کارگاه داستان / پروین برهان شهرضائی
چندر غاز پام اصل
پروین برهان شهرضائی
قرص قرمزه را که میخورد، دقیق، ساعت گرفته بودم، چهل دقیقه نشده، میافتاد به حرف زدن و رب و ربش را به یاد میآورد. هی حرف میزد، هی حرف میزد. از خودش، از خودم، از مردم، از او، از آنها، از خودی، از غریبه، از فیلمهایی که یک زمانی دیده بود، حتی خوابهای هلا هفت رایش[۱] را هم به خورد گوش خلایق میداد. قرص زرده را که میخورد، ۲۵ دقیقه نشده، خروپفش میرفت به هوا. و آنقدر میخوابید که حوصلۀ متکا[۲] هم سر میرفت. بیدار که میشد، حالش بد بود. خلقش تنگ بود. دهنش مزۀ آهن میداد. پشت پلکهایش ورم میکرد این هوا. چشمهایش از چشمهای هر ژاپنی پدر و مادر نداری تنگتر میشد. دعوایش میآمد. دست و دلش به کار نمیرفت. حرف یومیهاش[۳] را هم با داد و هوار میزد. نباید دم پرش میرفتیم. بعد تشنهاش میشد. میافتاد به آب خوردن. و آنقدر آب میخورد که نگفتنی. بعد دوباره موقع خوردن قرص قرمزه میشد. اگر میخورد که فبها، اگر نمیخورد، بق میکرد و مینشست یک گوشه. زل میزد به دیوار یا به آسمان یا به تلویزیون. فرقی نمیکرد به کجا. زل که میزد، چار پنج دقیقه همینطور مات و مبهوت میماند. بعد یک تکۀ[۴] گندۀ اشک، تلپی میافتاد پایین. انگار که زنگ خطر را زده باشند. بعد گریه میکرد. آن هم چه گریهای. انگار کن ظهر عاشورا برایش روضۀ حضرت عباس را خوانده باشند.
آن اولها، گریههایش بیصدا و توخلی[۵] بود. میگفتم عیب ندارد. خالی میشود. سبک میشود، اما راسیاتش[۶] خودم هم نمیدانستم از چه چیزی قرار بود خالی بشود. بعدها که صدادار شدند، دمار از روزگارم درآوردند. هی میزدم پشت دستم. هی حرص میخوردم. میرفتم به در و دیوار خانۀ همسایه نگاه میکردم، به آسمان، به این ور، به آن ور. میگفتم نکن. داد نزن. آخه چته. مگه چی شده. کی مرده. چه اتفاقی افتاده. اما دریغ از یک کلام. انگار که گنگ مادرزاد باشد. صمٌ بکم، بق میشد و فین و فین گریه میکرد. حالا باید یا قرص قرمزه را میدادم که بخورد یا قرص زرده را. چارۀ دیگری که نداشتم. و هرکدامش را که میخورد، دوباره روز از نو و روزی از نو.
با خودم گفتم: آخه اینکه زندگی نشد، روزگار نشد. بلند شوم بروم پیش دکترش. بالاخره حرفی، نقلی، شاید فرجی بشود. آخرش یک روز با چه والذاریاتی[۷] طوری که نفهمد، رفتم آنجا. چقدر نشستم توی نوبت. چه آدمهایی که ندیدم. چه نگاههایی. چه احوالی. کم کم داشتم پشیمان میشدم. با چه جان کندنی صبرکردم تا نوبتم شد. بعد خودم را انداختم توی مطب و چقدر ناز دکتر را کشیدم تا بالاخره پروندهاش را از توی کشو درآورد. داشت نگاهش میکرد که یک فنجان از همان قرصها را روی میزش دیدم. بعد نچ نچی کرد و گفت: خوب چی شده؟ از سیر تا پیاز قضیه را گفتم. از خوردن، از نخوردن، حالا انگار که او خدا باشد. نعوذن بلّا. هی آسمان ریسمان میبافتم بلکه کاری بکند. اما دست آخر برگشت گفت: به خودش هم گفته بودم، باید بخورد؛ هم قرمزه را، هم زرده را. اگر نخورد، حالش بدتر میشود. گفتم: آخه بدتر از این هم مگر داریم؟ گفت: البته که داریم، آن هم چه بدتری. سرش اینجاست و تهش توی بیمارستان خورشید. بلند شدم که بیایم بیرون. دست دراز کرد و یک قرص از توی فنجان برداشت و انداخت توی حلقش. بعد هم چند قلپ آب از لیوان روی میز ریخت رویش. دم در بودم که گفت: حالا چرا اینقدر حرص میخوری، شده دیگر. اصلاً زرده را روزی سه تا بده بخورد. گفتم سه تا؟ آنوقت همۀ عمرش را که خواب است. گفت: خوب باشد، چه عیبی دارد! گفتم. عیب ندارد به نظر شما؟ این زندگی است که من دارم؟ روزگار است که او دارد؟ گفت حرصش را نخور. اصلاً میخواهی بیا از این قرصها برایت بنویسم. وقتی او قرمزه را میخورد، تو زرده را بخور. وقتی او زرده را میخورد، تو…
آمدم بیرون و در را کوفتم به هم. همه مات و مبهوت نگاهم کردند. کم مانده بود از دم ببندمشان به فحش. کاردم میزدند، خونم در نمیآمد. داغ بودم و یخ میکردم. توی راه هزار فکر و خیال به سرم زد. سر پیچ دوم کوچۀ پشت مدرسه ناغافل یک فکری به کلهام زد. بد نبود. به امتحانش میارزید. به خانه که رسیدم، حرفی نزدم. بروز ندادم. نصفه شب همۀ قرصها را ریختم توی توالت و یک آب هم رویش. بعد تا خود صبح، عدسها و لوبیاسفیدهای منظمتر و یک شکلتر را سوا کردم. بعد عدسها رابا آب لبو رنگ کردم و لوبیاها را با زعفران. بعد ریختم توی شیشههایشان.
فردا ظهرش آمد، گفت: قرصهای این کشه[۸] چرا اینجوریاند! انگارکج و معوجاند. گفتم: قرص قرصه. چه فرقی میکنه. تو سر ساعت بخور، این مهمه. بیست روز بعد، کم کم خلق و خویش عوض شد. بدنش داشت سبک میشد. رنگ به رخسارش برگشته بود. خوابش میزان شده بود. یک روز گفت: قرصهای این کشه رنگ پس میدهند، باورت میشود؟ دو ماه بعد آمد گفت: خوبه اصلاً دیگه قرصها را نخورم. من که حالم خوبه، چرا بخورم؟ و دیگر نخورد.
یک روز باغچه را درست و درمان هرسش کرد، فردایش زیرزمین را مرتب کرد. شیشهها را پاک کرد. پردهها را کند و ریخت توی ماشین. و شد همانی که قبلاً بود. انگار که سفر بوده و حالا برگشته. یک کوه لباس گل و گشاد ریخته توی کیسه ببرد بدهد یک جایی. میگوید: راستی راستی اینها مال من بوده؟ میگویم: یحتمل. میخندد. میخندم.
——
[۱]. هلا هف را: خواب بد. کابوس.
[۲]. متکا: بالش.
[۳]. یومیه: روزانه.
[۴]. تکه: قطره.
[۵]. تو خلی: پنهانی.
[۶]. راسیاتش: راستش.
[۷]. والذاریات: بهسختی.
[۸]. این کشه: این دفعه.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۲۸ خرداد ۱۳۹۶
آخرین دیدگاه ها