از عشق تا نفرت / یادداشتی از حمیدرضا منایی برای اول مهر Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ یادداشتی از حمیدرضا منایی برای اول مهر و بازگشایی مدارس: هفت ساله‌ام... کلاس اول دبستان... همین چند دقیقه پیش از توالت برگشته‌ام... اما فشار شاش ادبیات اقلیت ـ یادداشتی از حمیدرضا منایی برای اول مهر و بازگشایی مدارس: هفت ساله‌ام... کلاس اول دبستان... همین چند دقیقه پیش از توالت برگشته‌ام... اما فشار شاش Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » از عشق تا نفرت / یادداشتی از حمیدرضا منایی برای اول مهر

از عشق تا نفرت / یادداشتی از حمیدرضا منایی برای اول مهر

از عشق تا نفرت / یادداشتی از حمیدرضا منایی برای اول مهر

ادبیات اقلیت ـ یادداشتی از حمیدرضا منایی برای اول مهر و بازگشایی مدارس:

هفت ساله‌ام… کلاس اول دبستان… همین چند دقیقه پیش از توالت برگشته‌ام… اما فشار شاش امانم را بریده… برای چندمین بار دست بلند می‌کنم، می‌گویم: خانم! اجازه ست ما بریم دست‌شویی!؟

می‌توپد به من: نه‌خیر! بی‌جا می‌کنی! همین الان از دست‌شویی برگشتی! بشین سر جات…

خودم را می‌چلانم… خم و راست می‌شوم… دست می‌گذارم وسط پام، بلکه این جیش لعنتی رهایم کند… همه بی‌حاصل… حریف طبیعت و کلیه و مثانۀ پر نمی‌شوم… می‌شاشم به خود… تمام… ادارام می‌ریزد روی نیمکت… روی زمین… دور پاهام حوضچه درست شده… خودم هم آب شده و رفته‌ام توی زمین… با سر پایین‌افتاده، آرام و بی‌صدا گریه می‌کنم… آن‌قدر که از ازدحام بچه‌ها جز همهمه‌ای گنگ و محو نمی‌شنوم… حالا ساعتی است که مدرسه تعطیل شده و من هم‌چنان سر جایم نشسته‌ام، تنها… مادرم با یک دست رخت و لباس از راه می‌رسد…

این قاعدۀ برخورد من با معلم‌ها، در تمام سال‌های تحصیل ادامه داشت… حالا که برمی‌گردم و عقب را نگاه می‌کنم، حتا یک معلم به معنای دقیق کلمه یادم نمی‌آید (شاید مگر یکی)… بعدها که توی دبیرستان زورمان زیاد شد، برخوردها هم زاویۀ بیش‌تری پیدا کرد، شد که با معلمی بزن بزن کنیم! می‌فهمیدیم که زیر بار حرف زور نباید رفت… همین هم برای طرف مقابل که نیروی قهریۀ مدرسه بود انگیزۀ جبهه‌گیری‌های بیش‌تر می‌شد… خوب‌هاشان ما را (مرا) از کلاس محترمانه بیرون می‌کردند… یک معلم فلسفه داشتیم که تا می‌آمد سر کلاس با ته‌لهجۀ یزدی این‌جوری می‌کرد: منایی بیرون! البته خیلی محترمانه! همین آدم یک پاش مصنوعی بود… یک بار لگدی انداخت سمت یکی از بچه‌ها… پسره جا خالی داد و لگد خورد زیر نیمکت و یک تکه‌اش را کامل از جا کند…

من دو روز خوب در زندگی داشتم؛ یکی روزی که برای اولین بار رفتم مدرسه، چون عاشقش بودم و روزی که مدرسه‌ام تمام شد، چون از آن نفرت داشتم… مدرسه روان مرا ویران کرد… سال اول دبیرستان مدرسۀ جلال می‌رفتم؛ دیوارش چهار متر بود… تا ساعت دوازده و نیم توی مدرسه دوام می‌آوردم، بعد، از آن سر دیوار می‌پریدم پایین… حاضر بودم تمام بدنم بشکند، اما در آن ویرانه‌سرا نمانم… جلال دربانی داشت به نام آقا موسی؛ پیرمردی بود چاق… یک بار که فهمید من از دیوار می‌پرم پایین، به‌ام گفت هر وقت خواستی فرار کنی بیا از در برو که یک وقت دست و پایت نشکند! موسی فهمیده‌ترین آدم همۀ نظام آموزش و پرورش ایران بود…

حالا هر سال اول مهر که می‌شود و وقت مدرسه رفتن مهرگان، دلم می‌گیرد… می‌دانم در آن خراب‌شده چه به روز انسان و انسانیت می‌آورند! پیردختر بی‌شوهر مانده‌ای که از همه جا رانده و مانده است، تمام کمپلکس‌هایش را خالی می‌کند بر سر بچه‌های بی‌زبان طفل معصوم… زندگی را در درونشان می‌کشد…

این‌ها را گفتم برای طرح یک نکته؛ کسانی مثل صمد بهرنگی و جلال آل احمد مشت‌های نمونۀ خروار نیستند… این‌ها استثنایند… غالب آدم‌های شاغل در این حوزه از سر ناچاری و برای پیدا کردن لقمه‌نانی پناه آورده‌اند به مدرسه و تدریس… به همین دلایل و شبیه این‌ها، مدرسه برای من کابوس و جهنمی بود که باید از سر دیوارش می‌پریدم به دیگر سو، به هر کجا که می‌شد… کاش برای مهرگان این طور نشود…

ادبیات اقلیت / ۱ مهر ۱۳۹۷

(به نقل از کانال تلگرامی نویسنده)

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا