آخرین احترامات / داستانی از دانیلو کیش

آخرین احترامات
دانیلو کیش
ترجمۀ احمدرضا تقوی فر
سال ۱۹۲۳ یا ۱۹۲۴ اتفاق افتاد. در هامبورگ به گمانم. هنگام مصیبت بازار سهام و افت ناگهانی بهای پول: دستمزد روزانۀ کارگران بارانداز به هفده میلیارد مارک رسید و نشمههای شریف برای خدماتشان سه برابر دستمزد میگرفتند. (ملاحان بندر هامبورگ پول خردهایشان را در جعبههای مقوایی زیر بغل حمل میکردند.)
در یکی از اتاقکهای صورتیرنگی که دور از بندر نبود، ناگهان نشمهای به نام ماریِیت، سینهپهلو کرد و درگذشت. باندورا ملاح انقلابی اوکراینی ادعا کرد که «در شعلۀ عشق سوخته بود.» نمیخواست جسم قدسیاش را با کمترین ابتذالها پیوند دهد، زیرا سینهپهلو «مرض بورژوازی» بود. گفت «در شعلۀ عشق سوخت، در چشم بههمزدنی.» اگرچه از آن رخداد پنج سالی میگذشت، هر وقت که باندورا از آن ماجرا حرف میزد، صدایش دورگه میشد، گویی خلط به دارش میکشید، اما دلیلش فقط الکل نبود، بلکه حقیقت این بود که از آن روز به بعد، به چشم همپیالههایش، خاکسترنشین مهجوری بود، کشتی عظیم زنگارگرفتهای که در آبهای کمعمق میپوسید. خسخسی کرد و گفت «عیبی ندارد، تا به حال با همچو صداقتی به عزای هیچ فاحشهای ننشستهاند، همچو آخرین احتراماتی را تا به امروز خرج هیچ فاحشهای نکردهاند.»
در تدفینش باغچۀ گلخانهها و باغهای مهجور و مطرود را ویران کردند؛ سگها سرتاسر شب پارس میکردند؛ سگان شکاری را آوردند، ژرمن شپردها را افسار زدند، آن تاج خار سگ دندان؛ سلسلۀ زنجیر سنگینِ لغزانی که مفتولهای آهنین را منقبض میکردند، صدایشان مانند جرینگ جرینگ زنجیر تمام بردگان تاریخ بود؛ و هیچکس فکرش را نمیکرد، حتی پیرترین باغبانان که در استخوانهای رنجورشان، تاریخ دردهای جهان لمیده بود -تاریخ بزرگ پرولتاریا- فکرش را نمیکرد که در آن شب انقلابی کوچک و منفک، رخ میدهد: ملاحان بندر هامبورگ به ویلاهای اغنیا یورش بردند؛ کودکان پرولتاریای لو آور، مارسی و انتورپ در حجاب شب گلایولها را قتل عام کردند، با چاقوی ملاحان از بن جدایشان کردند و علفهای هرزی را که سزاوار چاقو نبودند، با پوتینهای سنگینشان کوبیدند. روزنامهها نوشتند: «وحشیانه به پارک آمدند، عمل غیرمتمدنانهای که فقط از ارواح آنارشیست و گلدزدهای ستمگر بر میآید.»
گور مارییت را رزپوش کردند، سرخ و سفید، شاخههای نورس کاج، داوودی و دستههای رز، ادریسیها، زنبقهای پژمردۀ آرت نوو، گل شهوت، سنبلها و لالههای سیاه، گل شب، سوسنهای مهتابی تدفین، گل بکارت و نخستین کمون، یاسهای کبودی که بوی پژمردگی میدادند، ازالیههای ارزان و گلایولهای عظیم (که در اکثریت بودند)، سفید روشن، صورتی روشن، گلایول مقدس و آسمانی با رازگونگی رُز و شمشیر جداناپذیرشان، همگی حاکی از ثروتی متعفن، نشان عمارت سرد توانگران، گلایولهای شاد مرگانگیزی که عرق باغبانهای فرتوت، آبپاشهای گل میخدار و بارانهای مصنوعیِ چاه جهندهای سیرابشان میکرد تا رشد هولناک گلهای بیبروبویی را مانع شوند که حتی بوی ماهی هم نمیدادند، با وجود پیوند حیرتانگیزشان، ساختار دست خرچنگی، با وجود چینهای پریدهرنگ شکوفهها و چنگالهای جعلی پرچمها و تیغهای قلابی چشمنواز: همۀ آن شادی عظیم، توان پخش تکاتم معطری را نداشت، نه حتی به اندازۀ بنفشهای وحشی. تاج این آتشبازیهای گلگون، شاخههای مگنولیایی بودند که از باغهای بوتونیکال به سرقت رفتند، شاخههای شاد گلبرگهای چرممانند، هر شاخه با تکگل بزرگی در پیوند بود مثل روبان ابریشمی گیس دختران جامعه، همانها که رفیق باندورا (با استعداد ویژهاش در صنعت مبالغه) به روسپیان بارانداز تشبیهشان میکرد. تنها گورستانها در امان ماندند، زیرا در خطابش به «همۀ ملاحان، همۀ کارگران بارانداز، همۀ آنهایی که دوستش میداشتند» باندورا، فقط گلهای تازه را تقاضا کرد و آشکارا هتک حرمت گورها را بیتردید در نتیجۀ کشف و شهود کم و بیش مرموزی، ممنوع کرده بود. من فکر میکنم که میتوانم تا حدودی جریان افکارش را بازسازی کنم: شما نمیتوانید مرگ را فریب بدهید؛ گلها هم مانند انسانها در امتداد چرخهای بیولوژیک و مسیری دیالکتیکی پیش میروند – از شکوفایی تا پژمردگی؛ پرولتارینها هم مثل همۀ شهروندان محترم، شایستۀ آخرین احتراماتاند؛ روسپیها محصول تفاوت طبقاتیاند؛ بنابراین، روسپیها هم مثل بانوان جوان خانوادهدار سزاوار گلهای یکسانی هستند و…
جمعیت ساکتی که پشت سر باندورا میآمدند، پرچمهای سیاه و سرخ را بالا نبردند تا وقتی که به ناحیۀ پرولتاریایی شهر رسیدند؛ آنجا در باد، درفشها را برافراشتند که سرخی آتشین و سیاه ظلماتشان در اهتزاز نامبارکی بود، نمادهایی که شبیه به زبان گلها بود، اما نه عاری از اشارتهای اجتماعی.
در مرز بین گور فقرا و ثروتمندان، باندورا تلوتلوخوران راهش را به بالای سنگ گور مرمر سیاه باز کرد (فرشتهای برنزین تاج گلی بر فراز دختر مردۀ بالا بلندی گرفته بود.) و پیش از سکوت، فوج ملاحان کچل و روسپیان جعلی، نطق تدفین را انجام دادند. باندورا چکیدۀ زندگیاش را روایت کرد: وجود دردآور کودکی از خانوادۀ پرولتاریا با مادر رختشو و پدر رذلی که زندگی را در هیئت کارگر مست بندر مارسی بدرود گفت. و در حالی که آن ملاح انقلابی، باندورا، با گلوی بغضگرفته و صدای خشدارش سعی کرد مدحش را -چکیده زیستی مفلوکانه را- به رویدادنامۀ تبعیض اجتماعی و نزاع طبقاتی تقلیل بدهد، واژههای خشونتباری بر زبان راند، چنانکه گویی باکونین را از بر میخواند، نتوانست تصاویر زندۀ زندگیاش را مرور کند همزمان که مثل عکسهای آلبومی قدیمی پیش نگاهش عبور میکردند (و من حتم دارم که رفته رفته با خاطرات کودکیاش آمیخته شدند:) زیرزمینی در سایهروشنی ترسناک، دود سیگار و بوی گند شراب و عرق بادیان، نزاعهای خانوداگی هولناک، دعواها، جیغها و هقهقها؛ سوختن ساسها، تندی رد شدن از زیر روزنامههای شعلهور، لهیبی که نرم نرمک به شیارهای دوده گرفته میخورد و تختهای دو طبقه سربازی را وصل میکند؛ در غروب جستن شپشها با فانوس، بچههایی که میمونوار سرهای یکدیگر را وارسی و شپشها را در کاکل بلوند و سیاه کشف میکردند؛ دستهای مادری که از شستوشوی مکرر مثل بزماهیِ آب پزی، متورم شده بود.
هقهقهای گاهوبیگاه روسپیان پیر (شاید هیچکس اینچنین فنای جسم و مصیبت مرگ را نشان نداد) و سرفههای خشدار و فینهای کارگران بارانداز، در نطق باندورا بر فرازِ مزارِ باز، وقفه میانداخت، هرچند هیچ نمیدانست که آیا بهراستی سرفه بودند یا شیوۀ سرسختانۀ گریستن، مابهازای مردانۀ گریستن، جایگزین آه و اشکی که هنگام نطق بهکار میگرفت. (به صدای خودش گوش میداد – مثل صدای غریبهای یا نغمۀ خشدار گرامافونی- در ذهنش به ترتیب عکسهای آلبومی قدیمی را ورق میزد، از ملاقات راستینش با مارییت.)
۱۹۱۹ بود، نخستین باری که چشمش به چشمانش افتاد، پسینی در بندر هامبورگ بود، آنجا که از فرانکن پا به خشکی نهاد. یکی از غروبهای زیبای نوامبر بود و چراغها در مه چشمک میزدند. دستور داشت که در عشرتکدهای محلی با سازمان ارتباط برقرار کند (رمز شب هم تأیید شده بود) و تا آن وقت ناچار بود جلب توجه نکند و به هیچ وجه هویتش را فاش نکند -در رابطه، نطق، رفتار یا ظاهرش- در میان صد یا هزار ملاحی که آن روز از کشتی پیاده شدند. در خیابان دُل قدم زد و با ملاحان مست قاطی شد -و با خبرچینهای هوشیاری که نقش ملاحان مست را بازی میکردند- و از پنجرهها، نور گلگون اتاقها را ورانداز کرد. سایۀ سرخ چراغ دیواری نور میانداخت مانند نور اربابان فنلاندی در پرترۀ بانویی در اتاق بنفش، در حالی که پردۀ منقش به زنبقهای پژمرده بود- گل هرزگی، رازهای یار غار را پنهان میکرد (که با حجابش جلب نگاه میکرد مثل چین و چاک جامۀ زنانهای:) کاناپه روکش گل دوختی داشت و مانند کشتی سفت بود -آه، باندورا شکل اشیا را یاد میآورد مدتها پیش از آنکه مارییت را ببیند!- قدحهای چینی تابناک سفید و سبوهای خوشتراش دستهبلند. نور گلگون چراغ بر پارچۀ براق چشمک میزند، زنبقها در سیاهی فرو میروند و همینطور گلدوزیِ صندلی در نافِ پنجره، آنجا که بانو مینشیند. نیمرخش را رو به بیننده میگرداند و نور چراغِ رُز رنگ از همهجا بر چین جامهاش راه کج میکند. پا روی پایش میاندازد و بافندگی دستهایش را اشغال کرده است. رقص میل بر کاموا. گیس بلند بلوندی که از شانههای لخت تا پستانهای نیمهلخت میریزد. بانوی دیگری در پنجرۀ بعدی، کتابی در دست دارد. مانند نوراهبهای است که انجیل میخواند. از زیر گیس حنایی که چهره را کم و بیش محجبه میکند، از شیشۀ عینکش پرتو نوری بازمیتابد (بیننده نزدیکتر که میشود، عنوان را کشف میکند، کنت مونت کریستو به حروف بزرگ نوشته شده است.) پیراهن سیاهی پوشیده است با یقهای توری، بانوی خوشبرخوردی که مانند دانشجویان هایدلبرگ به نظر میرسد… و سپس مارییت را دید. نشسته بود و مانند دیگران پا روی پا انداخته باسنش بیرون زده بود؛ سیگاری در دست داشت و پیراهن ساتن روشن و معمولی تنش را در آغوش گرفته بود، اما حالتش غریبانه بود، ظاهرش، پرتو گلگون پریدهرنگی انگار که در آکواریومی تعمیدش داده بود. (سیرن جاوید ملاحان) باندورا را در بند کرده بود، با این وجود تا هنگامی که وارد اتاق نشد، پرده مخملی سبز را روی پنجره نکشید و دست گرمش را زیر پیراهن باندورا نبرد نه تا آن هنگام که فهمید: مارییت مصمم به ایفای هیچ نقشی نبود، خواه زنی خانهدار باشد یا بافندهای، دانشجویی یا نوراهبهای؛ تنها او بود که به هیچ رقصپردازی متکلفانه و متظاهرانهای نیازمند نبود، مارییت یکتا و یگانه بود؛ مارییت روسپی بارانداز بود.
باندورا بر فراز مزارِ باز، گویی بر سر اجتماع فریاد میکشید «ملاحان همۀ بندرهای جهان را دوست میداشت و همه را یاری میکرد و هیچ تبعیضی مابین رنگ پوست، نژاد یا مذهب قایل نبود. پستانهایش را –”کوچک اما زیبا” همانطور که ناپلئون بناپارت، شهریار شرور، عادت داشت بگوید- به سینۀ سیاه خیس ملاحان نیویورک، سینۀ بیموی مالزیاییها، به چنگال خرسسان کارگران بارانداز هامبورگ، خالکوبی خلبانان کانال آلبر می فشرد؛ سوسن سفید گردنش را که مانند مُهر اخوت جهانی بود، صلیب مالتی، شمایل مسیح، ستارۀ داوود، تمثال روسی، دندان کوسه و طلسم مهرگیاه میفشردند و مابین رانهای لطیفش، رودخانۀ اسپرمهای داغ در خروش بودند و در هم آمیخته میشدند در واژن گرمش، که بندر همۀ ملاحان جهان بود و سرچشمۀ همۀ رودخانهها...»
باندورا به صدای خودش گوش میداد، گنگ و سرد و تصاویر زندگی مارییت بی هیچ ترتیبی پیش چشمانش میگذشتند، مثل بادی که عکسهای آلبومی قدیمی را ورق میزند و انگار که خود او، باندورا، همه چیز را با چشمان خودش میدید. (پس از عشقبازی در جوار مردی که دوستش میداشت – و این انقلابی نازکدل یکی از چنین مردهایی بود- مارییت جوری از خودش حرف میزد که انگار مشغول به اعتراف بود. با نوستالژی غریبانهای گذشته را نشخوار میکرد، انگار که همۀ آن داستانهای وحشیانۀ لبریز از جزئیات نفرتانگیز به خودی خود بیاهمیت بودند و تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که مدتها پیش اتفاق افتاده بودند. جوان بود، کم و بیش بچه سال.) و باندورا مردک یونانی نفرتانگیز را دید که در کارناوال شبانهای دست مارییت را گرفت، پریده رنگ بود و مثل بچهای که از گرفتن کف آبجو مست میشود، سربند کفشهایش را دید که با قدمهای کوتاه گرسنهای، مثل حیوان دستآموزی در خیابانهای تنگ مارسی و پایین بندر به دنبال یونانی میرفت؛ دیدش که در اتاق اجارهای تاریکی حولوحوش انبارِ بارانداز با تکیه بر طناببستهای ضخیم خودش را به جلو میکشید؛ و باندورا تعقیبش کرد، با همان خشم مبهم هنگامی که مارییت مصمم سمتِ درِ طبقۀ سوم رفت، یونانی هنوز هم پای پلهها ایستاده بود تا مطمئن شود که مارییت نظرش را عوض نمیکند.) سپس صحنه به خیابانهای مارسی بازمیگردد، آنجا که مارییت سرتاسر ساختگی به دیوار تکیه داده مثل پرندهای زخمی تمام وزنش را روی یک پا نهاده بود…
باندورا ادامه داد «همۀ ما اینجاییم، رفقا، همگی اعضای خانوادهای بزرگیم، عشاق، نامزدها- منظورم این است که ما همگی شوهران یک زن هستیم، شوالیههای یک بانوییم که در یک مخزن آب ریختیم، شراب یک بطری را سر کشیدیم، در مستی روی یک شانه اشک ریختیم و توی یک قدح استفراغ کردیم، قدحی که آنجاست، پشت این پردۀ سبز…»
وقتی صدای خشدار باندورا به سکوت نشست، نخستین مشت خاک را دستان زبر ملاحان و کارگران بارانداز، ذره ذره ریختند، چنانکه گویی بر ماهی غولپیکری نمک میپاشیدند. جایی از فراز گور، صدای افراشتن پرچمهای سیاه و سرخ ابریشمی، کانون توجه تدفین شد. بعد بیلها بر گور خاک باریدند و خاک به سنگینی بر تابوت کوبیده میشد با صدایی که میشنیدی اگر پس از عشقبازی گوش بر قلب پرخروش دلال محبتی مینهادی. گلها را جدا جدا پرتاب میکردند و بعد شاخه به شاخه و سرانجام بغل به بغل، یکی پس از دیگری دست به دستشان میکردند، خزانِ خلقها، سرتاسر مسیر از کلیسا تا گور فقرا که صلیبها کم میشدند و گورهای گرانیتی و تندیسهای برنزی جایشان را به گورهای سنگی و چوبی ویران میدادند. و هیچکس نفهمید که چه چیزی وادارشان کرد که چنین کنند، چه انگیزهای، کدام هوس مستانهای، چه دردی – نفرت طبقاتی یا شراب جامائیکایی؟ شورشی غیرعقلانی و بنیادین: ملاحان و فاحشهها، دار و دستهای دیرجوش، ناگهان هلهله کردند و عربده کشیدند، اشک ریختند و دندان خاییدند، وقتی که گلایولهای شکوهمند را بریدند و دستهایشان را با ساقههای رُز خونی کردند، لالهها را با پیازهایشان جاکن کردند و به نیش کشیدند و یکی پس از دیگری به هم میدادند، دست به دست و بغل به بغل، بالای تپۀ گلها و سبزهها، چوبۀ دار لالهها، ادریسیها و رزها، سرداب گلایولپوش، صلیب پشتۀ گوری که خود زیر انبوه گلهایی ناپدید شد که بوی سوسنهای پیر میداد. و آن وقت پلیس مداخله کرد، قسمت پر زرق و برق گورستان حالا لخت بود. به روایت مطبوعات گلۀ ملخها از آرامستان گذشته بود. (روت فان مقالۀ بیامضایی نوشت و سرکوب و خشونت پلیس و اخراج بیست ملاح را محکوم کرد.)
باندورا به مردی که با او حرف میزد گفت «کلاهت را بردار.» در یورش ناگهانی درد، یوهان یا یان والتین (فکر میکنم نامش همین بود) سعی میکند چهرۀ مارییت را یاد بیاورد. اما همۀ آن چیزی که به ذهنش رسید، تن لاغری بود و خندۀ خشداری. و بعد، لحظهای، تصویر گریزان لبخندش را یاد میآورد، سایۀ صورتش را، اما خیلی زود آن هم محو میشود.
باندورا میگوید «عیبی ندارد، تا به حال با همچو صداقتی به سوگ هیچ بانوی جوان خانوادهداری ننشستهاند، تا به امروز همچو آخرین احتراماتی را خرج هیچ بانویی نکردهاند.»
Danilo Kis
Last Respect
Translated to English: Michael Henry Heim
Shortstoryprojects.com
ادبیات اقلیت / ۱۲ فروردین ۱۳۹۹
