ادای احترام به تاریخ تلخ / نگاهی به رمان سال سی نوشته احمد ابوالفتحی / روشنک رشیدی
ادای احترام به تاریخ تلخ
نگاهی به رمان سال سی نوشته احمد ابوالفتحی
روشنک رشیدی
لوئیس مانک مینویسد که امروز هیچ معیار یا حتا پیشنهادی در دست نیست که با آن بتوان نشان داد پیوند رویدادها در روایتهای داستانی با همین پیوندها در تاریخ چه تفاوتی دارد. با توجه به قواعد مشترک میان تاریخ ادبیات داستانی، به مثابه شکلهایی از روایت، شاید نیازی به بحث دربارۀ «واقعگرایی» رمان نباشد، البته تا جایی که بخواهیم بپذیریم اعمال سنتی ما را از واقعیت جدا نمیسازد، بلکه آن را میآفریند. (نظریههای روایت، والاس مارتین، ترجمۀ محمد شهبا)
«چه زوری! پاها صاف و ستون، کمر خم، سروشانه بالا، خیمه زده روی حریف سه خرواری…»
تصویر روی جلد و جملهای که باید بروی و آغاز کنی خواندن را… کتاب را که میگشایی، فصل یک از بخش اول چنین آغاز میشود… ناگهان دیگر کسی نیستی که کتاب را آغاز کردهای… بهناگاه خود را میبینی که گوش سپردهای به نقال… اولش کمی مات و مبهوتی، احساس میکنی نمیفهمی، اما دل به دل نقال بده… بعد درک خواهی کرد کشتی گرفتن پهلوانی را. وقتی به فصل بعد میروی و حکایتها آغاز میشود و لازم میشود که بازگردی و بخوانی با شروعی تازه…
این میرزا سعید چه کرده است با خانوادهاش… میرزا سعیدهای سال سی و دو… میرزا سعید سینهچاک شاهنامه… آه از رنج تو میرزا… آه از رنج تو رستم… آه از نقالی ضد جریان تو میرزا… آه…
به زندگی امروز بازمیگردی و تکتک اعضای خانواده، حکایتی تازه ساز میکنند… هرکسی قصۀ خود… روایت رنجهای پایینناپذیر… و محق بودنها…
صحرا… سیاوش… سحرو اما «سهراب» شخصیت اصلی داستان… همگان در مورد او و میرزا سعید صحبت میکنند ولی او همصحبت میرزا و نظارهگر سکوت معنادار برقوس است…
داستان این سه نفر… آرزوهای بربادرفته… دلخوریها و غمها… نسلی که همچنان بار سنگین اندوه سال سی و دو را بردوش میکشد… باری که پیشینیان بر دوششان گذاشتهاند و آنها هم لابد بر دوش نسل بعد از خود… سیاوش عشق کازا و کافه ریک… سحری با عشق نافرجام و تظاهر به قوی بودنش در برابر فضای مردانه. مادر: صحرا که سمبول تمام همسران دردکشیدۀ مردان سیاسی است و تشنۀ عشق… (هنوز حکایت «بنجی» داستان نرسیده: سهراب: او حکایت اطرافیانش شده است…)
و «کنون ای سواران» درخشانترین بخش رمان: نقال، حکایت تازه آغاز کن. مثل یک اورتور… مردی برای تمام تاریخ این سرزمین. او را مجنون میپندارند اما حکایت اصلی با مجنون است… همان بنجی خشم و هیاهو… همان جملۀ معروف مکبث… سهراب مجنون مهسا… همان که باید رستم شود تا حکایت آغاز کند… سهراب خنجر بر پهلو… خنجرِ سال سی و سالهای دیگر… سهرابی برای تمامی فصول…
او هم قصۀ خود را میگوید… رنجنامۀ این مردم تمامی ندارد… سوگنامهای بر سال سی… و عزاداری مداوم… سهراب رستم میشود برای این رنج ناتمام… رستم در چاه و میرزا در زیرزمین…
اما در پایان سهراب به زندگی بهتری فکر میکند… میخواهد مرگ را ضربه فنی کند و آن قهرمانی باشد که خودش میخواهد… قهرمان معمولی بودن. «من خوب خوبم. میتوانم انتخاب کنم. بروم شاهنامه بخوانم یا بروم فرانسه… کمی پایینتر از آخرین طبقۀ برجهایی که میسازم باید توری نجات نصب کنم تا هیچکس نتواند از بالای برجهای من به پایین بپرد…» حتی اگر رمدیوس باشد…
افتخار آشنایی من با قلم آقای ابوالفتحی با مجموعه داستان «پلها» بود. و من چنان شیفتۀ این داستانها شدم که رد پای معدود نویسندگانی را که دلم برایشان تنگ شده بود، در این مجموعه داستان یافتم اما با سبک خود ایشان…
و هماکنون «سال سی». ادای احترام به تاریخ تلخ ولی قابل احترام این ملت. و قلمی پر از کلمه: کلمههای ناب و ادای دین بجایشان برای زادگاهشان نهاوند… برایشان آرزوی موفقیت میکنم…
ادبیات اقلیت / ۲۲ مهر ۱۳۹۶