یک استکان گریه / شعری از فراز بهزادی
ادبیات اقلیت ـ شعر یک استکان گریه از مجموعۀ “بگو در ماه خاکم کنند “اثر فراز بهزادی:
***
یک استکان گریه
اینها را از زبان دیوانهای مینویسم
که شبانه از راهْ راهِ پیراهنم گریخت
با یک استکان گریه به جای دریا
تا ماهیانش را برای معشوقهاش
تعریف کند،
مثل پدر که اولین کلنگ قلبم را
در شبی دردناک
برای مادرم تعریف کرد
بعدها آنها با زبانی که با آن
حکمهای اعدام را صادر میکنند،
گفتند: تولدت مبارک،
.
مادر
یک بیمارستان روانی
زاییده بود،
پدربزرگ و مادربزرگ قوز کرده بودند
تا جوانیِشان را از خاک بردارند
و من آدمهایی بودم
که از شکلهای هندسی صورتشان
به آن سوی نردهها گریختند
.
داشتم میگفتم
دیوانه برگشت و
مرا روی زبان دیوانهای دیگر تُف کرد:
میخواستم روی سر ابرها چتر بگیرم
بغضهایم را مرتب کنم
تا در سطرهای بعدی
باران ببارد
اما مردی مدارج علمیاش را
قاطی سرنگ
به مهربانیام تزریق کرد:
نرگس چشمانش نیست
او مرده است بیدارش کنید
مرده است برای چشمانی
که پرپر میشود کنار نامش بر سنگ
یا مرده است که فکر کند به گناه درختی
که پشت نردههای بیمارستان روییده است
گاهی مثل سنگ
عقلش را میدهد به پرنده
گاهی مثل پرنده میرود با باد
و باد هر روز قلبش را
پشت درِ اتاق دختری میبرد
که گیس بلندش
رودخانۀ اجساد جنگیست
و ضربان دیوانهام را
اشتباه میگیرد با گلوهای تفنگ
باران که بارید
دو جنگ جهانی
به جای چشمانش درخشیدند
***
یکی از دیوانگیهایم
معلم مدارس بهشت بوده است
او به دیوارها درس میدهد
و گهگاه صورت پرستار را
خط میزند به جای مشق بچهها
میخواهد لای تمام انگشتهای پشت ماشه
قلم بگذارد
زیر ابروهایم را
از سر راه بهشت برداشتم
چادر اکسیژن را سر کردم
و دو ملحفۀ سپید
چپاندم توی لباسم
بعد به جای زنی که جیغ میکشید
تف کردم
و دیوانهای که معاصر باران بود
به آخر این شعر افتاد:
او نقشۀ گنجی دارد
که هر صبح آن را
کنار رفتار شبانهاش جا میگذارد
توی این نقشه
خطوط قلب مرا رسم کردهاند
و نوشتهاند هر کس این مسیر را طی کند
یتیم میشود:
حالا مادرم از ماه هم زیباتر است
اما من دروغ میگویم که مادر دارم
و آن مرد
که گاهی پدرم میشود
از هر چه ماه و دیوانه و دنیا
تنهاتر است
و یادمان نرود
که یک استکان گریه
درخت مردن پرنده در باد بود.
۱۳۸۰
ادبیات اقلیت / ۳۰ بهمن ۱۳۹۶
جهانبخشان
فوق العاده است این شعر
اكرم تيمورزاده
سلام . شعر بسیار عالی است .