جبران مافات / فرزاد مرادی Reviewed by Momizat on .  جبران مافات فرزاد مرادی اگر یکدفعه یاد شما افتاده بودم، اگر کار خاصی می‌داشتم، می‌نوشتم سلام، می‌نوشتم سلام علیکم و رحمت الله، مثل سلام کردنم به همه، مثل چند ب  جبران مافات فرزاد مرادی اگر یکدفعه یاد شما افتاده بودم، اگر کار خاصی می‌داشتم، می‌نوشتم سلام، می‌نوشتم سلام علیکم و رحمت الله، مثل سلام کردنم به همه، مثل چند ب Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » جبران مافات / فرزاد مرادی

جبران مافات / فرزاد مرادی

جبران مافات / فرزاد مرادی

 جبران مافات

فرزاد مرادی

اگر یکدفعه یاد شما افتاده بودم، اگر کار خاصی می‌داشتم، می‌نوشتم سلام، می‌نوشتم سلام علیکم و رحمت الله، مثل سلام کردنم به همه، مثل چند باری که به شما سلام کرده‌ام و اخیراً قطع شده چون وقتی وارد اتاق ما می‌شوید دیگر نمی‌گویید سلام. اگر فقط بگویید سلام من هم می‌توانم بگویم سلام، سلام علیکم و رحمت الله اما وقتی می‌گویید سلام آقای سمساری می‌گویم شاید میلی به شنیدن سلام من ندارید. با این همه سلام نکردن الانم به خاطر ملاحظۀ شما نیست؛ وقتی این روزها در یک گفت‌وگوی ذهنی پیوسته با شما غرقم، سلام گفتن برایم بی‌معنی است. حالتان را هم نمی‌پرسم. آن‌قدر به هم نزدیک نیستیم که کسالت یا سرحالی‌تان به من مربوط باشد. تازه دیدن همین نوشته لابد حال خوب یا بد را از یادتان می‌برد.

اول بگویم که همین الان به خاطر یک کابوس پریدم از خواب. قصدم دادن خبر یا گزارش نیست. پریدنم از خواب یک توجیه است. اگر این توجیه نبود، شاید این حرف‌ها نوشته نمی‌شد. کم پیش می‌آید در این ساعت از شب بیدار شوم. بیدار هم شوم، به خاطر تشنگی یا هر چه، باز به خواب می‌روم بی‌آنکه بلند شوم از جایم. اما مدتی است خوابم سبک شده و چند لحظه پیش که از خواب پریدم، خواب به سرعت از من دور شد و به همان سرعتی که خواب می‌رفت، ذهنم آمد سمت شما و با خودم گفتم اگر حالا مطلب را ننویسم، هیچ وقت نمی‌نویسم. پس کورمال کورمال در تاریکی آمدم کامپیوتر را روشن کردم که بالاخره بنویسم چیزی را که دو هفته است دغدغه‌ام شده.

خوابم را برایتان تعریف می‌کنم بلکه کمی زبانم باز شود. به هر شروعی فکر کرده بودم جز تعریف یک خواب. همۀ شروع‌ها بد بود و و اگر این خوب باشد باید قدردان خوابم باشم. خواب دیدم کنار دیواری ایستاده‌ام، روز بود و آفتاب توی چشمم بود. حالم خوش بود از کیفی عمیق که دلیلش را نمی‌دانستم، اما بعد دیدم تمام همکارها، زن و مرد، تمام همکارهایی که در این بیست سال به اداره آمده‌اند و رفته‌اند، که بعضی‌هاشان را طبعاً نمی‌شناسید، چون چند ماهی بیشتر نیست که به ما ملحق شده‌اید، بله تمام همکارها، با همان لباس‌های رسمی اداره و کیف‌های چرمی یا سامسونت، ردیف به ردیف یا پشت سر هم، در خیابان ایستاده، راه ماشین‌ها را سد کرده، انگشت اشاره‌شان را به سمت من گرفته، می‌خندند. گویا چیزهایی هم به سمتم پرتاب می‌کردند. مجبور شده بودم دستم را جلو صورتم بگیرم. دلیل رفتارشان را هم می‌دانستم و هم نه. انگار همین که آنجا بودم دلیل تمسخرشان بود. می‌خواستم از چشم‌شان پنهان شوم اما راه فراری نبود جز اینکه خودم را هر چه بیشتر بفشارم به دیواری که به آن تکیه داده بودم. به یاد نمی‌آورم شما هم آنجا بودید یا نه. لابد در خواب به جستجوی‌تان چشم گردانده‌ام که بعد از بیدار شدن به اینجا، به نزد شما، پناه آورده‌ام.

