اوی غایب / نگاهی به مجموعه شعر “عشق رحمه الله علیه” اثر مصطفا صمدی
ادبیات اقلیت ـ نگاهی به مجموعه شعر عشق رحمه الله علیه اثر مصطفا صمدی / نشر جوان، هرات، ۱۳۹۷
عارف حسینی
پیش از اینکه چند شعر از این مجموعه را بخوانیم، دوست دارم اینجا عشقبازی کنم با عشق، بازی کنم، میگویند زبان از جنس زن است چون میزاید و زایندهگی دارد، زن (معشوق) من در این متن کیست که دستش را بگیرم چند سطر و بر سنگفرش همراهش قدم بزنم و اگر پذیرفت به خانۀ خود و تنها بودن خود و تخت خود دعوتش کنم، شاید او هم به سخن آید و شاید خواستهای دیگر داشته باشد، روی مبل، روبهروی این واژهها بشیند و بگوید شرطش این است که تنم را دست نیندازی، با نگاه، با شنیدن سیراب شوی، ارضا شوی.
عکاسی زمین را میگردد تا اطلس زیبایی را ثبت کند*، میگوید که زیبایی در تفاوت است، اینکه فرق داشته باشی و شبیه هم نباشی. یادم نیست کجا و کی خواندم یا در موردش فکر کردم، عشق پذیرفتن تفاوت است، درک تفاوت است، پذیرفتن اینکه با این تفاوت زندگی کنی، زیر یک سقف، و این را ارج بنهی و احترام بگذاری، به خاطرش نه خود را فدا کنی و نه دیگری را. عشق اگر در بین دو نفر نشسته باشد، محل گذری است که هر یک هر از گاهی از آن میگذرند و باز به خویش برمیگردند، کسی در دیگری فنا نمیشود، کسی در دیگری به حماقت ایثار دچار نمیشود و جهان کوچک خودش را با جهان بزرگ هستی اینهمان نمیکند و همه را در پای دیگری نمیریزد. فرد بودنِ کسی در عشق به هم نمیخورد و اگر ادعایی است، دروغ است، شک نکنید.
پای معشوقِ من اینجا لنگ میزند، اصلاً نیست که بخواهد بدود، راه برود و گپ بزند، من دم از عشق میزنم و فقط نقطهنظر خود را به تو، به عشق و به اوی غایب تحمیل میکنم.
میکروفن جلوِ دهان من است و در این تریبون کاغذی در حال تاختوتاز و تارومار هستم، عشق میان دو نفر نشسته است: من و او. منی که یکپارچه است و گاو و بز و خرگوش را هر سه میخواهد**، از «او» میخواهد که فنای «من» شود و جز من چیزی نبیند و نمیخواهد. تو که داری من را میبینی، احتمالاً ژستی روشنفکرمآبانه به خود گرفتهام و انگشت به زیر چانه، نگاهم را به دوردستهای نفهمیدن دوختهام که نفهمیدن انتهای فهمیدن است. «او» را چه شد؟ کسی چه میداند. مگر مهم است، «او» معشوق باشد، انسان باشد، سنگ باشد و یا درخت باشد، هر چه باشد بود و نبودش فرقی ندارد. معشوق همیشه زن است یعنی همیشه «نیست» است. با «من» قدم میزند، ناز میبارد و کافه و قهوه را دلنشین میکند و در خیال، در تختخواب به «من» سرویس میدهد. عاشق اما همیشه «مرد» است، مسلط است، قدرت است، خداوندگار شکوه و شور و شهوت باشد، یگانه حکمران معبد عشق. زاییدن را چه شد؟ زبان را چه شد؟ نگاه را چه شد؟ زن (معشوق) را چه شد؟ صبر کن، صبر کن و صبر کن… زمانی برای «او» هم خواهد رسید، شاید پس از مرگ، نه، که «او» هماینک هم بیجان است.
چای سیگار میطلبد و سیگار چای، آهنگ ملایمی هم اگر پسزمینه شود چه بهتر و شاعری چند شعر بخواند.
شعر شمارۀ ۶۱:
ای نهایت هرچه بیدادها
رخ دادها
بی تو شعر دروغ است
و عشق شایعه.
***
شعر شمارۀ ۳۲:
ازجغرافیای لبم
تا شاهرگ گردنت
این تنها محدودهای است
که دوستش دارم
***
شعر شمارۀ ۲۲:
سطر اول را فریاد میزنم
دوم را
بگذار بگویم
سینههای زنان
و سپیدهدمان همیشه زیبا نیستند
زیبایی همه چیز نیست
و چشمهای تو
همیشه در شعر زیبا نمیافتد
با اینهمه
شب که دریا را که به تخت میریزی
چیزی به زیبایی اضافه میکنی
.
این حق من است
سطر آخر را هم فریاد میزنم
***
شعر شمارۀ ۱۶:
خدا اگر بودم
پیامبری میفرستادم
که چشمهایت را بشارت دهد
و لبخندت را
وقتی به آن دو جام مست علاوه میشود
خدا اگر بودم
دوزخ تعریف سادهای داشت
یعنی اخمت
وقتی که میتوانی بخندی و دریغش میکنی
خدا اگر…
نه، نمیتوانم باشم
غلط بکند کسی به چشمهای تو ببیند
لبخند تو را شکار بکند
.
من فقط شاعرم همین.
***
در این بین سیگاری خاموش میشود و قهوهای، چند جرعه بالا میرود، احتمالاً چکچک و بهبه و آفرین هم در فضا پیچ بخورد. چند سیگار دیگر و فنجان قهوهای دیگر ــ و یا چای هم ــ بد نیست که ادامه داشته باشد، راستی مگر ما در تشییع جنارۀ عشق رحمهالله علیه به سر نمیبریم، شاید هم در مراسم تودیع و ترفیع والا مقام، حضرت «عشق» هستیم، کمی گَنگس شدهام، احتمالاً تأثیر کافائین بالای قهوه است.
شده است مابین صفحههای کتاب را بِپالی؟ بهصرفهتر است کتاب را از محل بستۀ آن بگیری و برگهایش را در هوا تکان دهی تا فیها خالدون آن به بیرون افتد. مجموعه شعر هم همین است، وقتی میتکانیاش جهان شاعرش بیرون میریزد، گاهی هم تمام سطرهای آن فرو میریزند و چیزی که میماند یا دریچهای نو است برای نگاه کردن به زندگی و یا صفحههای سپیدِ تهی.
مصطفا جان من به نگاه تو نگاه میکنم که چگونه نگاه میکنی، چهطور عشقبازی میکنی، چگونه میگذاری عشق با تو بازی کند، با «او» چه کردهای؟
صدای «او» را میخواهم بشنوم که تو چگونه اجرایش میکنی، یادم هست پیشنهادی که به شعر امروز دادی:
«بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن
بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن
بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن
بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن بزن***»
صدای هیچ زنی نبود و صدای تمام زنها را میشنیدم، زنی را در میان نشاندی و تنها با یک واژه، خشونت مرد را، با چند صدایی اجرا کردی که «به زن بزن» و این صدا تا حالا در گوش من و شعر اینروزهای ما دارد میپیچد و میپیچد.
ـ هیس! بگذار «معشوق رحمهالله علیه» گپ بزند، ببخشید، عشق رحمه الله علیه
طرح لبخندی روی چهرهام مینشیند و سیگار دیگری روشن میکنم.
شعر شمارۀ ۲:
وقتی که دستهایت
بیهوده از دستهایم جدا شدند
«چرا» میتوانست اولین سؤالم باشد
و «امید» آخرین انتظارم از زندگی
من اما فقط نگاه کردم
که «رفتن» زیر پاهایت چه شکلی میشود
و جدایی زیر زبانت چه طعمی دارد
تو شادمانه غریو بودی
من غمگنانه سکوت
.
گفتی میروی
برای آخرین بار نگاهت کردم
و سرم را به باد سپردم
برای کسی که به بیاتفاقی ایمان آورده است
انتظار تجربهای بیهودهست.
***
شعر شمارۀ ۴:
«برفی سنگین نشست
درختی زیبا شد
درختی شکست»
من و تو هم دوسوی یک اتفاقیم
.
برای من فرقی نمیکند
که آخرین سیگارم را
لب چاههای نفت بکشم
یا کنار دوست دخترم
که دوست دارد آرزوهاش بوی دود ندهد
.
فرقی نمیکند
بچه هیتلر«های» مست
در کازینو
رولت روسی صرف میکنند
یا تخم مرغی
نیمپز برای زنده ماندن
.
برای تو اما
چشمهات را باز کن
که فرقی نمیکند
.
«برفی سنگین نشست
درختی زیبا شد
درختی شکست»
***
شعر شمارۀ ۱۹:
برلین بوی تنهایی میدهد
کس فراوان دارد
تنهایی بیشتر
این پارک شاهد است
هر روز سگانِ زیادی
تنهایی را به گردن میگیرند
به پارک میبرند
و واق هم نمیزنند
این قلاده شاهد است
.
این قلاده شاهد است
آدم سگی تنهاست
به خانه میریزد هر شب
با تنی خسته
با بوی عرق
مثل من
که در آغوش این مبل
.
این چراغ خواب شاهد است
***
شعر شمارۀ ۲۱:
با شرابی روی میز
که فقط درد میآورد به سر
بیداری انتظار احمقانهای است
و من احمقم به داشتنت
که پرت شدهام در پیوی
هی پیام هی پیام
بس کن تو دختر!
من اندازۀ آرزوهای تو نیستم
این حرفهای عاشقانه
و بغضی که گلویمان را گرفته
به سنگ هم اگر بکند سرایت
دردی از ما دوا نمیکند
.
ما گاوترین الاغهای دنیاییم
که پرت شدهایم در پیوی
گلوگیر کردهایم پیشِ هم
.
کسی مگر هست
که دلتنگی را ذوب کند؟
***
بی آنکه کسی بشنود، زیر لب با خودم چیزی زمزمه میکنم، حوصلهام سر رفته، گوشیام را دست میگیرم و بیجهت چرخی در اینترنت میزنم، چند عکس و چند شعر بیخود و باخود را نخوانده میپسندم و بازی شکلاتها را انجام میدهم، کاش این بازی بیشتر از پنج بار جان داشت و بینهایت میشد، تا انتهای بیحوصلگی من که نمیتواند پا شود و برود، باید تا آخر این متن بماند. این کلاغ، آخر قصه را لو خواهد داد، این کلاغ را که روبهرویم نشسته است و خودش را طاووس میخواند، به آخر خانهاش باید برسانم، پول این قهوهها را که میدهد، دارم فکر میکنم نوبت من است یا این طاووس زیبا.
شعر شمارۀ ۲۴:
دستهات اراده جهانم
لبهات فکری ولو شده در دهان
از سینههات که بگذرم
پایین نمیرود این شب از گلو
آشوب کن
شور بده به شب
جان بده به لب
و بخور به دردهایم
تا روی دستهای خودت نکردهای باد
.
دستهات اراده جهانم
لبهات فکری در دهان
از سینههات که بگذرم
نمیگذرم
***
شعر شمارۀ ۳۷:
دستم را گرفت
دستش را گرفتم
ادامۀ شعر را از روی لبانش بخوانید
***
شعر شمارۀ ۴۲:
و اتفاق من بودم
که از چشم
تو
افتادم
***
شعر شمارۀ ۴۷:
گفتم: دوستت دارم
گفت: من اما دلیلی ندارم
گفتم: دوستترت دارم
چیزی نگفت
او دلیلی نداشت که چیزی بگوید
***
شعر شمارۀ ۵۰:
باختم
نه! زندگی بازی لحظههاست
مثل فوتبال
میتوانی آخرین لحظه بیایی
و نتیجه را عوض کنی
***
شعر شمارۀ ۵۹:
با تو
خیابان، پارک و بیابان مرا میطلبد
بی تو اما
عرض اتوبان را برای پیادهروی ترجیح میدهم
***
معشوقِ «من» اینجا نشسته نیست، رفته است، جایی در زمین، در کابل، برلین، منهتن و نمیدانم کجاهای دیگری، دارد خودش را پخش میکند، او به زبان بینالمللی گپ میزند، چشمش خودش یک فیلسوف است و راز هر چه زیبایی را میداند، قلبش برای همه میتپد برای هر چه انسان است اما او مقتدر است، بیرحم است، ابتدای جهان از او آغاز میشود، اول خودش، بعد کسی… هر چه که از «او» بگویم «من»، «او» را به چشم خود نوشتهام، نیما میگفت که توانایی شاعر در بیرون شدنش از خود و در جان دیگری حلول شدن و غرق شدن است که «او» را زندگی کند و با دست و با خواست او بنویسد.
قرار بود «عشق» بینمان گپ بزند، از عشق گپ بزنیم، از «او». عشق خیابانی، عشق خدایی و نمیدانم چههای دیگر. عشق را به کوچه بازارهای امروز کشاندهایم، به ویترینهای مجازی. دوستت دارم را از دهان هر کس میتوان نوشت و آیا میتوان شعرش کرد؟ اورهان ولی میگفت:
«زنای خوشگلو دوس دارم
زنای کارگرو هم دوس دارم
ولی زنای خوشگلِ کارگرو
بیشتر دوس دارم»****
حرفی شبیه حرفهای مردان شهوتران کوچه و بازار و در لایههای زیرین (subtext)، حاوی تفکر و جهانبینی: زن کارگر نماد زن سوسیالیست و زن خوشگل نماد زن امپریالیست. در نگاه همزمانی به دورۀ زندگی اورهان و فضای اجتماعی آن، در این شعر به نگاه طنزآلود منتقدی اجتماعی میرسیم که هیچکدام از این دو رویکرد را تجویز نمیکند (ولی زنای خوشگلِ کارگرو/ بیشتر میپسندم.)
این همان جریان شعری است که در ادبیات ترکیه آن را «غریب» خواندند. شاید ادبیات پارسی این گفتۀ اورهان را کج گرفته باشد که:
«شعر، چیزی نیست که با حواس پنجگانه درک شود، بلکه هنری زبانیست که از ذهن ناخودآگاه سخن میگوید. شعر باید از پسند یک عدۀ خاص بیرون بیاید و توجه تودههای مختلف را برانگیزد…»
بهراستی آیا شعر و ادبیات پیش از جامعه حرکت میکند و جامعه را به دنبال خود میکشاند و یا شاعر از پس جامعه در حرکت است؟
اگر نوبودگی در هنر و شعر را اصل بدانیم، پیش از خلق و زاییدن هر شعر، خواهیم پرسید که چه معنا، رفتار و اجرای نو و تازهای به جهان اضافه خواهیم کرد، آیا «عشق» را معنای دیگر بخشیدهایم، آیا «معشوق»(او) به نمایش جدیدی در صحنۀ متن میپردازد؟ در کفۀ ترازوی عشق چه میزان سنگینی برای «او» در نظر گرفتهایم. عشق همان «عشق»، و اقتدارِ «من» همان که پیش از این بود! اگر چنین است چه ایجاب و دلیلی به تکرار شدن است؟
شعر شمارۀ ۶۷:
حلقههای دود
زیر حجم خاطرات
کافۀ تعطیل
***
تنها نشستهام، معشوقی روبهرویم نبوده و نیست، من از خیال این متن میگذرم و کلاغ خودم را به خانه میرسانم.
عارف حسینی
تهران، ۷ آبان ۱۳۹۷
——
پینوشتها:
* فردی به نام «Mihaela Noroc» اهل رومانی پروژهای به نام «اطلس زیبایی زنان جهان» را در سال ۲۰۱۳ آغاز کرده است و تاکنون به بیش از شصت کشور جهان برای عکس گرفتن از زنان و تفاوت آنها رفته است.
** اشاره به مثنوی معنوی مولوی، دفتر اول، حکایت رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار.
*** این شعر و پیشنهاد را سال گذشته (۱۳۹۶)، مصطفا صمدی در صفحۀ فیسبوک خود به اشتراک گذاشته بود.
**** شعر«Quantitatif»، از مجموعه «مُفت زندگی میکنیم مفت»، ــ گزیدۀ شعرهای اورهان وِلی کانیگ ــ ترجمۀ و. م. آیرو، نشر الکترونیک مایند موتور، ۱۳۸۸.
ادبیات اقلیت / ۱۲ آبان ۱۳۹۷