پیمانۀ لبریز / مهدی حاجی باقری Reviewed by Momizat on . کارگاه داستان / مهدی حاجی باقری   [box type="info"]توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل د کارگاه داستان / مهدی حاجی باقری   [box type="info"]توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل د Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » کارگاه » پیمانۀ لبریز / مهدی حاجی باقری

پیمانۀ لبریز / مهدی حاجی باقری

پیمانۀ لبریز / مهدی حاجی باقری

کارگاه داستان / مهدی حاجی باقری

 

توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند دربارۀ کار آن‌ها گفت‌وگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفت‌وگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخ‌ها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com

پیمانۀ لبریز 

مهدی حاجی باقری

لباسش را تکاند و بر روی لبه حوض نشست و چشمش را تنگ کرد و نگاه بی تفاوتش را به در و دیوار کشید، دیوارهای کاه گلی ترک خورده و باغچه کوچکی که درخت انگور خشکیده‌ای از میان آن تا روی دیوار رفته بود و به کوچه سرک کشیده بود حس ترحم آدم را بر می‌انگیخت. آن خانه در میان خانه‌های اطرافش چون کودک یتیم کتک خورده‌ای حقیر بود. چشم‌های چرخانش به مادرش رسید و ثابت شد. مادرش به سرعت چتر مهربان نگاهش و از او برداشت و دست بر چرخ‌های صندلی‌اش کشید و به سمت باغچه رفت با لبخندی که بی اراده به صورتش نشست گفت:

_ ببین تو خونه چیزی پیدا می‌کنی این زبون بسته‌ها بخورن، معلوم نیس چند روزه گشنه‌ن.

_ من از اونا گشنه ‌رم به خدا. دیشب وقتی گفتی یکی از آشناهات مرده اصلاً فکر نمی‌کردم قراره ما تموم کارهای کفن و دفنشو انجام بدیم و بعد گشنه و تشنه بشینم وسط حیاط خونه‌ش. اصلاً این خانوم کی بود؟ کس وکارش کجان؟

– همسایه‌ها سر خاک چیزی بهت نگفتن؟

_ هیچ کس دقیق نمی‌شناختش. فقط فهمیدم تنها و بی سر و صدا تو این دخمه سر می‌کرده و هفته‌ای دو بار واسه فروختن تخم این مرغ‌ها می‌رفته بازار. چند نفرهم کلی گله کردن که آگه می‌شناختیمش چرا تا الان سراغش نیومدیم.

دوباره نگاهی را به اطراف کشید و پرسید: تو از کجا می‌شناختیش مامان؟

مادر که هنوز از نگاه کردن به پیمان امتناع می‌کرد و به خاکبازی مرغ‌ها در باغچه خیره بود با صدایی گرفته و آرام پاسخ داد: «غریبه نبود. بیست و پنج سال پیش قبل از به دنیا اومدن تو خونه ما دیوار به دیوار این خونه بود. شاید سر فرصت بیشتر از سوگند برات گفتم. الان باید به فکر مراسمش باشیم.»

صدای گوش‌خراش در، صدای نازک طلعت را شکست. کسی با چیزی مثل سنگ آرام به در می‌زد.

پیمان آرام و بی رغبت به سمت در رفت و طلعت مجالی یافت تا بغض فروخورده‌اش را آزاد کند. قطره روان شده روی گونه‌اش را با آستینش خشک کرد و رو به سمت اطاق‌هایی که آن طرف حیاط تاریک و ترسناک بودند کرد و خاطراتی را که شاید هزار بار مو به مو با خودش مرور کرده بود، دوباره از ذهنش گذراند.

«پشت همون پنجره نشسته بودم. سوگند که لباس سفید و زیبایی رو به روی سینه‌اش آویزان نگه داشته بود داخل پرید و بدون این‌که منو ببینه فریاد زد: بتول ببین چقدر بهم میاد.

با خنده گفتم: ترسوندیم دختر. شوهر خواهرت نیسانشو آورد و مامانتو با عروسا برد حموم. فقط خالتون نرفته.

سوگند خم شد و با قصد حرص دادن من گفت:

_تقصیر خودته. یکم لاغر شو تا با خواهرم اشتباهت نگیرم.

 ـ مارو منع نکن. خودتم داری کم کم شبیه ما می‌شی‌ها. یه نگا به خوت بنداز.

سوگند مثل نقاشی‌های روی کوزه‌های سفالی دختری خوش اندام بود. ولی صورت باریک و گونه‌های افتاده و بینی کشیده‌اش که به سمت راست صورتش مایل بود، باعث می‌شد دختران محله بهش حسودی نکنند. و شاید هم به همین دلیل تا بیست و هشت سالگی مجرد مونده بود. البته چند بار براش خواستگار اومد و همین باعث شده بود پشت سرش زیاد حرف بزنند و من خوشحال بودم که بالاخره بخت سوگند هم اون روز باز می‌شد.