مستحضرید که بنده به تازگی عضو گروه شده‌ام. آن را در اداره به همین نام می‌خوانند. استفاده از کلمات جدید سخت‌ترین کار است برای من اما برای پرهیز از توضیح اضافه، که می‌ترسم سرتان را درد بیاورد، ناگزیرم از به کار بردنش. می‌توانم آن را داخل گیومه بگذارم و خودم را از مسئولیت استفاده‌اش خلاص کنم، اما ممکن است خیال کنید استفاده نکردنم از این کلمه از سر کبر یا تمسخر است. کلمه‌ای که بارها آن را از زبان شما در گفت‌وگو با همکارها شنیده‌ام و همین کافی است تا تمام تلاشم را برای خلاصی از شرم بر زبان آوردنش به کار برم.

بله بیش از دو هفته است که عضو گروهم. قبل از آن نبودم چون بلد نبودم چطور آنجا باشم. دو هفته پیش شخصی، یک متخصص کامپیوتر، آمد اینجا و این برنامه را با کلی چیز دیگر روی کامپیوترم نصب کرد و البته قبلش اینترنت گرفتم، چیزی که با آن به کل بیگانه بوده‌ام. شاید بپرسید مگر می‌شود. می‌دانم نمی‌پرسید. شما بی‌دست و پایی‌ام را در اداره دیده‌اید و می‌دانید آشنا بودنم با این چیزهاست که عجیب است نه غریبه بودنم.

آن شخص آمد اینجا و اطلاعاتی هم دربارۀ شما به من داد. خیلی سال است کسی اینجا نیامده؛ ده سال، بیست سال، نمی‌دانم. روزگاری دوستانی بودند اما آدم‌ها می‌آیند و می‌روند، دوستی‌ها تمام می‌شود و بعد به این نتیجه می‌رسی تنهایی بهتر از تن دادن به چنین روابط زودگذری است. بعضی اطلاعات آن شخص تکراری بود. اینکه خارج از کشور درس خوانده‌اید یا آدرس خانه‌تان. دربارۀ عموی مرحوم‌تان هم حرف زدیم و من به او اطمینان دادم که حساب‌تان از او جداست. پرسید پس کنجکاوی برای چیست. منّ و منّی کردم و دیگر چیزی نگفت. بعد از رو به راه کردن اینترنت روی همین صندلی پای کامپیوتر نشسته بود و تازه فرصت کرد وضع خانه را ببیند. تعجب می‌کرد از حقارت اینجا. می‌گفت مگر ممکن است. می‌گفت چرا نیستید، هیچ جا نیستید. سن که بالا می‌رود و حرف هم که نزنی خیال می‌کنند کاره‌ای هستی و «شما» خطابت می‌کنند. برعکس ادارۀ خودمان که سکوتم فقط شک بقیه را بر می‌انگیزد. چای برایش می‌ریختم که بیسیم‌اش صدا داد. باید می‌رفت جلوی سفارت عربستان. شما می‌دانید چرا. کلی از آن ماجرا کیف کردید. چای را نخورد. پرسید شما نمی‌آیید. مهلت نداد جواب بدهم و ادامه داد البته سطح شما از این کارها بالاتر است و باز نگاهی به خرت و پرت‌های بی معنی و کثیف خانه انداخت، چیزهایی که از سطل‌های آشغال کنار خیابان جسته‌ام یا جاهای دیگر و لابد به این فکر کرد که حرفش با حقارت اینجا چه تناقضی دارد.

بله اینترنت وصل شد و همان روز یکی از همکارهای اداره، که نمی‌دانم از کجا فهمید من به این برنامه وصل شده‌ام، مرا عضو گروه کرد. یکی دو روزی از عضویتم در گروه گذشته بود که پیام شما را آنجا دیدم. پرسیده بودید «کسی خیابان طالقانیو بلده؟» من آن لحظه چون درکی از سازوکار گروه و برنامه نداشتم چیزی نگفتم. یک روز عصر بود و لابد سرم گرم کار دیگری هم بود، پختن غذا یا ور رفتن با گلدانی چیزی. روزهای بعد که بیشتر از برنامه سر در آوردم، باز به آن پیام برگشتم. دیدم یک پیام دیگر هم زیر آن گذاشته‌اید. نوشته‌اید «یه نفر اینجاس و جواب نمی‌ده!» بحث خیابان طالقانی به همین جا ختم شده بود. کسی جوابی نداده بود، نمی‌دانم، شاید به شکل خصوصی آدرسش را خدمت‌تان گفته‌اند. تازگی فهمیده‌ام به شکل خصوصی هم می‌شود برای بقیه پیام فرستاد و اگر این را نمی‌فهمیدم، این نامه هم نوشته نمی‌شد.

بله یک نفر پیام شما را دیده است. پیام تیک خورده و جز این آن بالا دیده‌اید یک نفر دیگر جز شما پای گروه است. حتماً رفته‌اید و دیده‌اید آن یک نفر منم و پیام دوم را نوشته‌اید و از آنجا که صمیمیت خاصی با هم نداریم ترجیح داده‌اید اسمم را نبرید و از من با عنوان «یه نفر» یاد کرده‌اید. حالا آن یک نفر می‌خواهد جبران مافات کند و جواب‌تان را بدهد، هر چند با تأخیر.

پیش از آنکه دربارۀ خیابان طالقانی حرف بزنم بگذارید بگویم آخر چطور ممکن است این خیابان را بلد نباشید! خیابانی بغل دست اداره‌مان که روزی حداقل دو بار از کنارش رد می‌شوید. لااقل خودم چند باری دیده‌ام از آنجا عبور کرده‌اید و هیچ هم به عقب برنگشته‌اید که ببینید من هم استثنائاً مسیرم با شما یکی است. وقتی سر بلند نمی‌کنید تابلوی خیابان را ببینید، سر به عقب چرخاندن توقع بیجایی است، گیرم چند باری، به‌خصوص این اواخر، اسمتان را هم بر زبان آورده باشم. به خودم دلداری می‌دهم حتماً صدایی از من درنیامده است، صدایی اگر بوده فقط در ذهن خودم پیچیده.

بله شمایی که از دهان خودتان ماجراهای سفر به این کشور و آن کشور را شنیده‌ام. شمایی که کوله‌تان را پشت‌تان می‌اندازید، کفش ورزشی می‌پوشید، تیپتان هیچ به کارمند جماعت نمی‌خورد و مسیرهای طولانی پیاده می‌روید خیابان طالقانی را بلد نیستید. با خودم فکر کردم که من و شما چقدر متفاوتیم. من خیابان‌های اطرافم را سال‌ها و سال‌ها پیاده طی کرده‌ام و در عوض، شما دنیا را سیاحت کرده‌اید. نتیجه اینکه شما اسم فلان هتل کنار فلان شهر فرانسه را بلدید و من تعداد سنگ فرش‌های خیابان طالقانی را.

دو هفته است غصه می‌خورم که چرا آن لحظه عقلم نرسید جواب شما را بدهم. چیزی را که آنجا می‌نوشتم به هزار شکل در ذهنم نوشته‌ام. بله این همکار شما، که هیچ وقت سر هیچ موضوعی با او حرف نزده‌اید، و اصلاً انگار عمد دارید که با او هم‌کلام نشوید، می‌توانست با جزئیاتی که از آنجا برایتان می‌گفت شگفت‌زده‌تان کند. اما تا اینجا این ترس به جانم افتاده که نکند خود همین نامه شگفت‌زده‌تان کند. اینکه اصلاً منظورم از این حرف‌ها چیست. نگران نباشید، هیچ منظوری پشت این نامه نیست جز عذرخواهی. در این دو هفته چند بار سعی کردم در اداره، در خیابان سر صحبت را باز کنم و دلیل جواب ندادنم را توضیح دهم اما نشد، نتوانستم. صدای اذان می‌آید و این صوت مقدس گواه است که هدفم صرفاً دادن آدرس است. با اجازه‌تان می‌روم بعد از مدت‌ها نماز صبح را اول وقت بخوانم.

