زندگی / دونالد ری پولاک / ترجمۀ معصومه عسکری
زندگی
دونالد ری پولاک
مترجم: معصومه عسکری
باز رندی تهِ سیگارها را درآورده بود و این دمارش را در میآورد. حتی یکی از آن ته سیگارهای لعنتی هم دیگر روشن نمیشد و مادر هم در بهار مرده بود و او را که از همه بزرگتر بود با آن همه مسئولیت تنها گذاشته بود که از پسش برنمیآمد و کاریش هم نمیشد کرد. بیشتر وقتها که چیزی نداشت دود کند در تختش میماند و این هم خیلی سخت بود، دو روز که عین یک قارچ عرق کرده لای ملافههای کثیف میماند، دیگر برایش قابل تحمل نبود. هیچی برای خوردن در خانه پیدا نمیشد به جز چند تکه نان بیات و یک شیشه سس مایونز و با این همه هنوز دو پسر بیمصرفش قادر بودند با دوست دخترهایشان بروند روی تخت دونفرهٔ بالا بخوابند و عین سگها آب از لب و لوچهشان آویزان شود و بچهٔ کوچک یکی از آنها هم از تختش که گوشهٔ اتاق بود آنها را تماشا کند و یاد بگیرد.
برادر کوچکترش وسلی شده بود یک مشت پوست و استخوان، اما رندی از رسیدگی به او خسته شده بود، بنابراین به این حرامزادهٔ بدبخت بیشتر و بیشتر دارو میداد، به طوری که معدهاش پر شده بود از دارو. آخرین باری که وسلی گرسنه شده بود، فیلتر کاغذی قهوه و آگهیها را هم جویده بود و هیچ کس در خانه دلش نمیخواست که بار دیگر این اتفاق بیفتد. وقتی خواسته بودند جلویش را بگیرند نزدیک بود دست آنها را گاز بگیرد. و قوز بالا قوز زمستانهای اوهایو بود که داشت به سرعت میرسید و توی ایوان پشتی یک تکه زغال سنگ هم نداشتند. بعضی وقتها رندی میرفت توی فکر مادرش که یعنی وقتی آخرین خداحافظیاش را کرد، این قدر مریض بود.
این افتضاح است، بدتر از مرگ، بدتر از آن وقتها که همسر سابقش جانیس همیشه تا صبح خانه نمیآمد و رندی سعی میکرد در موردش فکر نکند، به جایش سعی میکرد به آن تابستانی فکر کند که او را دیده بود، همان وقتها که خودش جوان بود و در کارخانهٔ بهار درمید کار میکرد و برای مدتی یک شورلت کاماروی قرمز داشت با یک ضبط که مدام آهنگ فرامپتون جان تازه گرفت را پخش میکرد. او اصلاً دختر را نمیشناخت، بگو یک ساعت، یا حتی کمتر که ماشین را کنار رودخانه پارک کرده بود و دختر را روی صندلی عقب گیر انداخته بود و مهتاب به آنها تابیده بود و شده بودند مثل دو شبح خیس از عرقِ رنگ پریده. دختر زیرلب خوانده بود «تو هم حست عین ماست» و توجهی نداشت که آن اسپیکرهای لعنتی دارند چی میخوانند و بعد فردا شب حس کرد که بگی نگی عاشق شده است و چند ماه بعد همین طوری دختر حامله شد. خدای بزرگ خودش شاهد است که آن روزها بهترین روزهای عمرش بود. دوست داشت جایش را با وسلی عوض میکرد و مادرزادی مغزش آب داشت. (۱)
تمام صبح در مورد او فکر کرد، همسر سابقش، باز به عادت سابقش که چرخش در گذشته بود برگشت، کار خوبی که آخرش به تلخی میگرایید، تا اینکه از روی تختش بلند شد و کفشهایش را پوشید و رفت در محوطه چرخی زد و در یکی از همسایهها را زد و گفت میتواند یک تلفن بزند؟ زنگ زد به جانیس که در شهری دیگر خوب و راحت با مردی که به او میگفت یک مرد واقعی زندگی میکرد و رندی به او میگفت غلط کرده که مرد واقعی است، با اینکه همان مردی که جانیس به او میگفت مرد واقعی برایش سیگار آورده بود و حالا یک هفته بود که بی سیگار مانده بود و دیگر نمیتوانست تحمل کند. به جانیس گفت آنها پسرهای تو هم هستند، معتادهای دزدی که در این خانهٔ قدیمی که مادرش در آن او و برادر لعنتیاش را ترک گفته بود، با دستهایی پر از جای سرنگ این طرف و آن طرف ولو بودند و دوست دخترهای بی حد و حسابی داشتند که آنها را عزیزم صدا میکردند و چرا زنش نباید ذرهای به این وضع کمک کند؟ زن تلفن را قطع کرده بود، اما چند ساعت بعدش دو بوکس مارلبورور برایش فرستاده بود همهٔ اراذل جمع شده بودند در اتاق نشیمن و آنها را ظرف کمتر از سه ساعت کشیده بودند و رندی به تخت برگشت و عزمش را جزم کرد دیگر برای همیشه از جایش بلند نشود و روز بعدش حوالی ساعت دو بعدازظهر بلند شد. تا آن وقت همان نان بیاتها هم تمام شده بود و یک نفر شبانه مایونز را هم تمام کرده بود و حالا شیشهاش بوی تخم مرغ گندیده میداد و او با چشمهایی اشکی ایستاد جلوی پنجرهٔ آشپزخانه و چشم دوخت به اولین برف آن سال که داشت از آسمان خاکستری میبارید و آرزو کرد کاش یکی همهٔ این عوضیها را میکشت.
و اگر خدا میخواست، خودش این کار را میکرد، میتوانست همهشان را به جز آن بچه، به درک بفرستد. بچهای که هنوز چیزی نمیفهمید و شاید، بله فقط شاید شایستهٔ این بود که آن چیز احمقانه را که دیگران به آن میگفتند… «زندگی» امتحان کند.
——
۱. هیدروسفالی
ادبیات اقلیت / ۲۶ شهریور ۱۳۹۵