کوچه آبشور / نگار سلمانه
کارگاه داستان / ریحانه بیانی
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
کوچه آبشور
نگار سلمانه
پرستار به سمتم دوید. هالهای از دیوار و سقف، دورِ سرم میچرخید. لبخند آخرش، صورت مهربان و پیراهن سفیدش یادم مانده بود. آقا جون آنورِ شیشه اشک میریخت و دستهایش را به آسمان میبرد. و زیر لب زمزمه میکرد. پرستار بهم سلام کرد و با چراغ قوه در چشمانم نور انداخت و پرسید: «صدامو میشنوی؟»
سرم را به زحمت آوردم پایین که یعنی، بله.
چند روز بعد، دکترها گفتند رشد سرطان متوقف شده. جراحی تومور مغزیام هم به غیر از کمایی که منو فرستاد، خوب پیش رفت.
حوالی غروب، مرخص شدم. با ماشینِ دوست آقا جونم به سمت خانه راه افتادیم. نزدیک محله که رسیدیم، از سرِخیابان تا خودِ کوچه آبشور را چراغانی کرده بودند. بوی اسفند و عدس پلو تمام محلۀ علی شامِ سیروس را پُرکرده بود. به محض ورودم، بچههای قد و نیم قد برایم شعر خواندند: «قهرمان، قهرمان به جمع نام آوران خوش آمدی قهرمان». جلوی پام پنج تا کبوتر را از قفس درآوردند و آزادشان کردند. دیدن آن همه چراغانی و شلوغ کردن اهالی برای استقبال از من، حس غرور بهم میداد. بین جمعیت دنبالش گشتم اما نبود. گفتند، همگی قرار است خانۀ معصومه خانم که از خانۀ بقیه بزرگتر بود، جمع شویم. در خانه، روبه روی درِ ورودی روی دیوار، تابلوی نقاشی از صورتش را زده بودند. لبخند زدم و مطمئن شدم از اهالی همین محله است و به زودی باز میبینمش. چندتا سفره پهن کرده بودند و همه دورتادورشان نِشستیم.
بعد از پذیرایی، آقا جون شروع به صحبت کرد: «دَمِ همتون گرم. شرمندتونم به خدا. با این دست و بالِ تنگتون، همه یه قِرون دوزار کردین و خرج عمل و بیمارستانِ شازدۀ ما رو دادید. دست بوس همتونم به خدا. خاک پاتونم. جبران میکنم. اجرتون با سیدالشهدا». بغض راه گلویش را گرفت. همیشه تا اسم سیدالشهدا را میآورد همینجوری میشد. چه برسه به حالا که فکر میکرد کسی که ازش حرف میزنم، سیدالشهداست. میثم یکی از رفقای دوران دبستانم خندید و گفت: «هندی بازی شد که. ای بابا حسین خودت تعریف کن چی شد؟ از آقات که هر چی میپرسیم فقط می گه نظر کردۀ سیدالشهداست بگو دیگه مُردیم از فضولی به خدا.»
از شوخیهای همیشگیاش خندم گرفت. آرام آرام با کمک بقیه بلند شدم و ایستادم. نگاهی انداختم به صورتهای مهربانی که به خاطر من با یک عدس پلو، اینجا جمع شده بودند. باز هم دنبالش گشتم. نمیدانم چرا نیامده بود. روبه همه ایستادم. صدامو صاف کردم و گفتم: «به همتون واسه از خود گذشتگی هاتون مدیونم. شماها باحال ترین و با معرفتترین آدمایی هستین که تو زندگی دارم. تو این محله، از بچگی به دیدن تک تکتون عادت دارم و مدیونم به همتون.» میثم وسط حرفم پرید و با خندۀ گوشه لبش گفت: «بابا می دونیم مدیونی به همه. به من بیشتر. جای موتورم که برات فروختم دوتا موتور برام میخری. جریان کما رو بگو زودتر.»
همه خندیدند و نگاهشان را به من دوختند.
رو به میثم گفتم: «باشه رفیق. برات ماشین میخرم اصلن.»
به تابلو نگاهی کردم و ادامه دادم: «همه برای زنده موندن من تلاش کردین. ولی حضور یکی از شما، با بقیه فرق داشت. بعد از جراحی رفتم تو کما. دکترا گفتن بعد از یک هفته علائم حیاتی من کاملن قطع شد. میخواستن تا یک ساعت بعد، دستگاهها رو بِکِشن. اما همون لحظههای آخر یک پسر همسن و سال خودم، با پیراهن سفید و لبخند معصومش اومد و دست هامو گرفت و گفت: باید زنده بمونی. تو یک بار جون سالم به دَر بردی بازم می تونی. نیروی عجیبی داشت. تمام تنم پُر از انرژیش شد. تو یک لحظه انگار قوی شده باشم. بعدش هم که به هوش آمدم و الان هم که خودش رو ندیدم. ولی وقتی تابلوی نقاشی تصویرش را روی دیوار دیدم، خوشحال شدم که باز میبینمش.»
همه با چشمان گرد، در سکوت کامل برگشتند و به تابلو خیره شدند. بعد از چند لحظه صدای گریۀ بعضی از خانمها بلند شد. چند نفری هم، معصومه خانم را دلداری میدادند. پدرم اشکی ریخت و به بالکن رفت. میثم سرش را پایین انداخته بود و ساکت بود. از دیدن این صحنه وحشت کرده بودم رو به همسایهها با صدای بلند گفتم: «چرا اینطوری شدین؟ یکی یک چیزی بگه. میثم جریان چیه؟» معصومه خانم اشکهایش را با گوشۀ چادرش پاک کرد و به سمتم آمد. صدایش میلرزید و گریهاش بند نمیآمد. هق هق کنان گفت: «به خدا حسین جان توام عینه پسرم ایمان، می مونی برام.» صدای گریۀ جمع بیشتر شد. پرسیدم: «چطور معصومه خانم؟ مگه شما پسر داری؟» بریده بریده و با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت: «قرار نبود شما بدونی. میخواستیم راحتتر زندگی کنی خب. وقتی خونه بغلی ما بودین و خونتون آتیش گرفت، کسی پیشِت نبود خب. فقط چهار سالت بود. شعلههای آتیش تا سقف رسیده بود. ایمان پسرم، دیگه منتظر آتش نشانی نموند. یک پتو برداشت و رفت تو خونتون. چند دقیقه بعد تو رو که بیهوش بودی، لای پتو داد از وسط آتیش داد به من. چارچوب در ریخته بود. پنجرهها شکسته بود. راه برای اون نبود خب. گفت میره از در پشتی بیاد. چند لحظه بعد سقف ریخت و زیر آوار موند بچم.» گریه امانش نداد. روی زمین نشست. روبه رویش روی دو زانو نشستم و به صورت غرقِ اشکش نگاه کردم. به زحمت پرسیدم: «ادامشو بگو معصومه خانم. چی میخواستی بگی؟»
خودش را جمع و جور کرد و لبخندی کم رنگ زد. به تابلو اشاره کرد و کلمه به کلمه با مکث گفت: «حسین جان، این تابلو نقاشیِ صورت پسرم ایمانه. همونی که تو بچگی نجاتت داد. حالام که می گی تو کما هم آمده بوده و خواسته بازم کمکت کنه.» سرم گیج رفت. دیگه چیزی نمیشنیدم. تمام تنم یخ کرده بود. فقط تصاویر آخر تو ذهنم رَد میشد. صورت مهربانش، پیراهن سفید و یک جفت چشم. که فقط چشم نبودن. انگار یک دنیا حرف پشتشون بود. یک دنیا مرام. خانه دور سرم چرخید. نفسم تند تند شد. اکسیژن کم آورده بودم. از دماغم خون آمد. روی پیراهنم ریخت. صداها رو تشخیص نمیدادم. یک چیزی توی گوشم سوت کشید.
بهار ۹۵
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیبا هاشمی
دست مریزاد خانم سلمانه موفق باشی