بخشی از رمان فرانکشتاین در بغداد / ترجمۀ فرزدق اسدی Reviewed by Momizat on . بخشی از رمان فرانکشتاین در بغداد  (برندهٔ جایزه بوکر 2014) نوشتۀ احمد سعداوی ترجمه: فرزدق اسدی  فصل یک پیرزن دیوانه انفجار دو دقیقه پس از حرکت مینی‌بوس کیا که ا بخشی از رمان فرانکشتاین در بغداد  (برندهٔ جایزه بوکر 2014) نوشتۀ احمد سعداوی ترجمه: فرزدق اسدی  فصل یک پیرزن دیوانه انفجار دو دقیقه پس از حرکت مینی‌بوس کیا که ا Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » بخشی از رمان فرانکشتاین در بغداد / ترجمۀ فرزدق اسدی

بخشی از رمان فرانکشتاین در بغداد / ترجمۀ فرزدق اسدی

بخشی از رمان فرانکشتاین در بغداد / ترجمۀ فرزدق اسدی

بخشی از رمان فرانکشتاین در بغداد 

(برندهٔ جایزه بوکر ۲۰۱۴)

نوشتۀ احمد سعداوی

ترجمه: فرزدق اسدی

 فصل یک

پیرزن دیوانه

انفجار دو دقیقه پس از حرکت مینی‌بوس کیا که ایلیشوای پیر مادر دانیال سوار آن شده بود، رخ داد. همه توی مینی‌بوس به سرعت سرهای‌شان را به عقب چرخاندند وبا چشمانی وحشت زده از پشت جمعیت به تودهٔ هولناک و تیره رنگ دود که داشت از گاراژ نزدیک میدان الطیران در وسط بغداد اوج می‌گرفت، نگاه کردند. بدو بدوِ جوان‌ها را به سمت جای انفجار دیدند؛ و کوبیده شدن ماشین‌ها را به بلوار میانی خیابان یا به هم‌دیگر؛ در حالی که ترس و وحشت روی چهرهٔ راننده‌هاشان سایه انداخته بود. و صداهای درهم ولولهٔ آدم‌ها را شنیدند؛ فریادهای نامفهوم و سروصدا وصدای دزدگیر ماشین‌ها را.

زنان همسایهٔ ایلیشوای پیر در کوچهٔ شمارهٔ هفت خواهند گفت که او مثل همهٔ صبح‌های یک شنبه محلهٔ البتاویین را به قصد دعا در کلیسای مار اودیشو نزدیک دانشگاه تکنولوژی ترک کرده است و برای همین است که انفجار رخ داده است. چون این زن پیر چنان که بسیاری از اهالی محل اعتقاد داشتند با برکت وجودش در میانشان رخ دادن اتفاقات بد را برای آنان منع می‌کند. برای همین آن چه صبح امروز رخ داده است منطقی به نظر می‌رسد.

ایلیشوا توی ماشین کیا سر توی لاک خودش داشت؛ انگار که کر است، یا اصلاً آن‌جا نیست؛ و صدای انفجاری را که حدود دویست متر پشت سر او اتفاق افتاده، نشنیده است. توی بدن نحیفش روی صندلی کنار پنجره کپه شده است. نگاه می‌کند بی آن که چیزی را ببیند. وبه طعم تلخ دهانش، وتوده تاریکی که چند روز است روی سینه‌اش فشار می‌آورد فکر می‌کند.

این طعم تلخ شاید پس از تناول در مراسم عشای ربانی توی کلیسای مار اودیشو از بین برود. آن جا صدای دخترانش وبچه های سایر زنان را از توی تلفن خواهد شنید؛ وآن تاریکی توی سینه‌اش اندکی پا پس خواهد کشید؛ ونوری توی چشمان مه آلودش خواهد دید. پدر یوشیا معمولاً منتظر می‌ماند که تلفن همراهش به صدا دربیاید تا به ایلیشوا خبر بدهد که دخترش ماتیلدا تماس گرفته است. گاهی هم ایلیشوا یک ساعتی پس از گذشت موعد تماس، منتظر می‌ماند وبعد از پدر یوشیا می‌خواهد که خودش با ماتیلدا تماس بگیرد. واین چیزی است که در طول حداقل دو سال گذشته هر یک شنبه تکرار شده است. پیش از آن، تماس دخترانش نامنظم بود؛ وبا تلفن ثابت کلیسا انجام می‌شد؛ ولی از وقتی آمریکایی‌ها مخابرات العلویه را موشک باران کردند، وبعد وارد بغداد شدند، وپس از قطع شدن تمامی خطوط ثابت برای ماه‌های متوالی، وتبدیل شدن شهر به مکانی که مرگ به آن سرایت کرده است، اطمینان هفتگی از سالم بودن پیرزن امری جدی شد. آن اوایل وپس از چندین ماه دشوار، تماس از طریق یک خط تلفن بین المللی که یکی از سازمان‌های ژاپنی بشردوستانه به کلیسای مار اودیشو وکشیش آشوری آن پدر یوشیا داده بود صورت می‌گرفت. بعد که شبکه‌های تلفن همراه آمدند پدر یوشیا تلفنی برای خودش فراهم کرد واز آن پس مکالمه‌ها از طریق آن صورت گرفت. پیروان پس از پایان عشای ربانی توی حیاط کلیسا می‌ایستادند تا صدای فرزندانشان را که در اقصا نقاط زمین پراکنده بودند بشنوند. وبسیار هم اتفاق می‌افتاد که از دیگر آدم‌های ساکن کوچه‌های محلهٔ گاراژ الامانه که کلیسا در آن قرار داشت، مسیحیان غیرآشوری یا مسلمان‌ها وارد کلیسا می‌شدند تا به طور مجانی با خویشانشان در خارج تماس بگیرند. بعدها با گسترش یافتن خطوط تلفن همراه، فشار بر پدر یوشیا کم‌تر شد؛ چون خیلی‌ها خودشان صاحب تلفن همراه شدند؛ البته به جز ایلیشوا، که هم چنان بر آیین مکالمهٔ یک شنبه‌های خودش پایدار ماند.

ایلیشوا مادر دانیال با دست چروکیدهٔ عرق کرده‌اش گوشی کوچک نوکیا را می‌گرفت، آن را روی گوشش می‌گذاشت، وبه صداهای آشنای دخترانش گوش می‌سپرد؛ وآن گاه تاریکی‌ها یک باره از میان می‌رفتند؛ وروحش قرار می‌یافت. وبعد در میانه‌های روز به میدان الطیران برمی گشت تا ببیند که همه چیز آرام است؛ درست همان طور که صبح ترکش کرده بود. پیاده روها تمیز است؛ وماشین هایی که در آتش سوخته بوده‌اند جمع شده‌اند؛ کشته‌ها به پزشکی قانونی و زخمی‌ها به بیمارستان الکندی منتقل شده‌اند. خرده شیشه‌ای این جا و آن جا بود؛ یک تیر چراغ برق که به دوده آلوده است؛ حفرهٔ کوچک یا بزرگی توی آسفالت؛ وچیزهای دیگری که به علت دید مه آلودش نمی‌توانست ببیندشان یا به شان توجه کند.

ولی عشای ربانی تمام شده بود. ایلیشوا یک ساعت دیگر ماند. توی سالن مراسم که در کنار کلیسا بود نشست. وبعد از این زن‌ها بشقاب‌های غذایی را که معمولاً با خودشان می‌آوردند روی میز چیدند جلو آمد وبا همگان غذا خورد تا خودش را مشغول کرده باشد. پدر یوشیا یک بار دیگر تلاش ناامیدانه ای را برای تماس با ماتیلدا انجام داد. ولی تلفن دختر خارج از منطقهٔ پوشش بود. به احتمال زیاد ماتیلدا تلفنش را از دست داده بود؛ توی یکی از خیابان‌ها یا پاساژها توی ملبورن استرالیا آن جا که زندگی می‌کند آن را از او دزدیده‌اند. اشتباه کرده که شمارهٔ پدر یوشیا را توی دفتری جایی یادداشت نکرده است؛ یا یک بهانهٔ دیگر. پدر قضیه را به درستی نمی‌فهمید، ولی هم چنان به دل جویی به صحبت با ایلیشوا ادامه داد. پس از این که همه شروع به خروج از کلیسا کردند نادر شمونی شماس پیر داوطلبانه پذیرفت که با ماشین ولگای قدیمیش ایلیشوا را به خانه‌اش برساند. ولی ایلیشوا چیزی به زبان نیاورد. دومین هفتهٔ بدون تماس بود. اشتیاق شدیدی به شنیدن صداهای آشنا نداشت. شاید مسألهٔ عادت بود؛ وچیز مهم‌تر این بود که از طریق دخترهایش می‌توانست دربارهٔ دانیال حرف بزند. وقتی از پسرش که بیست سال پیش او را از دست داده بود حرف می زند هیچ کس صادقانه به او گوش نمی‌دهد، جز دخترهایش و مار گورکیس قدیس شهید که برای روح او دعای بسیاری می‌کند واو را قدیس شخصی خود می‌داند. البته می‌توان گربه پیر وخوابالویش نابو را که موهایش مرتب دارد می افتد هم اضافه کرد. حتی زنان توی کلیسا وقتی جلوی‌شان از پسرش که توی جنگ از دستش داده است حرف می زند سردتر شده‌اند. پیرزن چیز جدیدی ندارد؛ همان صحبت‌ها را تکرار می‌کند. همسایه‌های پیرش هم همین طور. بعضی هاشان حتی شکل وشمایل دانیال را به یاد نمی‌آورند؛ علی رغم آن که می‌شناسندش. در هر حال او یک مرده است؛ که بر حافظهٔ آن‌ها که طی سال‌های طولانی پر بلکه آکنده از مردگان شده گذر کرده است. هرچه سال‌ها جلو می‌روند پیرزن تعداد بیش‌تری را از خیل تأییدکنندگان یقین عجیب او بر زنده بودن پسرش که قبر او یک تابوت خالی در کلیسای المشرق است از دست می‌دهد.

دیگر از این خرافه‌اش با کسی حرفی نمی‌زند. فقط منتظر صدای ماتیلدا یا هیلدا از پشت تلفن می‌ماند؛ آن دوتا هر چه قدر که حرف‌های پیرزن عجیب هم باشد تحملش می‌کنند. دخترها درک می‌کردند که پیرزن یاد فرزند رفته‌اش را به کار می‌گیرد که با آن زندگی را بگذراند؛ نه بیش‌تر. وشرح این قضیه برای پیرزن ضرورتی نداشت. اشکالی نداشت که با او راه بیایند.

نادر شمونی شماس پیر با ماشین ولگایش او را تا سر کوچهٔ هفتم در البتاویین رساند. از سر کوچه چند قدم بیش‌تر با در خانه‌اش فاصله نیست. مکان آرام بود. جشن مرگ چندین ساعت پیش به پایان رسیده بود. اما آثارش به وضوح برجای مانده بود. شاید قوی‌ترین انفجاری بود که در آن منطقه رخ داده است. وضعیت روحی شماس پیر رو به راه نبود. وقتی کنار تیر چراغ برق پارک می‌کرد چیزی به مادر دانیال نگفت. روی تیر لکه‌های خون ومشتی مو بازمانده از پوست سر دید. اجزای جسد آدمی چند وجب بیش‌تر با بینی وسبیل انبوه سفیدش فاصله نداشت. کمی ترس او را گرفت.

مادر دانیال پیاده شد وخاموش با دست با او وداع کرد. به کوچه‌ای که آرام به نظر رسید وارد شد؛ وگوش سپرد به صدای پاهای آرام وپیوستهٔ خود روی سنگ‌ها وآشغال های توی کوچه. داشت جوابی آماده می‌کرد برای وقتی که وارد خانه می‌شد ونابو سر بالا می‌کرد انگار که دارد از او می‌پرسد: ها؟!… چه خبر؟!

و از آن مهم‌تر؛ گله‌ای آماده می‌کرد از قدیس وشفیع خودش مار گورگیس که شب گذشته به او یکی از سه تا را وعده داده بود: یا خبر خوش حال کننده‌ای می‌شنود، یا روحش آرامش می‌یابد، یا عذابش به پایان می‌رسد.

ادبیات اقلیت / ۲۱ بهمن ۱۳۹۵

آثار دیگر فرزدق اسدی در ادبیات اقلیت:

ایزد تالاب‌ها / محمد خضیر / ترجمۀ فرزدق اسدی

ایزد تالاب‌ها / محمد خضیر

ادریس را به یاد بیاوریم! ادریس، پسر مؤذن مسجد را، به یاد بیاوریم تعطیلات روز جمعه را، دوچرخه‌هایی که گِل‌گیرشان را برداشته بودیم، نی‌های ماهی‌گیری، کِرم‌های صورتی که از گِل رودخانه درمی‌آوردیم، ساک‌های غذا، ماهی‌های پیچیده در برگ موز و سایه‌ی داغ برگ‌های نخل را. …

ادامه محتوا ›

دو چشم به ضمیمه‌ی پرونده / فرزدق اسدی

دو چشم به ضمیمه‌ی پرونده / فرزدق اسدی

با تمام این‌ها می‌گویم کار خودش است. چشم‌های آدم هیچ وقت دروغ نمی‌گویند. درست است که تحصیلات من چیز دیگری بوده، یا ممکن است از مسائل قضایی سررشته‌ی چندانی نداشته باشم، اما آقای قاضی! تصورش را بکنید… یک روز پرونده‌ای به دست شما می‌دهند، پس از کلی تحقیقات و بازجویی و دادگاه و شاهد و مدرک و از این جور چیزها، دست آخر می‌بینید که از این پرونده حکمی در نمی‌آید. …

ادامه محتوا ›

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا