سه شعر از لیلا مسکوک

ادبیات اقلیت ـ دو شعر از لیلا مسکوک:
۱
هر تکهات را کسی برد
سرت به من رسید
سرت زندانی وحشتزدهای در بند انگشتانم،
با بیقراری موقت خود در ستیز.
آسمان عصر بود
لاجوردی و ماه آلود
سرت را روی سرم گذاشتم
بالا کشیدم از لاجورد و ماه
نسیمی دردناک میوزید.
#
ظهر
با دانههای داغ آفتاب، عرق میریخت
سرت را روی سرم گذاشتم
سرت انقلابی فراموش شدهای
پشت میدان انقلاب و جعبۀ سیگار؛
و در ازدحام روشنفکر دود و دلالان و فواحش،
فخر مندرس و سیگارهای ۵۷ ش را
آتش میزد.
#
هر تکهات را کسی برد
سرت به من رسید
برف میبارید
جا میماندم از پوتینهای مستحکم سیاه
در ردی سفید
سرت را روی سرم گذاشتم
و مثل یک سرباز دیده بان مه گرفته
با آخرین تیرم
خلاصش کردم.
***
۲
در رگهایم
آتشنشانها به کارند
زیر پوست کسی گرم گرفتهای
خیابان گر
شعله میکشم لای درز استخوانهایم
آنها آژیر قرمزشان را
نفسم بند میآید
راه بند میآید
به قلبم نمیرسند
خانهات خاکستر میشود.
***
۳
گرد بود کلاهش
مشعلی در دست
با لبهایی بزرگ،
و فوت میکرد
کلاغها را از روی چنارها
از چشمان تو صورتها را
و از لولههای تنگ و سیاه
گلولهها
بزرگ بود
پای چکمههای سیاهش به دریا هم رسیده بود
نهنگها را به ساحل فوت میکرد
و فونتهای سیاه را به سمت خودکشی.
نه میخندید
نه میگریست
تنها
پشت تمام بادهای سیگاری
به دورجایی خیره
کلاه و مشعل را
فوت میکرد و
تمام.
ادبیات اقلیت / ۲۶ تیر ۱۳۹۶