خب شما پرسیده‌اید خیابان طالقانی کجاست. نمی‌دانم می‌خواسته‌اید به کجای این خیابان بروید. احتمالاً کارتان از قدس تا ولیعصر نبوده است. راستش آنجا را خیابان طالقانی شما نمی‌دانم. پیاده‌روهایی که یکدست نیست، آدم‌های جورواجور، گاه شلوغی و مهمتر از همه دخترانی چادری که معمولاً در حوالی میدان فلسطین در گذرند… این‌ها شاید ربطی به من داشته باشند اما با شما بیگانه‌اند. خیابان طالقانی شما از ولیعصر شروع می‌شود تا مفتح، تا سفارت اشغال شدۀ آمریکا. در اینجا پیاده‌رو پهن است و تمیز. بدون موتور، بدون جوانان بیکار. نه تنه‌تان به کسی می‌خورد و نه مجبورید تند راه بروید. از بس خلوت است می‌توانید پیاده‌رو را زیگ‌زاگ بروید. نه سربالایی است نه سرپایینی. در اینجا وزارت نفت هست و سفارت سابق آمریکا و بانک، خیلی بانک، و هتل‌هایی که توجیهی است برای حضور توریست‌ها. در این خیابان هیچ بعید نیست به فردی خارجی بربخورید و تسلط‌تان بر زبان‌های بیگانه را به رخ بکشید، عوض اینکه برای کسی چون سمساری کلمات خارجی، آن هم با لهجۀ صحیح، بپرانید و او از سر نفهمی ادا در بیاورد.

نمی‌دانم از کنار دیوار سفارت آمریکا رد شده‌اید یا نه. روی دیوارش جمله‌ای هست از زبان یکی از اشغال کنندگان با این مضمون که آن شخص موقع بالا رفتن از دیوار سفارت با خودش می‌گفته در این بالا دیگر هیچ راه برگشتی نیست، هیچ حد وسطی در کار نخواهد بود، یا به آسمان چنگ می‌اندازد و یا در قعر جهنم فرو می‌افتد. من عاشق این جمله‌ام. هر بار که از آنجا رد می‌شوم می‌خوانمش. اصلاً دست به هر کار مهمی می‌زنم، مثل همین حالا، با خودم تکرارش می‌کنم. متاسفانه به خاطر ضعف حافظه هیچ وقت حفظم نشده است.

زنگ ساعت به صدا در آمد. رفتم خاموشش کردم. در بیست سالی که در اداره کار می‌کنم کم پیش آمده موقع زنگ بیدار باش بیدار نباشم. همیشه در این ساعت یا بیدارم یا نیمه بیدار. خب بله رفتم خاموشش کردم. به عادت همیشه تخت را مرتب کردم. عجله‌ای برای صبحانه نیست چون امروز به اداره نمی‌آیم. یعنی دیگر هیچ وقت نمی‌آیم. این تصمیمی است که به نوشته شدن یا نشدن این نامه گره خورده بود و حالا که دارد نوشته می‌شود… .

باز نگرانی و تردید به جانم افتاد و دستم به نوشتن نرفت. یادم آمد یک بار می‌گفتید آدم‌های سر به زیر، آدم‌هایی که هیچ از آن‌ها توقع نداری- مثل این بود که بگویید آدم‌هایی که آدم حساب‌شان نمی‌کنی – از همه بی چشم و روترند. از یک یارویی حرف زدید که ظاهراً آدم معقولی بوده ولی برای شما پیام‌های آن‌چنانی فرستاده و حقش را البته کف دستش گذاشته بودید. من آن گوشه نشسته، ظاهراً سرم به کارم گرم بود، – بگذریم از اینکه هر وقت شما به اتاق ما می‌آیید فقط در ظاهر سرم توی پرونده است – احساس می‌کردم چون چند باری مچم را موقع نگاه‌های دزدکی گرفته‌اید، تعریف آن ماجرا هشداری است به من، انگار مخاطب اصلی آن ماجرا من بودم و من فقط آب دهانم را قورت می‌دادم. می‌خواهم بگویم حواسم هست که بردن آبروی بقیه، کم کردن روی آدم‌های پر رو برای‌تان کاری ندارد. از بینی محکم و چشم‌های کشیدۀ شما هر کاری ساخته است و من این بار نور خورشیدی را گواه می‌گیرم که پنجرۀ اتاقم از آن نورانی شده است.

راستی می‌خواستید کجای طالقانی بروید؟ فقط یک جاست که شایستۀ شماست: وزارت نفت. مهمل‌گویی‌ام را ببخشید، اما بگذارید تصور کنم آنجا رفته‌اید. ساختمانی بلند، پهن، سیاه. مهم‌ترین وزارت‌خانۀ کشور. اصلاً قلب کشور. جایی که پول کل مملکت از آنجا می‌آید. مثلاً رفته‌اید به عنوان یک وطن‌دوست پیشنهاد بدهید صادرات نفت را چند برابر کنند بلکه اقتصاد عربستان زمین بخورد. پوست سبزه‌تان هم به نفت می‌ماند. نه آن نفتی که روزگاری برایش صف می‌بستیم و در بخاری می‌ریختیم. احتمالاً سن شما به آن دوران قد نمی‌دهد. به هر حال پوست شما به مرغوبیت نفت سیاه است. مثل پوست شاهزاده‌های عرب، مثل پوست بن لادن. می‌دانم این تشبیه ناراحت‌تان می‌کند. یادم می‌آید یک بار با افتخار می‌گفتید شکر خدا تمام جد و آبادتان فارس بوده‌اند و نه عرب. وحشت کردم از حرف‌تان. ماجرا مربوط به بعد از آتش زدن سفارت عربستان بود و سر حال بودید. گفتید بالاخره این بسیجی‌ها یک کار درست انجام دادند و کشدار خندیدید. سنگینی نگاه‌تان را بر خودم احساس می‌کردم اما سر بلند نکردم تا اینکه سمساری، لابد از سر حسودی، بحث را عوض کرد و من نفس راحتی کشیدم. به هر حال چه عرب باشید چه نه، زیبایی پوست شما به او می‌ماند و کاری از دست هیچ‌کس ساخته نیست.

کنار سفارت، در تقاطع مفتح، مغازه‌ای هست که کتاب و کاست و چیزهای مذهبی می‌فروشد. بلندگوهای گنده‌ای گذاشته‌اند جلو مغازه و هر روز، در هر ساعتی، صدای نوحه یا قرآن بلند است. یک بار رفته بودم آنجا دزدی. این را نمی‌گویم تا خودم را به شما نزدیک کنم، تا در نفرت‌تان از چنین جایی شریک باشم؛ قصدم فقط شناساندن خودم است. قضیه مربوط به چند وقت اخیر است و یادی بود از دزدی‌های قدیم، حدود بیست سال پیش، اعتیادی زودگذر، اعتیاد به دزدی در سال‌های جوانی. اعتیاد که می‌گویم منظورم دقیقاً اعتیاد است. معتاد لذت این کار بودم. کلاً آدم ضعیف‌النفسی هستم، هرچند لذت‌هایم مختصر است؛ لذت فالگوش ایستادن، لذت کنجکاوی، و گاهی لذت اذیت کردن…. آن روز دلم نیامد کتاب مذهبی بدزدم. چیز دیگری هم نداشت جز حافظ، آن هم با چاپی بد. چند تایی دارم اما گفتم از هیچ بهتر است. دیوان حافظ را آهسته زیر کاپشنم گذاشتم و آمدم بیرون. دیوار سفارت را تا آخر نیامده بودم که برگشتم و گذاشتمش سر جایش. نتوانستم، متاسفانه نتوانستم. تعریف این ماجرا را اعتراف به حساب نیاورید. من به این راحتی‌ها به چیزی اعتراف نمی‌کنم. دلیل تعریف‌اش این بود که حالا، در این ساعت صبح، حین نوشتن این نامه، باز حس دزدیدن در من زنده شده است. حسی که خیلی وقت است با حسرت انتظارش را می‌کشم.

می‌دانم چون ریش دارم، چون موقع ظهر در اتاق نماز می‌خوانم از من بدتان می‌آید. این را حس کرده بودم و در گفت‌وگوی‌تان با سمساری هم دیدم، توی فیسبوک. گله کرده بود چرا کمتر سر می‌زنید، نوشته بودید چون فلانی بو می‌دهد با آن ریش کثیفش. تعجب نکنید چطور دیده‌ام، گفتم که آن شخص متخصص کامپیوتر بود. نگران هم نباشید، راستش ناراحت نشدم، حتی خوشحال شدم که اسمم را نوشته‌اید. چند باری هم در اداره شنیده‌ام به حکومت، به بسیج، بد و بیراه گفته‌اید چون کشور را چپاول کرده‌اند. اوایل به شما مشکوک بودم به‌خصوص که یک پا جهانگردید و با همه جا در ارتباط. اما بعد، یعنی چند ماه بعد، دیدم آن حرف‌ها را عمداً می‌گویید که لج من را در بیاورید. شاید چون دیده‌اید ضعیفم و بی‌زبان. ضعیف‌کشی را هنوز نفهمیده‌ام باید به حساب خوبی‌هایتان بگذارم یا بدی‌هایتان. به هر حال در این مواقع معمولاً سمساری برای خودشیرینی آهسته هیس می‌گوید که یعنی جلو من از این حرف‌ها نزنید. خب برفرض من گزارشی هم بدهم یا داده باشم. به خاطر مسائل شخصی که نبوده. اگر این طور بود اول از همه سمساری را لو می‌دادم که نمی‌دانم چه علاقه‌ای به حرف زدن با او دارید. مهم‌تر اینکه چیزی گیر من نیامده. خودم نخواسته‌ام یا هر چه مهم نیست. مهم این که من از تمامی شما، که مثلاً علیه حکومتید، کمتر خورده‌ام. خوردن را باید بگذارم توی گیومه چون ورد زبان شماست اما… منظورم وامی است که دارید می‌گیرید. نترسید این را به کسی نگفته‌اید، لااقل من نشنیده‌ام. فقط به همان دوستی که عکس‌های‌تان را قبل از گذاشتن در فیسبوک برایش می‌فرستید که اطمینان دهد بینی‌تان گنده نیفتاده است. برای او نوشته‌اید دارید وام می‌گیرید. به او نگفته‌اید از کجا. این را دیگر خودم فهمیدم. وقتی قضیه به شما مربوط باشد در برابر لذت‌های کوچکم از همیشه ضعیف‌النفس‌ترم. ساعت‌ها بی خستگی پی کوچک‌ترین جزئیات را می‌گیرم بلکه چیزی دستگیرم شود. در این مورد نیازی به مهارت یا سخت کوشی‌ام نبود. شب همان روز پرسیدن آدرس طالقانی توی فیسبوک برای دوست‌تان نوشتید فردا می‌روید دنبال وام. روز بعد من هم اداره نرفتم. از جلو خانه دنبال‌تان کردم تا یکی از خیل بانک‌های این خیابان. بانکی که از خوش شانسی آشنایی هم دارم آنجا. منتظر ایستادم تا برگردید. وقتی بیرون آمدید، با شال سرخی که تا پایین کمرتان می‌رسید، زیباتر و سرحال‌تر از همیشه بودید. زیگ‌زاگ رفتن و پریدن از روی موانع اول پیاده‌روها کم‌ترین دیوانگی‌های دوست داشتنی‌تان بود.

وام هنگفتی است، نه نسبت به مبالغی که این روزها می‌شنویم اما برای شما هنگفت است. برای دوست‌تان نوشته‌اید اگر درست شود قید اداره را می‌زنید. به خاطر همین جمله بود که حساس شدم به آن. حق دارید. حقوق سی سال تمام جان کندن در اداره نصف نصف آن پول هم نمی‌شود. من اهمیتی به قانون نمی‌دهم. غیرقانونی یا قانونی مهم نیست، مهم کسی است که قانون را زیر پا می‌گذارد؛ خودی باشد یا غیر خودی. این را شما بهتر از من می‌دانید اما چون خیلی برای‌تان مهم است مخالف باشید و پاک و اصلاً اعدام عموی‌تان جوازی است برای صداقت در مخالفت، چنین چیزهایی را لو نمی‌دهید. نتیجه اینکه شما پاکدستید و من نه. من حتی به دولت پاکدست هم رأی ندادم، در هیچ کدام از دو دوره. اصلاً هیچ وقت رأی نداده‌ام. آخر من آدم مهی نیستم. بعضی خوشی‌ها بر من حرام است. خوشی پاک بودن، نقش داشتن، غرور برنده شدن… . خب من هم دلایلی دارم. چند وقت پیش جمله‌ای می‌خواندم از رئیس یک حزب نژادپرستانه در اروپا، جایی که شما عاشقش هستید. می‌گفت دست‌هایش ممکن است برای سلام هیتلری بالا برود اما دست‌هایش پاک است. پاک است یعنی دزدی نکرده است. با خودم گفتم کاش هنوز دزد بودم. دیده‌اید سال‌ها برای ترک عادتی تلاش می‌کنی اما بعد که ترک شد غصه‌اش را می‌خوری! به یاد دزدی‌هایم افتادم از سوپرمارکت‌ها و کتاب‌فروشی‌ها، از اداره، آن اوایل که تازه استخدام شده بودم. دزدیدن لامپ، جای مایع دستشویی، لیوان یا هر چیز بی‌مقدار دیگر. آن روز حسرت خوردم که چرا دیگر دزدی نمی‌کنم. بعد از سال‌ها سعی کردم چیزی بدزدم اما نتوانستم. ماجرای یکی‌شان را بالاتر برای‌تان تعریف کردم. هیچ نتوانستم بدزدم حتی خودکار سمساری که پزش را به شما می‌دهد و آن روز استثنائاً جایش گذاشته بود روی میز.

ظاهراً تشتم از بام افتاده. نگاه را به راحتی می‌شود انکار کرد مثل حرف. نگاه دلیل محکمه پسندی نیست. من اهل عملم. عمل‌های بی‌اهمیت اما محکمه پسند، مثل همین نامه. نمی‌خواستم این‌گونه باشد. موقع دزدی باید خونسرد باشی و بی‌تفاوت. در اینجا هم قصدم همین بود اما نشد. نشد بدون اینکه خودتان خبر شوید، بدزدمتان از اداره، از دست همکارها. منتظر جواب نمی‌مانم. گفتم که با اینترنت بیگانه‌ام. اینجا اختراع شیطان است، با فشار یک دکمه مرا به شما وصل می‌کند اما به همان اندازه دورم می‌کند. پس اینجا چیزی ننویسید. قبلاً می‌خواستم بعد از نوشتن نامه، به هنگام تعطیلی اداره، بروم در مسیر خانه‌تان، مثلاً کنار مغازۀ سر کوچه، مغازۀ همان پیرمرد کچلی که حال ندارد از صندلی‌اش پا شود و شما معمولاً از آنجا خرید می‌کنید. مطمئن بودم با دیدن چهره‌تان حتی از دور متوجه تأثیر نامه می‌شدم. چند لحظه‌ای نگاه‌مان در هم می‌افتاد و تکلیف دستم می‌آمد. اما حالا تصمیمم عوض شده است. من امروز به اداره نمی‌آیم. دیگر هیچ وقت نمی‌آیم. نه اینکه بعد از این نامه اداره یا جای من باشد یا شما، نه، راستش این نامه یک انتخاب بود. خیانت به چیزی. خیانتی که نمی‌دانم خوب است یا نه اما همه چیز را عوض می‌کند. امروز می‌روم کنار دیوار سفارت زیر آن نوشته که گفتم. همان اول دیوار است از سمت غرب. می‌روم آنجا می‌ایستم و برای بار هزارم جمله را می‌خوانم بلکه بالاخره از برش کنم. با نوشتن این نامه، آن جمله سرنوشت من شده است. نمی‌دانم قعر جهنم کدام است و بهشت کدام. برای تصمیم گرفتن عجله نکنید. من تا یک ماه دیگر، در ساعت تعطیلی اداره آنجا خواهم بود. شاید همین امروز بیایید. در خیابان دیده‌ام هیچ متلکی را نشنیده نمی‌گیرید و با جوان‌ها سرشاخ می‌شوید. لابد به عمویتان رفته‌اید. اما او آدم مهربانی بود، مهربان و بزرگوار. آدم یک‌دنده‌ای هم بود، اگر توبه می‌کرد… تازگی فهمیده‌ام همان سال‌ها اعدام شده است. نه اینکه پرونده‌اش را خوانده باشم، کسی پرونده دست من نمی‌دهد، پرس‌وجو کردم و البته اینترنت. از هر کس دربارۀ هر چه سؤال می‌کنی ارجاعت می‌دهد اینجا. اینترنت گرفتم که مطمئن شوم، که عکسش را ببینم.

از اینترنت فهمیده‌ام تعداد شما مخالفان خیلی زیاد است. در کوچه و خیابان هم این را فهمیده بودم. با هر دو نفر که حرف می‌زنی یکی در حال بد و بیراه گفتن است. دیگر تشخیص نمی‌دهم کی خطرناک است و کی نیست. اینجا دیدم اوضاع از آنچه فکر می‌کردم بدتر است. خیال نکنید ترس به جانم افتاده و می‌خواهم خودم را تبرئه کنم، نه، هر کاری کرده‌ام داوطلبانه بوده، از سر اعتقاد یا لذت. من آدم مهمی نیستم. نه کلت دارم نه بیسیم. حتی آن‌قدر جدی‌ام نمی‌گیرند که برای تجمعات خبرم کنند. من هم مثل شما فقط عکس‌های ماجرای سفارت را دیده‌ام، گیرم چند نفرشان را بشناسم. اما گمان نمی‌کنم آتش زدن آنجا به خاطر عرب بودن‌شان بوده است. نمی‌خواهم محکوم‌تان کنم. اصلاً مگر حرف‌ها، آن هم حرف‌هایی که موقع نوشیدن چای با سمساری بشود زد، می‌تواند دلیل محکومیت کسی باشد. شما کافی است لب باز کنید تا هر قاضی سخت‌گیری را مجاب کنید نژادپرست نیستید. اصلاً می‌توانید حرف‌تان را تأیید کنید و باز به خاطر صدای دورگۀ دلنشین‌تان همه درستی حرف‌تان را بپذیرند. اما من تا گردن در اعتقادم فرو رفته‌ام. من فقط حرف نزده‌ام، عمل کرده‌ام. من استخدام هیچ سازمانی نیستم اما خیلی‌ها را از اداره، جمع دوستان، مغازه، به‌خصوص اوایل که سخت‌گیرتر بودم، لو داده‌ام بی‌آنکه پیگیر سرنوشت‌شان باشم. نمی‌دانم درست بوده یا غلط، ولی حتی اگر نامۀ اعمالم سیاه باشد، به لطف فیض شما صد از این نامه‌ها طی می‌کنم در روز حشر. شاید هم برعکس، نمی‌دانم.

رمز فیسبوک‌تان را عوض بکنید یا نه توفیری ندارد. دیگر به آنجا سر نمی‌زنم. چیزی برایم ندارد. نگران لو رفتن روابط عاطفی‌تان هم نباشید؛ زیاد کنجکاوی نکردم. راستش نتوانستم جدی‌شان بگیرم. شاید چون تعدادشان زیاد بود یا چون گفت‌وگوها به بازی‌های بچگانه می‌مانست. یکی‌شان را قرار است امروز ببینید که بعید است. اگر مهم بود که این نامه را نمی‌نوشتم. فقط یک چیز نگرانم کرد و آن هراس‌تان است. از چه می‌ترسید؟ در خیابان دیده بودم می‌ترسید؛ از گدایی که دست ندارد، از گربه‌ای که جلو‌تان می‌پرد. در اینجا احساس کردم قضیه خیلی جدی‌تر است. با خودم گفتم لابد ژست بزن بهادرتان، عشقتان به ایران باستان، برای مخفی کردن همین هراس است. هراسی که من دلیلش را نمی‌دانم و چقدر دوست دارم درباره‌اش حرف بزنیم.

تصویر خودم را تصور می‌کنم مثل تصویر مجسمۀ آزادی – گیرم من بیشتر به مجسمۀ یک شیء بی‌مصرف، یا نمادی از بی‌مصرفی، شبیهم تا مجسمۀ آزادی – به هر حال چیزی بوده‌ام قابل تحمل، اما حالا با این نامه، تغییر چهره داده‌ام، چیز ترسناکی شده‌ام که اگر آشنایان مرا در این هیبت تازه، این هیبتی که در ذهن شما پیدا کرده‌ام، ببینند، در شگفت می‌شوند و در خوش‌بینانه‌ترین حالت احتمالاً بخواهند محض خنده با من عکس یادگاری بگیرند. درست مثل خارجی‌هایی که با کنجکاوی از کنار نقاشی‌های دیوار سفارت آمریکا رد می‌شوند و عکس یادگاری می‌گیرند. نقاشی‌هایی از مجسمۀ آزادی با رنگ‌های سرخ و سیاه که به جای چهره‌اش اسکلت کشیده‌اند، انگار با مشعل دستش نه نوید آزادی که خبر از مرگ می‌دهد.

برای ترمیم چهره‌ام بگذارید بگویم نیامدن‌تان مانع گرفتن وام نیست. این درست که می‌توانم لوتان بدهم، و وام که هیچ، از کار کردن در اداره هم محروم‌تان کنم، اما نه در صورت نیامدن. برعکس، اگر آمدید باید قید وام و اداره را بزنید. من شما را با آن‌ها نمی‌خواهم.

فرزاد مرادی / فروردین ۹۵

ادبیات اقلیت / ۷ شهریور ۱۳۹۵

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا