به روزمرگی / آرش کیانیان Reviewed by Momizat on . اتاقی به ابعاد دو متر در دو متر. بدون در و پنجره. سقف، کف و چهار دیوار همه سفید. نور مهتابی سفید. نورِ شدیدِ مهتابیِ سفید. روی یکی از دیوارها یک میخ. کنار میخ ی اتاقی به ابعاد دو متر در دو متر. بدون در و پنجره. سقف، کف و چهار دیوار همه سفید. نور مهتابی سفید. نورِ شدیدِ مهتابیِ سفید. روی یکی از دیوارها یک میخ. کنار میخ ی Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » ناداستان » به روزمرگی / آرش کیانیان

به روزمرگی / آرش کیانیان

به روزمرگی / آرش کیانیان

اتاقی به ابعاد دو متر در دو متر. بدون در و پنجره. سقف، کف و چهار دیوار همه سفید. نور مهتابی سفید. نورِ شدیدِ مهتابیِ سفید. روی یکی از دیوارها یک میخ. کنار میخ یک دکمۀ قرمز. از سقف لاشه‌ای آویزان است. بدونِ پوست. خون‌چکّان. تنها صدا، صدای قطره‌های خون. لاشه درست وسط اتاق است. از هر دیوار صد سانتی‌متر فاصله دارد. مردی بلند قد و لاغر با ریش و موی بلند. قهوه‌ای رنگ. نیمه برهنه. پارچه‌ای کنف روی اندام تناسلی‌اش. نور چشم‌هایش را می‌زند. رنگ چشم: آبی. قلاده‌ای چرمی. سیاه با سگک‌های فلزی. مثلث، مربع و دایره. طول قلاده سی سانتی‌متر. مرد قلاده را دور گردنش می‌بندد. به سگک‌های فلزی‌اش دست می‌کشد. لبخند می‌زند و با رضایت و تشکر من را نگاه می‌کند. انتهای قلاده را به میخ می‌بندد. دکمۀ قرمز را می‌زند. صدای پارس کردن سگ بلند می‌شود. دهانش را متناسب با ضرب واق واق باز و بست می‌کند. خودش را به دیوار می‌چسباند. سمت لاشه می‌دود. قلاده مانعش می‌شود. گلویش را می‌گیرد. نگهش می‌دارد. نفسش تنگ می‌شود. صدای پارس سگ قطع می‌شود. با بغض نگاهم می‌کند. گوشۀ اتاق می‌نشیند. زانو‌هایش را بغل می‌کند. به بالا نگاه نمی‌کند. قهر کرده. ناله می‌کند. مو‌هایش را می‌کند. ریش‌هایش را می‌کند. حالا او مردی است با سر و صورت خونی، بدون ریش و مو. اما همچنان لاغر. مو‌ها و ریش‌هایش را دسته می‌کند. به هم می‌بافد. با شوق به من نگاه می‌کند. دستۀ مورا به انتهای قلاده می‌بندد. قلاده را گردنش می‌کند و انتهایش را به میخِ روی دیوار می‌بندد. به سگک‌های فلزی‌اش دست می‌کشد و خوش‌حال می‌شود. دور خیز می‌کند. نفسش را حبس می‌کند. دکمه را می‌زند. با صدای واق واق لب می‌زند. سمت گوشت می‌دود. پنج‌سانتی‌متر کم می‌آورد. روی زمین می‌افتاد. صدای سگ قطع می‌شود. بند قلاده‌اش نود و پنج سانتی‌متر شده است. گوشت در فاصلۀ صد سانتی‌متری از دیوار است. فقط پنج سانتی‌متر. گریه می‌کند. پا می‌کوبد. از من رو بر می‌گرداند. قلاده را باز می‌کند. دوباره همان گوشۀ اتاق می‌نشیند. هرچه به خودش ور می‌رود چیز اضافه‌ای برای کندن و اضافه کردن به طول قلاده پیدا نمی‌کند. بلند می‌شود. به من ـ به سقفـ ـ نگاه می‌کند. پارچۀ کنفیِ دور کمرش را باز می‌کند. بعد سریع روی دوزانو می‌نشیند. با دست خودش را می‌پوشاند. با شک به من نگاه می‌کند. با دست‌هایش اشاره می‌کند که چشمم را ببندم. اما من پلک ندارم.

ادبیات اقلیت / ۲۴ فروردین ۱۳۹۹

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا