گیلاسها را مشتمشت توی کیسه گذاشت. یک جفتشان به انگشترش گیر کرد. نوک انگشت سبابه و شَست را روی انتهای چوب خشکیدهٔ گیلاسها به هم چسباند. گیلاسها را از لای فیروزهٔ انگشتر جدا کرد. آوردشان بالا و جلوِ چشمهاش آویز کرد. یکدست قرمز و شفاف بودند. کیسه را زمین گذاشت. با دست دیگر، گیلاس سمت راستی را کمی لای انگشتهاش چرخاند و بعد از چوب خشکیدهای که چسبیده بودش جدا کرد. خیرهٔ نگاهش روی جای خالی گیلاس کنده شده جا خوش کرد و به تنه زدن مشتری کناری، چوب خشکیده و تک گیلاس آویزان هم روی زمین افتاد. چیزهای دیگری هم بود که هنوز بهشان فکر نکرده بود.
همیشه وقتی خبری را میشنید که انتظار شنیدنش را نداشت، چند ساعت تا چند روز طول میکشید تا حسش کند، بعد باورش کند و تازه بعد از آن، واکنش نشان دهد. از شنیدن حرفهای دکتر شوکه بود، ولی حواسش به تدارک مهمانی شب به خاطر ختم به خیر شدن عمل جراحی آرمان بود. پول میوهها را حساب کرد و همان دم در میوهفروشی سوار تاکسی شد. تنها روی صندلی عقب نشست و سرش را به پنجرهٔ پشت صندلی راننده تکیه داد. باد لختی موهاش را از لای شال قهوهای اش بیرون آورد و از بغل هشتی انتهای ابروش برد و توی هوا پریشان کرد. فکرش در خیابانها میان آرمان، مهمانی شب، سهیل و مادر سهیل میگشت.
به شنیدن صدای پیامک، سراغ گوشی توی کیفش گشت. سهیل پیام داده بود، «چیز دیگه نمیخوایم؟»
در این هشت سال باورش شده بود که سهیل دوستش دارد. وقتی آرمان در اتاق عمل بود و او از بیقراری ضعف کرد و زیر سِرُم رفت، با چشمهای نیمهباز و نگاه تارش شانههای پهن و صورت گرد سهیل را چند دقیقه یک بار لابهلای رفتوآمدش میان اتاق خودش و بخش جراحی، بالای سرش دیده بود. صدای سهیل هنوز توی ذهنش طنینانداز بود وقتی میگفت: «تو نفس منی خانومی… کنار دوتاتونم…»
هنوز چند دقیقهای از جواب ندادن پیامک نگذشته بود که گوشی زنگ خورد. پریشانی موهاش را از دست باد رهاند و سرش را چرخاند سمت صفحهی گوشی که شروع کرده بود به خاموش و روشن شدن و با هر بار روشناییاش، به جای اسم سهیل، سرورم را نشان میداد. بعد از چند لحظه خیره شدن به صدای زنگ موبایل، دکمهٔ سبز را فشار داد و بالاخره جواب داد.
– بله
سهیل، خودش، اسمش را به این نام ذخیره کرده بود.
– … کنترلو بده ببینم… منبعد به من میگی سرورم.
– خیلی پررویی!
– نه باید بگی خیلی پررویی سرورم… اینجام برات سیو میکنم…
سیو نکرده، گوشی را از دستش کشیده بود و شروع کرده بود دور میز دویدن و قهقهه زنان فرار کرده بود سمت اتاق خواب.
– سلام… جواب اسم نیومد! کجایی؟
– سلام. ندیدم. خرید بودم…
– مگه یه میوه خریدن چقدر طول میکشه!؟
زیرکی زنانهای که به وقتش ناخودآگاه هوشیار میشد و هم پریشانی صورت را میپوشاند و هم لرزش صدا را محو میکرد، شد لبخند روی لبی که سهیل نمیدید و شیطنت صدایی که میشنید.
– همینقدر که میبینی سرورم.
… قهقه زنان فرار کرد سمت اتاق خواب و خودش را روی تخت پرت کرد. سهیل هم. روبه روی هم به بغل دراز کشیدند.
انعکاس نور شمع را توی چشمهای ریز عسلی سهیل تماشا میکند. پنجهٔ دست سهیل نرمنرمک از روی بازوهاش میلغزد و به سرشانهاش میرسد. موهای لَخت فرشته، همکلاسی دانشگاهش بعد از شیمیدرمانی فر درآمده بودند. سهیل موهای فر کوتاه فریبا را پشت گوشش میدهد و دستش را از انحنای گردنش پایین میکشد. از جناغ سینه رد میکند و روی جای خالیاش مکث میکند. داغی لبهای پهن سهیل روی غنچهٔ لبهاش میسوزد. بغضش میگیرد. ردیف مژههای بلندش لحظهای روی هم میخوابد و دوباره برمیخیزد. بغض را توی لبخندش میخورد.
– سهیل
– جانم؟
دو پنجهٔ دستش را دور صورت سهیل قاب میکند و یکییکی انگشتهاش را روی تهریشهاش پایین میکشد. آرام توی نگاهش به ابروهای صاف و کشیدهی سهیل پلک میزند.
– کاش زودتر همه چی تموم شه، اقدام کنم برای ترمیم.
سهیل لب از هم باز نمیکند. لابد دلش میسوزد. شاید هم از عذاب وجدان میترسد. پتو را کمی بالا میکشد. شاید به خاطر آرمان تمام این مدت را مدارا کرده است. بالاخره که کاسهٔ صبرش لبریز میشود. حالا فقط چند ماه گذشته… از کجا معلوم… سهیل غلتی میزند و دستهای فریبا میرود لای موهای مشکی صاف و کوتاه پشت سرش. بغضش را فهمیده!؟! لابد دارد نگاهش را میدزدد تا او موج زدن تمنای درونی خلاف حرفهاش را توی چشمهاش نبیند. بیحوصلهٔ پرسیدن برای شنیدن هیچ دروغی در سکوت معلق میان سایهی پردههای کشیده روی دیوار پلک میزند. دستهاش را از روی موهای سهیل میسراند و روی سفیدی شانههاش مینشاند. چند لحظه بعد، صدای ریز نفسهای سهیل، بریده بریده از دهان بستهاش در اتاق پخش میشود و نرمی تنش زیر انگشتهاش شروع به لرزیدن میکند. صدا کمکم بلندتر میشود و قهقهٔ سهیل جای سکوت را میگیرد.
– مگه مغز خر خوردم… واسه چی عجله داری اصلن!
ناخودآگاه لبخندی روی صورتش ظاهر میشود و از ترس اینطور خندیدن مردی که این چند ماه پابهپایش همه چیز را تحمل کرده محو میشود. به سهیل حق میدهد کم آورده باشد. که از فرط فشار روحی اینطور قهقهه بزند. به خودش حق نمیدهد اشک بریزد تا بیشتر از این عذابش دهد. فقط به مردی نگاه میکند که نیمه برهنه روی تختخواب نشسته و حالا سرش را آرام به چپ و راست تکان میدهد و دوباره ریزریز میخندد. مردی که تمام قد سالم است و هیکلی ورزیده دارد ولی او…
– سهیل خوبی!؟
سهیل خندههاش را توی یک لبخند ملیح جمع میکند. لابد از قیافهٔ هاج و واجش فهمیده که ترسیده است. دوباره به بغل میخوابد و چانهٔ او را سمت خودش میچرخاند. به چشم بر هم زدنی داغی لبهای سهیل را روی پیشانیاش و گرمی دستهاش را روی گونههاش حس میکند.
– برای من چیزی فرق نکرده. یعنی کرده ولی…
سهیل دوباره مینشیند. سرش را پایین میاندازد. چند لحظهای پنجهٔ دستهاش روی زانوهاش مکث میکند.
– من دلم میخواد بهت بگم. دلم لک زده سربهسرت بذارم.
فریبا هم پتو را کنار میزند و مینشیند. قطره اشکی از گوشهٔ چشمش روی گونهاش میغلتد.
– خسته شدم از دیدن این همه ترحم و دم نزدنت.
سهیل فقط گوش میشود.
– تو کم آوردی. میخندی!!! که چی؟ که مبادا اگه حرفی بزنی من برنجم!؟
تن صدای سهیل کمی بالا میرود.
– نه فّری جان. آروم باش.
فریبا توان حرف زدن ندارد. دانهدانهٔ اشکهاش میان هقهقش از چشمهای درشتش روی گونههاش میلغزد. سهیل دستش را دور شانههایی که میلرزد حلقه میکند و سرش را روی سینهاش میگذارد. بعد از چند دقیقه فریبا آرام میگیرد و با سرخی چشمهای منتظرش به سهیل خیره میشود.
– دیوونه نیستم فَری. بهت میگم به چی میخندیدم. ولی شرط داره.
دختربچهٔ نگرانی میشود که در هوس دوبارهٔ آغوشی که خودش رهایش کرده، چارهای جز قبول شرط ندارد. با چشمان گرد شدهاش میپرسد: «یعنی چی!؟»
تاکسی برای مرد میانسالی نگه میدارد. به خودش میآید. عینک نیمفریم مرد را موقع سوار شدن بدون شیشهٔ سمت راستیاش میبیند. مدل عینک استاد نظریههاست. نظریهٔ «داغ» گافمن توی سرش میچرخد. تاکسی دوباره حرکت میکند. از گذر نگاهش در آینهٔ ماشین، چشمهای اشکآلودش را میبیند و دوباره صورتش را میگرداند رو به پنجره و باد و خیال و خیابان.
آب دهانش را قورت میدهد و مطمئن جواب میدهد که میخواهد بداند.
– باید بگی، به چی میخندیدی سرورم… بگو تا بگم.
انگار که چیزی برای از دست دادن نداشته باشد ولی با قبول یک شرط کوچک چیزهای زیادی برای به دست آوردن وجود داشته باشد. میان تردیدهاش به یاد خاطرههاشان لبخند میزند. نیمه بغض و نیمهخنده با چشمهای گردش، چیزی را که سهیل میخواهد، زمزمه میکند.
– به چی میخندیدی سرورم!؟
– داشتم فکر میکردم، اینطوری بودنت خیلیام بد نیست یه چند وقتی تنوعه.
سهیل، توی نگاه مبهوتش دوباره شروع میکند به ریز خندیدن و ادامه میدهد:
– مهم نیست همیشه همه چیز مثل اولش باشه یا تحت هر شرایطی روال طبیعیش رو طی کنه. فَری یه وقتایی فقط باید شرایط جدید رو پذیرفت و باهاش مهربون کنار اومد. وقتی حال روحت بهتر شد میری برای ترمیم و…
تاکسی به چهارراهی میرسد که سرویس مدرسهٔ آرمان تصادف کرده بود. پاهای آرمان هنوز در گچ است. کمی جلوتر به صدای شنیدن راننده، جا میخورد. «گیشاس خانوم. همینجا پیاده میشید؟» دستپاچه کرایه را میدهد. کیف و کیسهٔ میوهها را روی صندلی میکشد. یک جفت گیلاس از کیسه بیرون میافتد. از ماشین پیاده میشود.
پاهاش بیاجازه، صندلهای کرمرنگش را روی سنگفرشهای لخت پیادهرو میکشد و به سمت خانه میبرد. زیر بلندی برج میلاد تنش احساس حقارت میکند. مادر سهیل نباید بفهمد، نظریهٔ «داغ» گافمن… «داغ احتمال بیاعتباری»… به خانه که میرسد خودش را دوزانو نشسته، جلو آینه قدی پیدا میکند. به اندام ترکهای نیمه برهنه و لَختی موهای آویزان روی شانهاش زل میزند. تا قبل از درآوردن سوتین، به لطف تصور مصنوعات ساخت بشر همه چیز میتواند طبیعی به نظر برسد. ولی همین که انگشتهای سهیل روی شانههاش بلغزد برای انداختن بندها و باز کردن سگک، آنوقت… دستهاش را از لای حلقهٔ بندهای سوتین درمیآورد. پنجهٔ دست چپش را روی سینهٔ سمت راستیاش پهن میکند و فشار میدهد. قرمزی دگمهٔ سینهاش از لای انگشت وسط و سبابه بیرون میزند. انگشت هاش را یکییکی کنار هم میخواباند و دست راست را هم به کمک میطلبد. پنجهٔ دو دستش را کنار هم بالا و پایین روی سینهاش فشار میدهد. ندیدن نبودنش را امتحان میکند. به همریختگی تقارنشان را که میبیند، تازه حس میکند که قرار است بخشی از وجود خودش کنده شود نه سهیل. پنجههاش را تا امتداد بازوهاش میکشد. پلکهاش توی آینه شروع به لرزیدن میکند.
ادبیات اقلیت / ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
یک دیدگاه
عباس عابد ساوجی
نمی توان سنگینی احساسی را که روزی بوده و حالا نیست احساس کرد…
.
.
.
.
.
.گاهی می گویی: مرگ بهتر از بودن است!.
اما بعد، باید خودت را به تغییراتی عادت بدهی…