پنج سال قبل‌تر که تازه ازدواج کرده بودم و به این محله اومدم به خاطر وضعیتم با همه غریبی می‌کردم. ولی خیلی زود با سوگند صمیمی شدم و سوگند انقدر با من مهربون بود که جای خواهر بزرگترم رو برام پر کرد. برای همین به اندازه خواهراش من هم اون روز خوشحال بودم و با این که می دونستم کاری از دستم بر نمیاد ولی از شدت ذوق چند ساعت زودتر اومده بودم تا کنار سوگند باشم.

سوگند نشست کنارم و زل زد تو چشمام و گفت: خانوم خانوما. اگه منتظری ازت پذیرایی کنم کور خوندی.

 بعد لپمو کشید و گفت: من میرم پیش کوکب خانوم لباسو اندازم کنه. جایی نری ‌ها.

خیلی خوشحال بود. خیلی. تا حالا ان‌قدر پر تلاطم ندیده بودمش. بر خلاف اکثر دخترا اصلاً ترس یا استرس نداشت شایدم داشت ولی به روی خودش نمیاورد. شایدم به خاطر مخفی کردن استرسش انقدر جست و خیز می‌کرد.

کم کم داشت حوصله‌م سر می‌رفت. لرزش نور گرم خورشید بعدازظهر که از روی آب حوض به چشمم می‌خورد اذیتم می‌کرد. عصامو زدم زیر بغلم و رفتم کنار پرده‌های گلدار پنجره نشستم و به خاله سوگند که لب حوض داشت میوه‌ها رو آب می‌کشید خیره شدم. اولین بار بود خاله خانومو می‌دیدم و حتی اسمشم نمی دونستم. خاله خانوم همین‌طور که با دست کشیدن به سیب‌ها صدای دندان قروچه از اون ها در میاورد لب ورچید و با حرص گفت: زنت عارش میومد یه شبو با ما دهاتی‌ها بگذرونه؟

فهمیدم حمید برادر سوگند هم تو حیاطه. روسریمو جلوتر کشیدم و خودمو چلوندم کنار پنجره.

حمید با بی حوصلگی و بد اخلاقی بلند گفت: میومد هیکل قناص تو رو ببینه؟

خاله خانوم ایش بلندی کشید و سبد میوه‌ها رو برداشت و با بی اعتنایی رفت تو اطاق کناری.

چند دقیقه بعد برادر بزرگ سوگند با کت و شلوار و صورت تراشیده اومد تو حیاط و کنار پنجره رو چارپایه نشست و سیگارشو روشن کرد. کریم از بین این چهار تا برادر آروم تر و کم حرف‌تر بود و ابهت و جذبه خاصی داشت. به خاطر همین هر وقت وارد جمعی می‌شد همه خودشونو جمع و جور می‌کردن و از گزافه گفتن دست می‌کشیدن.

حمید اومد کنار کریم به دیوار تکیه داد و بدون این که متوجه حضور من و گوش وایسادنم از تو اطاق باشه شروع کرد به حرف زدن.

_ نمی خوای کاری کنی؟ دستی دستی داره خودشو بدبخت می کنه‌ها.

_ سوگند هنوز سر قضیه پسر اوس اصغر فک می کنه من باعث بد بختیشم. ترجیه میدم حرف نزنم. ماشالا بیستو هشت سالشه لابد خودش می فهمه داره چیکار می کنه.

_ صد رحمت به پسر اوس اصغر. اون بدبخت شیره‌ای هزار بار می‌ارزید به این پیرمرده زن و بچه دار. تازه اگه می‌خواست عقدش کنه که دلم نمی‌سوخت، صیغه یه ماهه داره جیگرمو آتیش میزنه. توهم که لال مونی گرفتی و گذاشتی اون فرزاد بی غیرت هر گهی دلش می خواد بخوره. موندم ننه چرا ان‌قدر خر شده. نه به اونوقت که به من فحش می‌داد که چرا خواستگار واسه خواهرت میاری، مگه از سر راه آوردیمش، نه به حالا که ان‌قد سفت پشت فرزاد و سوگند وایستاده نمی‌ذاره حرف بزنیم.

اسم صیغه رو که شنیدم تمام تنم لمس شد. چرا سوگند به همچین تصمیمی گرفته بود؟ اصلاً چرا از زن و بچه دار بودن یارو چیزی به من نگفته بود؟ ما که سنگ صبورهم بودیم! چیز پوشیده‌ای از هم نداشتیم!

به شدت حرصم گرفته بود و حس کنجکاویم بیشتر شده بود. سایه حمید که داشت قد می‌زد رو می‌دیدم و آروم تر نفس می‌کشیدم تا متوجه من نشه. گوش تیز کردم. کریم یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت:

_ فک می‌کنی من حرفی نزدم؟ دیشب با ننه کلی بحث کردم. هرچی گفتم این یارو ده روز بیشتر نیس سر و کلش پیدا شده، این همه عجله واسه چیه آخه؟ یکم صغرا کبری چید و بعدشم مث همیشه گفت شیرمو حلالت نمی‌کنم اگه دخالت کنی؟

_ من که می دونم فرزاد همه این کارارو داره واسه اون یه تیکه زمین می کنه.

_ اگه میخوای دوباره از باغ حرف بزنی من حوصله شنیدنشو ندارم ها.

_ د هرچی می‌کشیم از اون باغه لعنتیه، از اون رجب خدا نشناس.

_ تو همیشه از رجب بد بخت شرو می‌کنی آخرش می‌رسی به یه جریبی که آقا خدا بیامرز پشت قباله همه عروساش انداخت الا زن تو. بس کن تو این وضعیت.

_ اون یه جریب تو سرتون بخوره من الان دارم راجع به رجب حرف می‌زنم.

_ رجب کلی تو اون باغ زحمت کشیده. بعد مرگ آقا هم از ترس ما دور سهمشو دیوار کشید. جرم که نکرده که. حقشه. انگار یادت رفته سه ما پیش فرزاد زد سرو کلشو شیکوند ولی اون بد بخت اومد رضایت داد که.

_ نه یادم نرفته. پدرمونم در آورد تا رضایت داد. ولی آگه یادت باشه فرزاد بعد آزاد شدنش گفت به هر قیمتی که شده باغو از چنگ رجب در میاره. بعدشم افتاد دنباله ثبت سند واسه باغ.

_ خوب که چی؟

_ مگه نگفت با این یارو تو اداره ثبت اسناد آشنا شده؟

_ چی می‌خوای بگی؟

_ کریم من می‌ترسم به خاطر سند سازی و خلاص شدن از شر رجب خواهرمونو فروخته باشه. لابد ننه و سوگند هم از ترس این که دوباره فرزاد کار دست خودش نده راضی شدن.

حمید با بغضی که تو صداش بود نشت لب حوض و کریم هیچ حرفی جز سکوت نداشت چند لحظه بعد صدای باز شدن در سکوت منجمد شده رو شکست و کریم طنین بلندی تو صداش انداخت گفت:

_ بیا خودش اومد. همین حرفارو به خودش بگو.

_ من با این بی‌غیرت حرفی ندارم. اصلاً شک دارم خون اون بابا تو تن این نسناس باشه.

صدای چکی که کریم به حمید زد، آخرین حرفی بود که اون شب بین برادرها زده شد.

غروب که شد چند نفری از فامیل هاشون و چند تا از همسایه‌ها اومدن و تو اطاق وسطی که بزرگتر بود سر و صدا می‌کردن. تا قبل از رفتن مهمون ها کریم دم در نشست بود و سیگار می‌کشید. حمید گوشه حیاط رو چار پایه نشسته بود و با انگشت اشاره دست چپش ریشاشو تاب می‌داد و فرزاد می‌رفت و می اومد و می‌خندید و می‌رقصید. مهمون ها هم که رفتن هنوز کریم دم در سیگار می‌کشید حمید ریشاشو تاب می‌داد و فرزاد تو مستراب بالا می‌آورد.

اون پیر مرد زن و بچه دار هم که اونشب چشم دیدنشو نداشتم چند دقیقه بعد از مهمون ها رفت و خونه مثل صحنه نمایش خالی شد.

یه ماه نشد که مادر سوگند مرد و فقط چار ماه بعد از اون شب بچه سوگند به دنیا اومد. بچه‌ای که سوگند رو محکوم به تنهایی کرد. سوگند برای من گفت که رجب با چه شرطی حاضر به رضایت شده و قسم خورد که خلاف شرع نبوده. ولی فرزاد و مادرش برای نرفتن آبرو اون نمایشو ترتیب دادن و اون پیر مرد بیچاره هم اونقدر انسان بود که حاضر به بازی تو این نمایش شد. با این حال بچه‌ای که قرار بود همه فکر کنن شش ماهه به دنیا اومده، هفت ماهه به دنیا اومد و نمایش رو خراب کرد. الان من موندم و پیمانی که با سوگند بستم و پیمانه صبرم که با رفتن سوگند داره لبریز می شه.»

طلعت رو به پیمان که نیم تنش از چهار چوب در بیرون رفته بود کرد و زیر لب گفت:

 ولی پیمان نباید بشکنه…

پیمان با پایش در را بست و با لبخند شیرینی به طرف مادرش آمد. دیس برنجی را که دستش بود، بالاتر آورد و گفت: چه آدمای مهربونی داره این محله. یه آقایی اینو آورد. گفت اسمش رجبه.

کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۲۱ خرداد ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا