بازجوی سکوت‌ / روح الله کاملی Reviewed by Momizat on . گمان کنم او هر روز، امیدوار است که من بتوانم از خودم حرف بزنم. اما می‌دانم که قادر نیستم. من این‌سو، این‌طرف میله‌ها هستم و او، ورای میله‌ها، آن‌طرف رو به پنجره گمان کنم او هر روز، امیدوار است که من بتوانم از خودم حرف بزنم. اما می‌دانم که قادر نیستم. من این‌سو، این‌طرف میله‌ها هستم و او، ورای میله‌ها، آن‌طرف رو به پنجره Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » بازجوی سکوت‌ / روح الله کاملی

بازجوی سکوت‌ / روح الله کاملی

بازجوی سکوت‌ / روح الله کاملی

گمان کنم او هر روز، امیدوار است که من بتوانم از خودم حرف بزنم. اما می‌دانم که قادر نیستم. من این‌سو، این‌طرف میله‌ها هستم و او، ورای میله‌ها، آن‌طرف رو به پنجره نشسته است؛ روی یک صندلی راحتی. این‌جا یک اتاق طویل است با یک پنجره رو به شرق. وسط اتاق دری است از میله‌های فلزی عمود؛ عیناً شبیه در قفس پرنده‌ها. اتاق با بودن این در دوتا شده. دست‌هایم را به میله‌های عمودی گرفته‌ام و پیشانی‌ام را هم به میله‌ها تکیه داده‌ام. او، آن‌طرف میله‌ها، گمان کنم قصد دارد اعترافات مرا بر کاستی ضبط کند. تحفه‌ای که برای اربابان صاحب منصبش خواهد برد. لطفش در این است که من حرفی نخواهم زد. در نهان با خودم مصمم شده‌ام سکوت ممتد انزوای کامل را تجربه کنم. آفتاب قطعاً بالاتر آمده. آفتاب زمستانی که از ورای پنجره می‌تابد به اتاقی که از آن اوست. با حضور نور از پیکرش، جز وجودی سایه‌وار چیزی نمی‌بینم. نور زمستانی از پهلوهایش به کف سیمانی اتاق حرارت می‌دهند. او لمیده روی آن صندلی راحتی، پشت به من، حرف می‌زند، می‌گوید: «دیوانه که نیستید، شما با آن دیوار نوشته‌هایتان امکان ندارد دیوانه باشید». و سکوت. لحن کلامش و طرز بیانش برایم دل‌انگیز است. عادت کرده‌ام به حضور همیشگی کلامش.

گاهی احساس می‌کنم این او نیست که بازجو است، بلکه منم. که هیچ‌یک از ما دو نفر بجای خود نیستیم. من باید آن‌طرف میله‌ها می‌بودم، به عنوان بازجو و او، این‌سو، به جای من، با برچسب محکوم ابد. شاید دیگر حرفی نمانده، همه‌چیز تمام شده. او سال‌هاست که می‌آید، با آن اندام تکیده و نحیف آن‌طرف، روی صندلی می‌نشیند. منتظر یک اعتراف آگاهانه؛ تحفه‌ای برای رؤسایش. اما هرگز نگفته‌ام و نخواهم گفت که اعترافات من، اگر حتی از زبانم گفته شوند، هرگز بر روی کاستی ضبط نخواهند شد. چون در پی این سال‌های سکوت، حنجره‌ام دیگر قادر نیست آن‌چه را می‌خواهم بگوید. اگر هم قانع شود به گفتن، آن‌چه از گفتگوهایم ضبط خواهد شد، یقیناً اصواتی گنگ و نامفهوم خواهند بود؛ اصواتی بی‌هدف، آزارنده برای مخاطب.

گاهی درپی اصرارهای مصرانه‌ی او در بازجویی از من، یک دیوارنویس ضدحکومتی، آن‌قدر به هیجان می‌آیم که بگویم. خودم را خلاص کنم از سکوت چندین ساله. سال‌هاست که آن‌جا می‌نشیند. صبح زود از صدای پاهایش بر زمین، بر کف بتونی، متوجه می‌شوم که آمده. روی صندلی، روبه پنجره با آن ضبط صوت کوچکش که قژ قژ چرخ‌دنده‌هایش را با وضوحی انکار ناپذیر در سرم می‌شنوم. گاهی حس ترحم بر عقلم چیره می‌شود. ترحم مثل اخگرهای آتش، تمام وجودم را در برمی‌گیرد. ترحم نسبت به او که سال‌هاست کاست‌های پر از سکوت ممتد مرا جمع‌آوری می‌کند. آن‌چه مسلم است، عادت من است به سکوت و عادت مصر به خیره شدن به مخاطبم. به انسان‌های مجاورم. این عادت از نوزادی در من ریشه گرفته. با من رشد کرده و حالا گمانم سال‌هاست که قیم من این سکوت شده. عادت کرده‌ام زمانی که کسی مخاطبم می‌سازد، به پرتوهای کج‌تاب و فرار نور فکر کنم یا حتی تمرکز کنم به خصوصیات روحی خودم. می‌ترسم وجود لرزان قیمم با کلمه‌ای که از دهانم بیرون می‌آید، بشکند. محکوم ابد و مرگ؛ طنین این دو واژه یکی است. هردو در سکوت و عزلت ناخواسته. در این عزلت بود که فراموش کردم در این‌جا چند سال بر من گذشته.

چند سال از دستگیر شدنم گذشته. موقع نوشتن شعار روی دیوار آجری دستگیرم کردند. در خیابانی متروک. به‌درستی نمی‌دانم ولی می‌شود گمان کرد همان موقع مرده باشم. من مردم و آن دیوارنوشته ناتمام ماند. دیوارنوشته‌ای که هرگز و هرگز به طور کامل نوشته نخواهد شد، تمام نخواهد شد. تنها یک حرفش با رنگ ارغوانی بر دیوار نوشته شد…. م…. اولین پرسش صبح‌گاهی او در حین ورود به اتاقک آن‌سوی میله‌ها این است: بعد از حرفم، چه حرفی قرار بود نوشته شود؟ کنجکاوی کودکانه و البته بی‌پاسخ برای بازیافتن کلمه‌ی آن دیوارنوشته. باید اذعان کنم که در گذر این سالیان، تمام آن شعارها را از یاد برده‌ام. حتی خودم را به جا نمی‌آورم. چه کسی بوده‌ام، نامم چه بوده. سرتاسر زندگی پیشینم از دستم خارج شده. تلاش‌های مختصری داشته‌ام برای احیای زندگی پیشینم. خواسته‌ام با نوک ناخنم روی دیوارهای سلول انفرادی‌ام اشکالی حکاکی کنم. شاید چیزی از اعماق وجودم زبانه بکشد و به یاد بیاورم چه کسی بوده‌ام. دیگر چیزی در این سلول به من تعلق ندارد، حتی این دیوارهای بتونی. آن‌قدر سفتند که تراشیدن یک خط کوژ هم بر آن‌ها طاقت‌فرسا است. اما مصرم، خستگی‌ناپذیر و در تلاشی بی‌وقفه تا ناگفته‌هایم را بر دیوار بخراشم. او این صدای خش‌خش خراشیدن دیوار را ضبط خواهد کردو امیدوارم چیزی از آن‌ها دستگیرش شود. حالا دیگر هیچ اهمییتی ندارد. حساب روزها دیگر از دستم در رفته. امیدوارم او حسابشان را داشته باشد. از روی تعداد کاست‌های سکوت من. برای هر روز، کاستی از سکوت و ناله‌های خراش ناخن بر بتن سخت. نمی‌دانم کداممان بیشتر لایق ترحمیم، من یا او. من، محکوم ابد، یا او، بازجوی سکوت‌. گاهی فکر می‌کنم او.

#آرشیو خانۀ داستان سرو

پاسخ (1)

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا