساندویچی که با درختهای کاج احاطه شده بود. کاجهای سبز و سفید از برفی که نباریده بود. پدر دست کشید روی یکی از کاجها و گفت: «مصنوعیه.» برادر بزرگتر گفت: «وای خدا این همه هوش.»
داخل ساندویچی گرم بود و پر بود از آدمهایی که برای خرید شب کریسمس از خانههایشان بیرون آمده بودند. پدر روی تنها صندلی خالی نشست و گفت: «من که نشستم.» مادر گفت: «تو کی بلند شده بودی که حالا بخوای بنشینی؟» برادر بزرگتر خندید. مادر گفت: «هی میخوام جوابشو ندم ول کن نیست.» بعد نشست رو زانوهاش و دوباره به چشمهای برادر کوچکتر نگاه کرد: «این یکی بود نه؟»
پدر گفت: «ولش کن. خودش خسته می شه.»
برادر کوچکتر گفت: «نه، این یکی.» و دست گذاشت روی چشمی که سمت برادر بزرگتر بود.
مادر گفت: «آره مشخصه. میگم، نبریمش پیش یه چشمپزشک یه نگاه بندازه؟ چیزی نرفته باشه تو چشماش.»
برادر بزرگتر رو کرد به پدر و گفت: «گفتی چی رفته تو چشمش؟» و دوباره خندید. پدر دست کشید روی موهای برادر کوچکتر و گفت: «الان بابا یه فوت میکنه بیرون مییاد. بابانوئل دیوونه با اون سبیلای بابانوئلیش. – و همان لحظه فوت کرد به چشمی که قرمز شده بود. – چی فکر کرده پیرمرد دیوونه. این همه چشم. باید راست بیاد بره تو چشم گوگولوی من، جوجوی من؟»
برادر بزرگتر گفت: «احیاناً جوجوت من نبودم؟» پدر داشت فوت میکرد به چشمهای برادر کوچکتر: «فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی؟ بیا بیرون دیگه. اصلاً نخواستیم. برفاتو بردار برو یه جای دیگه. با این همه سرما کی برف خواسته. اگه راست میگی، وقتی هوا گرمه بیا. مثلاً تابستون. تازه ما اینجا یه ننه سرما داریم که معلوم نیست تو کدوم بیغوله یخ زده. نکنه اصلاً… ای کلک! من شما بابانوئلا رو میشناسم. عجب. الانه که بیاد بیرون. یه بار چشماتو باز و بسته کن. خوبه. دوباره. خوبه. خوب شد نه؟»
«درد داره. هنوز هستش.»
«بذار ببینم. اینجا که چیزی نیست. اینجا هم چیزی نیست. یه بار دیگه.»
برادر کوچکتر چشمهاشو باز و بسته کرد: «هستش. درد داره.»
«مگه میشه؟ یعنی کجا قایم شده؟ کجا میتونه قایم شده باشه؟ شاید یه چیزی ازش جا مونده برگشته برداره. درسته. حدس میزدم. یکی از کفشهاش. ایناها. درسته. بابانوئل جماعت کارش همینه. همیشه یه چیزی جا میذاره که بتونه دوباره برگرده. بذار – و دوباره فوت کرد به همان چشمی که سرخ شده بود – اینم از کفش. حالا دیگه میتونی با خیال راحت چشماتو رو هم بذاری. باز نکن. باشه؟ نکنه دوباره برگرده دنبال کفشش. من تا ده میشمرم، بعد باز کن. ده… نه… هشت… هفت… شش… پنج… چهار… سه… دووو… حالا باز کن. آره، باز کن. یعنی چی نمیشه؟ باز کن، ادا در نیار!»
برادر بزرگتر: «نکنه دیگه باز نشه.»
مادر: «زبونتو گاز بگیر.»
«آخه من تو یه داستان خوندم…» در همین لحظه برادر کوچکتر چشمانش را باز کرد.
برادر بزرگتر: «بابا به نظرت میشه یه نفر همزمان دو نفر باشه؟»
«کم پیش مییاد بابا، اما غیرممکن نیست.»
«میشه یه نفر همزمان دو جا باشه؟»
مادر: «تو تا این دوتا رو دیوونه نکنی دستبردار نیستی.»
«میشه هیچ جا نباشه اما نمیشه دو جا باشه. یعنی میشه اما همزمان نمیشه. نه، فکر نمیکنم بشه.»
«اگه اصلاً نباشه چی؟ میتونه یه نفر نباشه و باشه؟»
«اگه اصلاً نباشه که دیگه نمیشه گفت یه نفر. چون وقتی میگی یه نفر، یعنی یک موجود هست شده، یک هستی متعین.»
مادر: «میشه بس کنید؟»
پدر: «حالا خوب نگاه کن این چند تاست؟ درسته. این چی؟ درسته. خُب این هم از این. گفتم چیزی نیست. حالا با خیال راحت بشینیم ژامبونمونو بخوریم. من از بچگی عاشق ژامبون بودم.»
برادر بزرگتر: «یعنی یه زمانی تو بچه بودی. وای خدا. دوست داشتم من هم باشم. دوست داشتم تو یه میز بودیم. تو یه مدرسه.»
برادر کوچکتر: «بابا ژامبون مرغ یا ژامبون گوشت؟»
مادر: «مامان هر دوتا. به نظرت چیزی هست که بابا دوست نداشته باشه؟» برای اولین بار هر چهار نفر با هم خندیدند.
برادر بزرگتر: «بابا میدونی من همیشه به چی فکر میکنم؟ اینکه یه زمانی تو بچه بودی… مگه میشه؟»
مادر: «مامان چرا نشه؟ بابا که هنوز هم بچه است. نگاه!» و اشاره کرد به قسمتی از پیراهن مرد که روی کمربندش افتاده بود.
پدر نگاه کرد به تکهای از پیراهنش که بیرون زده بود: «اینو میگی؟ تو به این میگی بچگی؟ خدایا من چی بگم؟ همینجوری هم سخته زندگی. آدم مجبور باشه با کسی که فلسفه نخونده… وای خدا!»
«وای خدا! کی داره به من درس زندگی میده!»
پدر: «مهم نیست. یه سؤال میکنم هرکی جواب داد، ساندویچ من مال خودش. ناپلئون در کدام جنگ کشته شد؟ خودم میگم… آخرین جنگ! حالا یه سؤال دیگه: به نظرت میشه یه نفر هم نفر اول باشه هم آخر؟»
برادر بزرگتر: «آره، اگه صف خلوت باشه، یعنی کسی نباشه.»
پدر: «خوبه. آفرین. الحق که پسر خودمی. اون سس خردلو به من میدی؟ میدونستی من عاشق سس خردلم؟» به برادر کوچکتر: «گفتم از بچگی عاشق ژامبون بودم؟»
«آره، گفتی.»
«گفتم چه ژامبونی؟»
«ژامبون گوشت لابد.»
«نه.»
«مرغ؟»
«نه.»
«پس چی؟»
«ژامبون خرس. شرط میبندم هیچ کدومتون تا حالا ژامبون خرس نخوردید.»
برادر کوچکتر: «هنوزم درد داره. نکنه نرفته باشه.»
مادر: «مگه میشه؟ من خودم دیدم رفت. دُمبشو گذاشت رو کولش رفت. وای به حالش اگه بخواد برگرده، با اون شال و کلاه مسخرهاش. بیا من دیگه جا ندارم.» و ساندویچش رو گرفت سمت پدر.
پدر: «اینکه فقط نونش مونده با کاغذش. ژامبون کاغذ نخورده بودیم که خوردیم.»
مادر: «بریم؟»
پدر: «شما برید. من بمونم ببینم شمارۀ بعدی چنده.»
مادر: «که چی؟»
پدر: «همینجوری. اگه شمارۀ ما باشه میتونیم ببریم برا ناهارِ فردا.»
*
صدای منشی که شمارهها را اعلام میکند، از لابهلای قوطیهای پپسی و سسهای خردل و باگتها میگذرد و روی میزها پخش میشود.
پدر به کاغذی که توی دستش مچاله شده نگاه میکند: «بریم شمارۀ ما نیست.»
برادر بزرگتر: «خیلی باحالی بابا. بهت افتخار میکنم.»
ادبیات اقلیت / ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