ما اداره‌جاتی‌ها / مرسده خدادادی Reviewed by Momizat on . کارگاه داستان / مرسده خدادادی توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آ کارگاه داستان / مرسده خدادادی توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آ Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » کارگاه » ما اداره‌جاتی‌ها / مرسده خدادادی

ما اداره‌جاتی‌ها / مرسده خدادادی

ما اداره‌جاتی‌ها / مرسده خدادادی

کارگاه داستان / مرسده خدادادی

توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن‌ گفت‌وگو شود. آثار خود را با استفاده از این راهنما برای ما بفرستید و با شرکت در گفت‌وگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. می‌توانید (تا سه ماه پس از انتشار) نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخ‌ها» در انتهای هر مطلب درج کنید.

ما اداره‌جاتی‌ها

مرسده خدادادی

صبح‌ها جنازۀ خودم را از توی تخت جمع می‌کنم، آب یخی به صورت پف‌کرده‌ام می‌زنم و چای داغ یا قهوه‌ای هول‌هولکی می‌خورم و برای پوشاندن پف پلک‌های خواب‌زده‌ام خط چشم ملایم سرمه‌ای رنگی با خام دستی و بی‌قرینه به پشت چشمانم می‌کشم. مانتوی فرم سرمه‌ای رنگ ــ‌لباس زندان روزهای هفته‌ــ را به تن می‌کنم، دکمه‌هایش را با خوابالودگی می‌بندم، مقنعۀ نیمه‌چروک را به سر می‌کشم و پیاده به سمت مترو رهسپار می‌شوم. ساعت شش و نیم صبح‌های سرد پاییزی معمولاً احساس امنیت چندانی برای پیاده‌ رفتن تا مترو ندارم اما وجود چند مدرسه در خیابان‌های اطراف و دانش‌آموان دبیرستانی و نوگلان خندان دبستانی و اولیایی که با خودخواهی تمام با دوبله پارک کردن ماشین‌هایشان عرض خیابان را بسته‌اند، به من دلگرمی می‌دهد که در این ساعت صبح تنها نیستم.

شروع ساعت کاری ۷:۳۰ است و من در بیست دقیقه‌ای که سوار خط آبی کم‌رنگ مترو هستم بعد از تلاش برای پیدا کردن جایی برای ایستادن میان جسدهای نشسته در کف مترو و خواب‌زدگان ایستاده و آویزان به میله‌ها؛ شروع به خواندن ۲۵ صفحه از یک کتاب که به تازگی دانلود کرده‌ام می‌کنم. تبلت‌ام سنگین است و دستم گاهی خسته می‌شود، ولی ارزش‌اش را دارد. ۲۵ صفحه در راه رفت و ۲۵ صفحه در راه برگشت، می‌شود ۵۰ صفحه. گاهی حواسم پرت می‌شود و به اطرافم نگاه می‌کنم: زنانی با چادر مشکی، زنانی با یونیفرم اداری، دانشجویانی با مقنعه و مانتوهای جلوباز یا جلوبسته، زنانی با آرایش کامل و زنانی با صورت‌های بدون آرایش، همگی در قطاری به سوی جهنم سواریم و به سر کار یا دانشگاه می‌رویم.

ساعت ۷:۱۰ به ایستگاه مقصد می‌رسم، شیب خیابان را به سمت بالا می‌روم و پانزده دقیقۀ بعد به ساختمان سنگ گرانیتی با شیشه‌های رفلکس آبی می‌رسم. داخل ساختمان مراجعه‌کننده‌ای روی مبل‌های نرم نارنجی‌رنگ کهنه نشسته‌ است و به زبان ترکی با نگهبان کت شلوار پوش صحبت می‌کند. انگشت سبابۀ یخ‌زده‌ام را ها می‌کنم و روی دستگاه ثبت ورود و خروج می‌گذارم. دستگاه اثر انگشتم را شناسایی نمی‌کند و با صدای بلند و ماشینی بی‌روح خود بلند اعلام می‌کند: «دوباره تلاش کنید.» دوباره و سه‌بار تلاش می‌کنم، همچنان موفق نمی‌شوم. سه دقیقۀ دیگر وقت دارم تا ورود خودم را ثبت کنم وگرنه تأخیر می‌خورم. خانم منشی شرکت وظیفه دارد تأخیرهای هر هفته را روی فرم یک فرم اکسل با رنگ قرمز و فونت B Nazanin و با سایز ۱۲ تایپ کند و برای مدیرعامل ایمیل کند. برای بار چهارم انگشتم را روی صفحه می‌گذارم و موفق می‌شوم. دستگاه با پیروزی تیک سبز رنگی می‌زند و اعلام می‌کند: «شمارۀ ۱۲۷». برای نگهبان روز خوبی را آرزو می‌کنم و سوار آسانسور قدیمی طبقات زوج می‌شوم. آسانسور آهنگ تایتانیک را زوزه می‌کشد و به‌کندی بالا می‌رود.

من، خانم محبوبه محنت؛ زندانی شمارۀ ۱۲۷، به مدت دو سال است که در این شرکت به کار ترجمۀ بروشورهای ماشین‌آلات بسته‌بندی مشغولم. درب قهوه‌ای شیک را به جلو هل می‌دهم و وارد بخش خدمات می‌شوم. خانم منشی هنوز نیامده، روی میزش دستۀ نرگسی در حال پژمردن خودنمایی می‌کند. از آشپزخانه صدای شستن استکان می‌آید. روی تابلوی اعلانات کوچک بالای سر منشی، برگه‌ای چسبانده شده که صبحانه خوردن پشت میز و یا در آبدارخانه را ممنوع اعلام کرده است. در کنارش برگۀ دیگری با فونت بزرگ‌تر و تصویر سیاه و سفید یک کیک تولد، زادروز فرخندۀ خانم سارا دولت، یکی از همکاران نحس و بدعنق واحد فروش را که موهای قهوه‌ای مایل به زرد و صورتی پر از جوش دارد، تبریک گفته بود. همکار محترمه عادت به خواندن ایمیل‌های فوروارد شده و فضولی و اظهار نظر در باب مسائلی را دارد که به او ارتباطی ندارد و دو سه باری ایمیل‌های بی‌ادبانه‌ای پر از اظهار فضل در خصوص بروشورها را روانۀ اینباکس من کرده است. گاهی فکر می‌کنم در آخرین روزی که در این شرکت مشغول کار هستم، پی‌دی‌اف کتاب بی‌شعوری را برایش ایمیل کنم و برای همیشه با لبی خندان و دلی شاد از آن‌جا بروم.

پشت میزم می‌نشینم و پالتوی سیاه‌رنگ مفلوکم را درمی‌آورم. مدیرعامل آویختن پالتو به پشتی صندلی‌ها را ممنوع اعلام کرده و در صورت مشاهده از دوربین‌های مداربسته، برای فرد خاطی ایمیل تذکری فرستاده می‌شود. همۀ همکاران موظف‌اند پالتو و کت‌های خود را در کمد دیواری کنار دستگاه فتوکپی آویزان کنند. کمد با تخته‌ای از وسط به دو قسمت زنانه و مردانه تقسیم می‌شود، زیرا چند ماه پیش یکی از همکاران خانم بابت بوی سیگاری که از کت آقایان به کاپشن او سرایت می‌کند، شکایت کرده بود.

مستخدم چشم سبز و زیبا و جوان لیوان مشکی رنگم را پر از چای کرده و روی میزم می‌گذارد. بخاری را که از سطح چای بلند می‌شود، دوست دارم. انگار دلگرمی و نوید روز خوبی را به من می‌دهد. از پشت مانیتورم بستۀ بیسکوییت نیم‌خوردۀ ساقه‌طلایی را در می‌آوردم و نصفه بیسکوییتی داخل دهانم می‌گذارم و با چای خیس می‌کنم و به پایین فرو می‌دهم. کامپیوترم را روشن می‌کنم و صدای غژغژ فن دستگاه بلند می‌شود. همکاران دو میز کناری هنوز نیامده‌اند و یک ربع فرصت دارم فایل جزوۀ زبان آلمانی‌ام را داخل کامپیوتر باز کنم و به تمرین ساده‌ترین کلمات و مکالمات روزمره بپردازم:

– سلام. اسم من مرسده است. حال شما چطور است؟

– من از کشور ایران می‌آیم. شما اهل کدام کشور هستید؟

– من بیست و هفت سال دارم. شما چند سالتان است؟

– من در کشور اوکراین زبان‌شناسی خوانده‌ام. رشتۀ تحصیلی شما چیست؟

– من بسیار افسرده و ناامیدم.

– من خسته‌ام.

– من نابودم.

تا یک ربع بعد، سریع به تمرین کردن ادامه می‌دهم. یک ربع بعد، همکار میز کناری با فیس و افاده و با عجله پشت میزش می‌نشیند. سلام نجویده‌ای تحویل می‌دهد و سریع به داخل دستشویی می‌دود. دیرش بوده و فرصت آرایش نداشته. از دستشویی که بیرون می‌آید، ابروهایش کلفت‌تر و پررنگ‌تر شده و رژ لب قهوه‌ای به لب دارد. آن طرف، صدای جروبحث یکی از همکاران واحد خدمات با یکی از مشتریان شکایتی پای تلفن به گوش می‌رسد. صدای داد و فریاد با صدای آبنمای چسبیده به دیوار مخلوط می‌شود و در فضا می‌پیچد.

همکاری بعدی هم که از راه می‌رسد، جز‌وه‌ام را می‌بندم و فایل ترجمه‌هایم را باز می‌کنم. هر دو همکار می‌توانند مانیتورم را ببینند. از مشخصات فنی دستگاه شروع می‌کنم و زیرنویس عکس‌ها را با دقت ترجمه می‌کنم. دومین چای روز را که روی میزم می‌گذارند، می‌فهمم ساعت ۹ شده. صبح‌ها تا قبل از ناهار سه نوبت چای دریافت می‌کنیم: ساعت ۷:۳۰، ساعت ۹ و ساعت ۱۱. کسی حق ورود به آبدارخانه را ندارد و تنها باید از مستخدم درخواست آب جوش و یا چای کنیم. به ترجمۀ بخش طرز کار دستگاه که می‌رسم، ساعت ۱۱ شده و دو همکار میز بغلی مشغول کلنجار رفتن با یکدیگر هستند که کدام یک باید به مشتری زنگ بزنند. همکار کناری‌ام که به دستشویی می‌رود، بغل‌دستی سریع گوشی تلفن را برمی‌دارد و از مدیر بخش خدمات درخواست می‌کند تا به خانم ریاضت تذکر بدهد که به وظایفش با جدیت بیشتری عمل ‌کند. سرم را لای برگه‌های پرینتم می‌گیرم و وانمود می‌کنم صدایش را نمی‌شنوم.

ترجمه می‌کنم و ترجمه می‌کنم و ترجمه می‌کنم. نیم ساعت مانده به ساعت ناهار، که دیگر می‌برم و نمی‌توانم ادامه دهم. پرینت نمایشنامۀ خانه عروسک را لای برگه‌هایم باز می‌کنم و گویی در حال خواندن یکی از بروشورها هستم، به ادامۀ سرنوشت زن نمایشنامه می‌پردازم. دو نفر مشتری حضوری آمده‌اند تا با مدیر خدمات صحبت کنند. منشی با پشت چشم و اکراه، آن‌ها را به اتاق مدیر راهنمایی می‌کند.

ساعت ناهار و رهایی می‌رسد. مستخدم چشم‌سبز با یک سینی بزرگ ظرف‌های گرم‌شدۀ غذایمان را روی میز شیشه‌ای ناهارخوری می‌گذارد. هر کس سر جای خودش نشسته و من جایی ته میز، روی صندلی همیشگی‌ام نشسته‌ام و به قرمه‌سبزی‌ام نگاه می‌کنم و وانمود می‌کنم جذاب‌ترین چیز برای نگاه کردن در آن اتاق است. همکار سر میز که بوی عطرش تا این‌جا می‌رسد، با افتخار دست روی شکم برآمده‌اش می‌کشد و از جزئیات خرید سیسمونی و دستگاهی که بینی نوزاد را از آشغال دماغ پاک می‌کند، صحبت می‌کند. همکاران بخش الکترونیک با نفرت نگاهی به او می‌اندازند. بقیه هم دلشان به هم خورده، اما کسی جرئت اعتراض ندارد. فکر کنم همگی خوشحالیم که بچه‌دار شده و به‌زودی برای مرخصی زایمان شرکت را ترک می‌کند. روزهای اول حضورم، غذا خوردن دور آن میز گرد شیشه‌ای و برانداز شدن و چشم و ابروهای همکار باردار که با تمسخر به ابروهای برداشته نشده و صورت بچه‌گانه‌ام نگاه می‌کرد، جزء سخت‌ترین کارها بود. حالا هم خیلی فرقی نکرده، غذایم را سریع تمام می‌کنم و مابقی ساعت ناهار را در خیابان خلوت پشت شرکت قدم می‌زنم. مردی از دور نزدیک می‌شود، از خلوتی خیابان استفاده می‌کند و متلک رکیکی زیر گوشم زمزمه می‌کند و با افتخار رد می‌شود. مطمئنم برگشته است تا واکنشم را ببیند. بی‌توجه رد می‌شوم، اما در درونم خشم و انزجار غوغا می‌کند. در ذهنم پاره‌آجری را که کنار ساختمان نیمه‌کارۀ بغل شرکت افتاده، برمی‌دارم، به سراغ مرد می‌روم و آن‌قدر به فک و دهانش می‌کوبم تا خون سراسر پیاده‌رو، کل خیابان و تمامی شهر را بگیرد.

هواخوری زهرمارم شده و به پشت میزم برمی‌‌گردم. از سالن ناهارخوری صدای هر و کر همکاران به گوش می‌رسد. پرینت نمایشنامه را باز می‌کنم و به خواندن ادامه می‌دهم. ساعت ناهار تمام می‌شود، ساعت دو، ساعت سه و چهار می‌شود. ترجمۀ بروشور به نصفه رسیده، پنج تا ایمیل را جواب داده‌ام و فایل دو عدد از بروشورها را برای مشتریان می‌فرستم. سر میز مدیر فنی می‌روم تا ایمیلی را که از کشور دیگری برایش ارسال شده، ترجمه کنم. ساعت تعطیلی نزدیک است. اکثر همکاران دست از کار کشیده‌اند. دو همکار بغلی دارند آدرس سالن کاشت ناخن را با همدیگر رد و بدل می‌کنند. منشی با موبایل به همسرش زنگ زده و می‌گوید زودتر دنبالش بیایید. خانم مستخدم زیبا روپوش سفیدش را پشت در آویزان می‌کند و کت چرمی قهوه‌ای‌اش را می‌پوشد و با صدای زیبایش آوازی را آهسته و ملایم زمزمه می‌کند.

ساعت تعطیلی، فرار و رهایی می‌رسد. همه به جلوِ در آسانسور هجوم می‌آورند. دو عدد از همکارها مشغول شکایت و نق زدن بابت حقوق‌اند. منشی با افتخار برای همکار واحد مالی تعریف می‌کند که دیشب چطور حال مادرشوهرش را گرفته. مدیر با صدای گرم و مهربانش دارد با معاونش در مورد قیمت خودرو صحبت می‌کند. بچه‌های واحد مالی طبقه را روی سرشان گذاشته‌اند و می‌خندند. آهسته از کنار همه‌شان عبور می‌کنم و از پله‌ها ده طبقه را پیاده می‌روم پایین.

در پیاده‌رو، باد سردی به صورتم می‌خورد، یقۀ پالتویم رو بالا می‌کشم و دست‌هایم را در جیبم می‌گذارم و پیاده تا خانه می‌روم. هوای دودآلود را به داخل ریه‌هایم می‌فرستم و فکر می‌کنم شاید فردا روز بهتری باشد.

کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۲۹ اذر ۱۳۹۷

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا