قربانی کردن ابراهیم فرزندش اسحاق را، به روایت کیرکگور در کتاب ترس و لرز Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ ترس و لرز عنوان کتابی از کیرکگور (یا کیرکگارد) فیلسوف دانمارکی است. او این کتاب را همچون بسیاری دیگر آثارش با نام مستعار نوشته است. این کتاب در و ادبیات اقلیت ـ ترس و لرز عنوان کتابی از کیرکگور (یا کیرکگارد) فیلسوف دانمارکی است. او این کتاب را همچون بسیاری دیگر آثارش با نام مستعار نوشته است. این کتاب در و Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » دربارۀ کتاب » قربانی کردن ابراهیم فرزندش اسحاق را، به روایت کیرکگور در کتاب ترس و لرز

قربانی کردن ابراهیم فرزندش اسحاق را، به روایت کیرکگور در کتاب ترس و لرز

قربانی کردن ابراهیم فرزندش اسحاق را، به روایت کیرکگور در کتاب ترس و لرز

ادبیات اقلیت ـ ترس و لرز عنوان کتابی از کیرکگور (یا کیرکگارد) فیلسوف دانمارکی است. او این کتاب را همچون بسیاری دیگر آثارش با نام مستعار نوشته است. این کتاب در واقع نامه‌ای بوده است که فیلسوف دانمارکی در شرح وضع و حال درونی‌اش در قبالِ عشق به معشوقه‌اش و خطاب به او نوشته است.

کیرکگور ترس و لرز را بهترین کتاب خود می‌دانست؛ او می‌گفت این کتاب برای جاودانه‌کردن نام من کافی است. «دیالکتیک تغزلی» او، هنر او در وادارساختن ما به حس‌کردن خصلت‌های ویژه‌ی این قلمرو مذهب… هرگز چنین ژرف بر ما تأثیر ننهاده است، و نیز هرگز… روایتش تا این حد با شخصی‌ترین جدال‌هایش در پیوند نبوده است. اما همیشه نمی‌توان به‌آسانی اندیشه‌ی کیرکگور را در ورای اندیشه‌ی یوهانس دوسلنتیو… به تمامی به‌چنگ آورد. به گفته‌ی هیرش این دشوارترین اثر کیرکگور است که در آن بیش از هر اثر دیگر به هر وسیله‌ای در سرگردان‌کردن خواننده کوشیده است.

دیوید ادموندز دربارۀ این کتاب گفته است: خدا به شما می‌گوید که پسرتان را بکشید. آیا شما باید از فرمان او تبعیت کنید؟ سورن کیرکگارد، فیلسوف دانمارکی، در قرن نوزدهم میلادی می‌زیست. او متکلمی مسیحی نیز بود. او زندگی پربار اما کوتاهی داشت؛ در سال ۱۸۵۵ میلادی و در ۴۲ سالگی از دنیا رفت. کیرکگارد ترس و لرز را مانند بسیاری دیگر از کتاب‌هایش تحت نامی مستعار و با زاویه‌‌دیدهای مختلف نوشت. تمرکز او در این کتاب بر داستانی از کتاب مقدس است، یعنی آن‌گاه که خدا از ابراهیم خواست تا اسحاق را قربانی کند. او همچنین به انتخاب همراه با اضطرابی می‌پردازد که ابراهیم پس از این فرمان با آن دست ‌و پنجه نرم کرد. اگر کیرکگارد پدر اگزیستانسیالیسم دانسته شده یک دلیل آن – در کنار دیگر دلایل – همین کتاب است.

در این یادداشت، بخش‌هایی از قسمت آغازین این کتاب را که به لحاظ ادبی نیز حایز اهمیت است، مرور می‌کنیم:

I

بامدادان بود، ابراهیم پگاه برخاست، چارپایان را زین کرد، خیمه خود را ترک کرد و اسحاق را با خود برد؛ سارا از روزن به آنان می‌نگریست تا آن‌گاه که به دره فرو شدند [۱۲] و او دیگر نمی‌توانست آنها را ببیند. آنان سه روز در سکوت راه پیمودند. در بامداد روز چهارم ابراهیم حتی کلمه‌ای نگفته بود، اما چشم برداشت و کوه موریه را در دوردست دید. او جوانان را باقی گذاشت و تنها با اسحاق در کنارش از کوه بالا رفت. اما ابراهیم با خویشتن گفت، «من از اسحاق پنهان نخواهم کرد که این ره او را به کجا می‌برد.» او خاموش ایستاد، دستش را به نشانه رحمت بر سر اسحاق نهاد و اسحاق خم شد تا پذیرای آمرزش باشد و چهره ابراهیم پدرانه بود، نگاهش مشفقانه، و سخنش امیدبخش. اما اسحاق نمی‌توانست او را درک کند، روحش قادر به اعتلا نبود؛ او زانوان ابراهیم را در آغوش گرفت و لابه‌کنان به پایش افتاد و از او خواست به جوانی او، به آینده امیدبخش او رحم کند، شادی خانه ابراهیم و اندوه و تنهایی را به یاد او آورد. آن‌گاه ابراهیم پسر را بلند کرد، در کنار او به راه افتاد و سخنش سرشار از ترغیب و تسلا بود. اما اسحاق نمی‌توانست او را درک کند. او از کوه موریه بالا رفت اما اسحاق او را درک نمی‌کرد. آن‌گاه برای لحظه‌ای از او روی برگرداند و هنگامی که اسحاق دوباره چهرۀ ابراهیم را دید، دگرگون شده بود، نگاهش بی‌رحم و چهره‌اش خوفناک بود. او گلوی اسحاق را گرفت، او را بر زمین افکند و گفت: «ای پسر نادان، پنداشته‌ای که من پدر توام؟ من یک بت‌پرستم. پنداشه‌ای که این عمل خواست خداست؟ نه، میل من است.» آن‌گاه اسحاق لرزید و در اضطراب خویش بانگ برآورد: «ای خدایی که در آسمانی، بر من رحم کن. خدای ابراهیم بر من رحم کن. اگر پدری در زمین ندارم، تو پدر من باش!» اما ابراهیم زیر لب با خود زمزمه کرد: «ای خدایی که در آسمانی، از تو سپاسگزارم. برای او آن به که مرا یک هیولا بداند تا که ایمان به تو را از دست بدهد.»

وقتی کودکی باید از شیر گرفته شود مادر پستان خویش سیاه می‌کند، زیرا شرم‌آور است که وقتی پستان بر کودک ممنوع است پستان لذیذ باشد. بدین گونه کودک گمان می‌کند که پستان دیگرگونه شده اما مادر همان است، و نگاهش همچون همیشه عاشقانه و مهربان. خوشا به حال کسی که به وسیله‌ای وحشتناک‌تر برای از شیرگرفتن کودک نیاز نداشته باشد.

II

بامدادان بود، ابراهیم پگاه برخاست، سارا، عروس کهنسالی‌اش را در آغوش گرفت و سارا اسحاق را که خفت از او برداشته بود، که فخر او و امید او برای همۀ نسل‌ها بود، بوسید. آن‌گاه سه روز در سکوت راه پیمودند و نگاه ابراهیم بر زمین دوخته بود تا روز چهارم که چشم برداشت و کوه موریه را در دوردست دید، اما نگاهش دوباره به زمین بازگشت. در سکوت هیزم‌ها را چید، اسحاق را بست و در سکوت کارد را کشید. در این هنگام گوسفندی را که خداوند معین کرده بود، دید. آن‌گاه گوسفند را قربانی کرد و به خانه بازگشت… از آن هنگام به بعد ابراهیم پیر شد، او نمی‌توانست فراموش کند که خداوند چنین چیزی از او خواسته است. اسحاق همچون گذشته کامیاب می‌شد، اما چشمان ابراهیم تیره شد و دیگر روی شادمانی ندید.

وقتی کودک بزرگ شود و باید از شیر گرفته شود مادر دوشیزه‌وار پستان می‌پوشاند تا کودک دیگر مادری نداشته باشد. خوشا به حال کودکی که جز بدین‌گونه مادر از کف ندهد.

III

بامدادان بود، ابراهیم پگاه برخاست، سارا، مادر جوان را بوسید و سارا اسحاق را که لذت و شادی همۀ ایام او بود بوسید، و ابراهیم سه روز اندیشناک بر استر می‌رفت و به هاجر و به کودکی که به بیابان کشیده بود می‌اندیشید. او از کوه موریه بالا رفت و کارد را کشید.

شامگاهی آرام بود آن‌گاه که ابراهیم تنها می‌راند و به کوه موریه رسید؛ چهره بر زمین سایید و از خدا طلب کرد گناه او را که می‌خواست اسحاق را قربانی کند و در مقام پدر وظیفۀ خویش نسبت به فرزند را فراموش کرده است، ببخشاید. بارها در تنهایی آن مسیر را پیمود اما هیچ آرامش نمی‌یافت. نمی‌توانست بفهمد که آیا خواست قربانی کردن عزیزترین دارایی‌اش برای خدا، فرزندی که حاضر بود بارها جان خود را برایش فدا کند، گناه است؛ و اگر این گناه بود، و اگر او اسحاق را آن‌گونه که باید دوست نمی‌داشت، نمی‌توانست بفهمد که این گناه می‌تواند بخشوده شود، زیرا چه گناهی از این وحشتناک‌تر است؟

وقتی کودکی باید از شیر گرفته شود مادر نیز از اندیشۀ آنکه او و کودک بیش از پیش از یکدیگر جدا می‌شوند، و کودک که نخست زیر قلب او آرمیده بود و سپس بر سینه‌اش آرام می‌گرفت دیگر هرگز این‌گونه به او نزدیک نخواهد بود، اندوهناک می‌شود. پس هر دو با هم چند صباحی از این غصه کوتاه رنج می‌کشند. خوشا به حال کسی که کودک را چنان نزدیک خویش نگاه داشت که دیگر نیازی به اندوه نداشت!

IV

بامدادان بود، همه چیز در خانۀ ابراهیم برای سفر آماده بود. ابراهیم با سارا وداع کرد و العازر، خدمتکار وفادارش او را در راه بدرقه کرد و سپس به خانه بازگشت. آنان، ابراهیم و اسحاق، همپای یکدیگر راندند تا به کوه موریه رسیدند. ابراهیم آرام و در سکوت همه چیز را برای قربانی مهیا کرد؛ اما آن‌گاه که برگشت تا کارد را بکشد اسحاق دید که دست چپ او از نومیدی گره شد و لرزشی سرتاپای وجودش را فرا گرفت ـ اما ابراهیم کارد را کشید.

آن‌گاه دوباره به خانه بازگشتند و سارا به پیشواز آنان شتافت، اما اسحاق ایمانش را از دست داده بود. هیچ کلامی از این رویداد هرگز در تمام جهان گفته نشد [۱۳] و اسحاق هرگز با هیچ‌کس سخنی از آنچه دیده بود بر زبان نیاورد و ابراهیم هرگز گمان نبرد که هیچ‌کس این رویداد را دیده باشد.

وقتی کودک باید از شیر گرفته شود مادر خوراکی مغذی‌تر آماده می‌کند تا کودک نمیرد. خوشا به حال کسی که خوراکی مغذی‌تر آماده داشته باشد!

بدین‌گونه و به گونه‌های بسیاری از این دست، مردی که درباره‌اش سخن می‌گوییم این رویداد را اندیشیده است. هر بار که از سرگردانی در کوه موریه به خانه بازمی‌گشت، خسته از پای درمی‌آمد، دستان به یکدیگر می‌فشرد و می‌گفت: «هیچ کس از ابراهیم بزرگ‌تر نیست؛ چه کسی می‌تواند او را درک کند؟»

  • ترس و لرز، سورن کیرکگور، ترجمۀ عبدالکریم رشیدیان، نشر نی، تعداد صفحات: ۱۷۴ صفحه

ادبیات اقلیت / ۱۰ شهریور ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا