خائن / داستانی از کورتزیو مالاپارته
خائن
کورتزیو مالاپارته*
مترجم: رضا پورسیدی
در فوریۀ سال ۱۹۴۲ در جریان محاصرۀ لنینگراد، من به طور موقت به ژنرال اِدکُویست فرماندهی لشکر نیروهای فنلاندی مستقر در نزدیکی دریاچۀ لادوگا پیوستم. یک روز صبح او از من خواست به دیدنش بروم.
او گفت ما هجده اسیر اسپانیایی داریم.
گفتم اسپانیایی؟ مگر شما اینجا با اسپانیا میجنگید؟
گفت در این باره چیزی نمیدانم، اما من هجده اسیر دارم که اسپانیایی حرف میزنند و میگویند اسپانیایی هستند، نه روسی.
خیلی عجیب است.
ما باید ازشان بازجویی کنیم. از قرار معلوم تو اسپانیایی حرف میزنی.
نه، در واقع اسپانیایی حرف نمیزنم.
هرچه باشد، تو ایتالیایی هستی، پس اسپانیاییتر از منی.[۱] برو بازجوییشان کن.
کاری را که به من گفته شده بود، کردم. اُسرا را در زیرزمین پادگان پیدا کردم. پرسیدم که روسی هستند یا اسپانیایی. من شمرده شمرده به ایتالیایی پرسیدم، و آنها شمرده شمرده به اسپانیایی جواب دادند، به این ترتیب زبان همدیگر را کامل فهمیدیم.
ما در ارتش شوروی سربازیم، اما اسپانیایی هستیم.
یکیشان ادامه داد که آنها یتیمان جنگ داخلی اسپانیایند. پدر و مادرشان در جریان بمبارانها و تلافیجوییها کشته شده بودند. یک روز در بارسلونا همه را سوار یک کشتی شوروی کردند و فرستادند به روسیه. آنجا بهشان خوراک و پوشاک دادند، بعد همه در رستهای آموزش دیدند و بالاخره شدند سرباز ارتش سرخ.
اما ما اسپانیایی هستیم.
درواقع من به یاد آوردم در آن زمان میخواندم که روسها هزاران کودک جمهوریخواه سرخ را به شوروی منتقل کرده بودند تا از بمبارانها و قحطی نجاتشان دهند.
شماها عضو حزب کمونیستاید؟
البته.
خب، صدایش را در نیاورید. همین که به من گفتهاید، کافی است. میفهمید؟
نه، نمیفهمیم.
مهم نیست. فکر که میکنم خودم هم نمیفهمم. لُب کلام اینکه بنظرم بهتر است به کس دیگری نگویید که عضو حزب کمونیستاید.
نه، ما نمیتوانیم چنین مصالحهای را قبول کنیم. کمونیست بودن چیز غلطی نیست. ما این واقعیت را که کمونیست هستیم، کتمان نمیکنیم.
بسیار خوب، هرطور میلتان است عمل کنید. ضمناً باید بدانید که فنلاندیها مردمی صادقاند با ویژگیهای انسانی، و بین سربازان ارتش فنلاند هم کمونیستهای زیادی هستند، اما دارند با روسهایی که در سال ۱۹۴۹ به کشورشان تجاوز کردند، میجنگند. پس اصل موضوع کمونیست بودن یا نبودن نیست، چیزی که میخواهم بگویم این است. به هر حال فکر میکنم شماها منظورم را میفهمید.
نه، نمیفهمیم. ما میفهمیم که شما تبلیغاتپراکنی میکنید، همهش همین.
نه، همش همین نیست. شما باید بدانید که من هر کاری که بتوانم میکنم تا مطمئن شوم شما آسیب نمیبینید. میفهمید؟
بله.
خب پس. خداحافظ. فردا برمیگردم و بهتان سرمیزنم.
ژنرال را پیدا کردم و راجع به گفتوگویمان برایش گفتم.
ژنرال از من پرسید از دست ما چه کاری برمیآید؟ میدانی که وضعشان پرمخاطره است. آنها کمونیستاند، داوطلبانی اسپانیایی در ارتش سرخ. البته وقتی منتقل شدند بچه بودند، بنابراین مسئول آموزشی که دیدند نیستند. اگر به من بود کمکشان میکردم. اما در شرایط فعلی بهترین کار برای تو این است که به دوستت دی فوکسا، سفیر اسپانیا در هلسینکی، تلگراف بزنی. از او بخواه به درخواست من بیاید اینجا. من اسیرها را به او تحویل میدهم و او میتواند هرکاری که میخواهد با آنها بکند.
تلگرافی برای دی فوکسا فرستادم: هجده اسیر اسپانیایی داریم. بهسرعت بیا تحویلشان بگیر.
دو روز بعد دی فوکسا در میان کولاک سوار بر کالسکۀ سورتمهای از راه رسید، دما ۴۲ درجه زیر صفر بود. از سرما و بیخوابی نیمهجان بود. به محض دیدنم داد زد: معلوم است چه کار میکنی؟ برای چه به من تلگراف زدی؟ من چه کار میتوانم با هجده سرباز اسپانیایی ارتش سرخ بکنم؟ ببرمشان به سفارت؟ حالا ناچارم اوضاع را راست و ریست کنم. خودت را نخود هر آشی میکنی.
آخر تو سفیر اسپانیایی.
آره، منتها اسپانیای فرانکو. و این بچهها هم کمونیستاند. به هر حال، هر کاری بتوانم میکنم. اما واقعاً دلم میخواهد بدانم چرا خودت را قاطی این ماجرا کردی.
او برآشفته بود. اما دی فوکسا قلب مهربانی داشت، و من میدانستم هر کمکی ممکن باشد، میکند. رفت به دیدن اُسرا و من هم دنبالش راه افتادم.
دی فوکسا بهشان گفت من سفیر اسپانیای فرانکوام. من اسپانیاییام، شما هم اسپانیایی هستید، برای کمک آمدهام. چه کاری میتوانم برای شما بکنم؟
اُسرا گفتند برای ما؟ هیچ. ما نمیخواهیم ارتباطی با نمایندۀ اسپانیای فرانکو داشته باشیم.
شما فکر میکنید این یک شوخی است؟ دو شبانه روز طول کشید تا من برسم اینجا و حالا شما دست رد به سینهام میزنید؟ با این حال من هر چه در توانم باشد برای کمک به شما انجام میدهم. فرانسیسکو فرانکو بلد است چطور ببخشد.
فرانکو دشمن ماست. او پدر و مادرهای ما را کشت. فقط از تو میخواهیم که ما را به حال خودمان بگذاری.
دی فوکسا رفت که ژنرال را پیدا کند.
گفت آنها خیلی کلهشقاند. در هر حال من به وظیفهام عمل میکنم. برای تعیین تکلیف به وزارتخانه در مادرید تلگراف میزنم، بعدش هرچه مادرید بگوید، انجام میدهیم.
روز بعد، دی فوکسا آمادۀ رفتن به هلسنکی شد: حین سوار شدن به کالسکۀ سورتمهای گفت تو سرت به کار خودت باشد، فهمیدی؟ تقصیر توست که من توی این مخمصه هستم، گوشت با من است؟
آدیوس، آگوستین.
آدیوس، مالاپارته.
*
چند روز بعد یکی از اُسرا مریض شد. دکتر گفت: التهاب ریههاست. خیلی خطرناک است.
ژنرال اِدکویست گفت مجبوریم به دی فوکسا خبر بدهیم.
بنابراین، به دی فوکسا تلگراف زدم: یک اسیر مریض، خیلی جدی، بهسرعت بیا با دارو، شکلات، سیگار.
دو روز بعد دی فوکسا داخل کالسکۀ سورتمهایاش از راه رسید. یک پارچه آتش بود.
به محض دیدنم داد زد باز چه دسته گلی به آب دادی؟ نکند تقصیر من است که این بچه مریض شده؟ میدانی که من در فنلاند تنهام، بدون رایزن و بی هیچ معاونی، مجبورم همۀ کارها را خودم انجام بدهم. آنوقت تو با دخالت بیجایت وادارم میکنی پاچیله[۲] به پا راه بیفتم اطراف فنلاند.
گوش کن، او ناخوش است، دارد میمیرد، خوب است که تو اینجایی. تو نمایندۀ اسپانیایی.
بسیار خوب، بسیار خوب، برویم و ببینیمش.
او کلی دارو، خوراکی، سیگار و لباس گرم آورده بود. شاهکار کرده بود، رفیق قدیمی من اگوستین.
سربازِ بیمارْ دی فوکسا را بهجا آورد و حتی لبخند زد. گرچه رفقایش دم به تو و خصومتآمیز عقب ایستادند و با تحقیر و نفرت به اگوستین خیره شدند.
دی فوکسا دو روز ماند و بعد برگشت به هلسینکی. قبل از رفتن به داخل کالسکۀ سورتمهایاش گفت: مالاپارته، چرا خودت را قاطی کاهایی میکنی که ربطی به تو ندارند؟ کی میخواهی یاد بگیری راحتم بگذاری؟ دست از سرم بردار.
آدیوس، اگوستین.
آدیوس مالاپارته.
سه روز بعد سرباز به خاطر التهاب ریههایش مرد. ژنرال ادکویست احضارم کرد: میتوانستم به رسم فنلاندی دفنش کنم. اما فکر کردم بهتراست دی فوکسا مطلع باشد. هرچه باشد این سرباز اسپانیایی بود. تو چه فکر میکنی؟
بله، باید به دی فوکسا بگوییم. موضوع میتواند دیپلماتیک باشد.
بنابراین تلگرافی فرستادم: سرباز مرده. سریع بیا. نیاز به دفن.
دو روز بعد دی فوکسا رسید. برآشفته بود.
به محض اینکه چشمش به من افتاد داد زد نمیخواهی دست از اذیت کردنم بکشی؟ این وضع دارد به جنونم میکشد! معلوم است که وقتی به من خبر میدهی این بچه مرده و باید دفن شود نمیشود نیایم. اما دنیا به آخر میرسید به من نمیگفتی؟ قرار نیست که آمدنم به اینجا زندهاش کند.
نه، اما تو اسپانیایی هستی، ما که نمیتوانیم مثل سگ دفنش کنیم، توی این جنگل، دور از وطنش، از اسپانیا. دست کم با حضور تو در اینجا اوضاع رنگ و بوی دیگری دارد، میدانی؟ انگار همۀ اسپانیا اینجاست.
دی فوکسا گفت مسلم است. برای همین آمدم. اما تو چرا قاطی این چیزها شدی؟ تو که اسپانیایی نیستی، خدای من!
او باید آبرومندانه دفن شود، آگوستین. برای این با تو تماس گرفتم.
بله، میدانم، میدانم. بیا برویم. کجاست؟
رفتیم به سراغ پسرک بیچاره که داخل سربازخانه در محاصره رفقایش دراز به دراز روی زمین بود. همه با نگاهی محزون و کم و بیش حاکی از اعتراضی تهدیدآمیز به دی فوکسا خیره شدند.
دی فوکسا گفت ما بنا بر تشریفات مذهبی کاتولیک دفنش میکنیم. من میخواهم او مثل یک اسپانیایی واقعی، یک سرباز اسپانیاییِ خوب دفن بشود.
یکی از اسرا گفت ما این اجازه را نمیدهیم. رفیقمان بیخدا بود، مثل همۀ ما. به این افتخار میکنیم. ما اجازه نمیدهیم او مثل یک کاتولیک دفن شود.
من نمایندۀ اسپانیایم، و متوفی هم اسپانیایی بود، شهروند اسپانیا. من میخواهم او به عنوان یک کاتولیک دفن شود. میفهمید؟
نه، نمیفهمیم.
من سفیر اسپانیا هستم، و به وظیفهام عمل خواهم کرد. اگر شما حرفم را نمیفهمید من اهمیتی نمیدهم.
بعدش دی فوکسا برگشت و رفت بیرون.
گفتم اگوستین، دوست من، ژنرال ادکویست مرد محترمی است. اگر تو نظرت را نسبت به یک انسان مرده تحمیل کنی او خوشش نمیآید. مردم فنلاند آزاداندیشاند، مقام و موقعیت تو را درک نمیکنند. ما مجبوریم به توافقی برسیم.
بله، اما من سفیر فرانکوام! نمیتوانم یک اسپانیایی را بدون مراسم کاتولیک دفن کنم. خدای من! چرا آستین بالا نزدی و بدون من دفنش نکردی؟ میبینی با علاقۀ غیرعقلانیات به دخالت در کارهایی که ربطی به تو ندارند چه کار کردی؟
بسیار خوب، نگران نباش، موضوع به بهترین وجه به سرانجام میرسد.
رفتیم به دیدن ژنرال.
ژنرال گفت آنطور که رفقای متوفی میگویند و من هم باور دارم از قرار معلوم او کمونیست و بیخدا بود، و نمیشود به عنوان کاتولیک دفنش کرد. میدانم که سفیر نمایندۀ اسپانیاست و نمیتواند خاکسپاری را بدون مراسم کاتولیک برگزار کند. ماندهام که چه باید بکنیم؟
من پیشنهاد کردم بفرستیم دنبال تنها کشیش کاتولیک در هلسینکی که یک ایتالیایی بود. (یک اسقف کاتولیک هلندی هم در هلسنیکی بود اما دور از ذهن بود که از یک اسقف بخواهیم به جبهه بیاید.) بنابراین، به کشیش تلگراف زدیم و او دو روز بعد رسید. اهل لومباری علیا بود ــ کوهپایهنشین، بسیار صاف و ساده، بی شیله پیله و بی غل و غش. فوراً اوضاع دستش آمد و کارها را به بهترین شکل راست و ریست کرد.
خاکسپاری روز بعد انجام شد. در قطعه زمین همواری در داخل جنگل، جایی که قبرستان کوچکی قرار داشت، به خاطر یخزدگی زمین با دینامیت گوری حفر کردند. دستهای سرباز فنلاندی را در طول یک طرف گور به صف کردند و در انتها پرچم اسپانیای فرانکو را قرار دادند. برفی که زمین مجاور را میپوشاند در روشنای شیری رنگِ روز نرمنرمک سوسو میزد. تابوت را چهار اسیر حمل میکردند، و دنبالشان سفیر دی فوکسا، ژنرال اِدکویست، من، اسیران اسپانیایی و بالاخره تعدادی سرباز فنلاندی تشییعکنندگان را تشکیل میدادیم. کشیش حدود پانزده متر دورتر ایستاده بود. لبانش میجنبیدند، در حال دعا خواندن برای مرده ــ اما به احترام عقاید متوفی در سکوت. وقتی تابوت درون گور فرود آمد، سربازان فنلاندی، همه پروتستان، تفنگهایشان را خالی کردند. ژنرال ادکویست و افسران و سربازان فنلاندی با آرنجهای خمیده سلام نظامی دادند، همینطور من؛ سفیر دی فوکسا با دستان کشیده و کف دست باز سلام داد، به روش فاشیستها؛ و رفقای متوفی هم دستانشان را بالا آوردند، اما با مشتهای بسته.
روز بعد دی فوکسا آمادۀ رفتن شد. قبل از جای گرفتن درون کلسکۀ سورتمهایاش برای برگشتن، مرا به گوشهای برد و محرمانه گفت: میخواهم به خاطر همۀ کارهایی که کردهای از تو تشکر کنم. تو بسیار با فکر و با ملاحظه بودی. اگر عصبانی شدم، معذرت میخواهم، اما میدانی… همیشه قاطی کارهایی میشوی که به تو مربوط نیست!
چند روز گذشت. اسرا منتظر جواب مادرید بودند، که نرسید. ژنرال اِدکویست رفتهرفته عصبی میشد.
ژنرال گفت میدانی، بیش از این نمیتوانم این سربازها را اینجا نگه دارم. باید تصمیمی گرفت: یا اسپانیا تحویلشان میگیرد، یا من میفرستمشان به اردوگاه اسیران جنگی. وضعیتشان حساس است. بهتر است اینجا نگه داشته شوند، اما من نمیتوانم برای همیشه نگهشان دارم.
کمی تحمل کنید. جوابی به دستمان میرسد.
جواب رسید: فقط سربازانی که خود را اسپانیایی میدانند و دولت فرانسیسکو فرانکو را به رسمیت میشناسند و برای برگشتن به اسپانیا ابراز تمایل میکنند، شهروند اسپانیا شناخته میشوند.
ژنرال ادکویست گفت برو وضعیت را برایشان توضیح بده.
اسرا گفتند ما دولت فرانکو را به رسمیت نمیشناسیم و نمیخواهیم برگردیم به اسپانیا.
گفتم من به ثبات عقیدهتان احترام میگذارم، اما شما باید وضع خطرناکتان را درک کنید. اگر شما جنگیدن به عنوان بخشی از ارتش سرخ را بپذیرید، همه تیرباران میشوید. قوانین جنگ قوانین جنگاند. پس برای من کمک به خودتان را امکانپذیر کنید. با دقت این موضوع را سبک و سنگین کنید. شما در اصل اسپانیایی هستید. همۀ جمهوریخواهان تا الان مشروعیت فرانکو را پذیرفتهاند. آنها بازی را باختهاند و وفاداریشان به آرمانشان مانع از درک این که فرانکو پیروز شده، نمیشود. شما هم کاری را بکنید که جمهوریخواهان در اسپانیا کردند. شکستتان را بپذیرید.
در اسپانیا دیگر جمهوریخواهی نمانده. همه تیرباران شدهاند.
شما این داستان را کجا شنیدید؟
در روزنامههای شوروی خواندیم. ما رژیم فرانکو را به رسمیت نمیشناسیم. ترجیح میدهیم به دست فنلاندیها تیرباران شویم تا فرانکو.
گوش کنید، من نه دل خوشی از شما دارم، نه اسپانیای کمونیست، نه اسپانیای فاشیست، نه روسیه! اما نمیتوانم به حال خودتان ولتان کنم، و ولتان نمیکنم. هر کمکی در توانم باشد، به شما میکنم. اگر شما نمیخواهید رژیم فرانکو را به رسمیت بشناسید، من به نام شما اظهاریه امضا میکنم. این کار گواهی دروغ است، اما جانتان را نجات میدهد. میفهمید؟
نه. ما خواهیم گفت که تو امضاهای ما را جعل کردی. ما فقط میخواهیم ما را به حال خود بگذاری! وارد کارهایی که به تو مربوط نیست نشو. تو اسپانیایی هستی؟ نه. پس چرا درگیر این موضوع میشوی.
من اسپانیایی نیستم، اما انسانم، مسیحیام، و از شما دست نمیکشم. تکرار میکنم: بگذارید کمکتان کنم. شما برمیگردید به اسپانیا، و وقتی آنجا هستید، مثل بقیه عمل میکنید، مثل جمهوریخواهان دیگری که شکست را پذیرفتند. شما جوانید و من نمیگذارم بمیرید.
تو فقط دست از سر ما بردار!
من با دلسردی از آنجا رفتم.
ژنرال اِدکویست گفت باید به دی فوکسا بگوییم. به او تلگراف بزن که لازم است بیاید و این وضع را سروسامان بدهد.
به دی فوکسا تلگراف زدم: اُسرا زیر بار نمیروند. سریعاً بیا ترغیبشان کن.
دی فوکسا دو روز بعد آمد. باد شمال با شدتی غیرمعمول میوزید، دی فوکسا سراپا پوشیده از برفْریزه بود. به محض دیدنم داد زد: باز هم؟ چرا به من تلگراف زدی؟ فکر میکنی چه فایدهای دارد؟ این بچهها به حرف من گوش نمیکنند. تو اسپانیاییها را نمیشناسی. آنها مثل قاطرهای تولدو چموشاند.
گفتم برو باهاشان حرف بزن. شاید…
بله، بله، میدانم. برای همین آمدم. اما واقعاً، مالاپارته…
او رفت به دیدن اُسرا، من هم همراهش رفتم. آنها سرحرفشان بودند. دی فوکسا التماسشان کرد، برایشان زبان ریخت، تهدیدشان کرد. تأثیر نداشت.
گفتند با این حساب ما تیرباران میشویم. بعدش چی؟
دی فوکسا در حالی که از خشم میجوشید، اشکآلود داد زد: بعدش من شما را به عنوان کاتولیک دفن میکنم! اگوستین مرد خوبی بود و داشت از این کلهشقی عظیم و وحشتناک عذاب میکشید.
اُسرا گفتند تو این کار را نمیکنی. Usted es un hombre honesto[3] آنها هم متأثر شده بودند، بدون اینکه خودشان بخواهند. دی فوکسا برآشفته آمادۀ رفتن شد. از ژنرال اِدکویست درخواست کرد تا او نگفته کاری به کارشان نداشته باشد. وقتی داخل کالسکۀ سورتمهایاش قرار گرفت، رو کرد به من: میبینی مالاپارته. تقصیر توست که من در چنین وضعی هستم. نمیخواهم به سرنوشت این بچههای بیچاره فکر کنم. من تحسینشان میکنم، به آنها ــ این اسپانیاییهای واقعی ــ افتخار میکنم. بله، آنها اسپانیایی واقعیاند، وفادار و شجاع. میدانی …؟
در چشمانش اشک حلقه زده بود و صدایش میلرزید. گفت ما باید هر کاری میتوانیم برای نجاتشان بکنیم. من روی تو حساب میکنم.
من همۀ تلاشم را میکنم. قول میدهم نمیگذارم بمیرند. ادیوس، اگوستین.
ادیوس، مالاپارته.
من هر روز به دیدنشان میرفتم. سعی میکردم ترغیبشان کنم، اما بیفایده بود.
میگفتند متشکریم. اما ما کمونیستایم، و هرگز فرانکو را به رسمیت نمیشناسیم.
چند روز بعد ژنرال ادکویست احضارم کرد. برو ببین چه اتفاقی برای اُسرا افتاده. آنها یکی از رفقایشان را تقریباً کشتد. نمیدانیم چرا.
*
رفتم به دیدن اُسرا. یکیشان تنها نشسته بود کنج اتاق، سرتا پا خونین، یک سرباز فنلاندی مسلح به تفنگ سونی- کنپیستولی، همان مسلسل مشهور، مراقبش بود.
با این آدم چه کار کردید؟
جواب دادند او خائن است Un traidor.
به شخص مجروح گفتم راست است؟
آره. من خائنم. من میخواهم برگردم به اسپانیا. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. من نمیخواهم بمیرم. میخواهم به اسپانیا برگردم. من اسپانیاییام. میخواهم برگردم به اسپانیا.
رفقایش همینطور که با نگاههای پر از نفرت به او چشم دوخته بودند، گفتند او یک خائن است! Un traidor!
خائن ‘el traidor’ را بهتنهایی گذاشتم در سربازخانهای دیگر و به دی فوکسا تلگراف زدم: یک سرباز میخواهد به اسپانیا برگردد. سریع بیا. دو روز بعد دی فوکسا رسید. برف کورش کرده بود و تکههای یخی که سم اسبها از جادۀ یخبسته کنده و پرتاب کرده بودند، خورده بودند به صورتش.
معلوم است چه کار میکنی؟ باز در کارهایی که به تو مربوط نیست، دخالت میکنی؟ کِی از اذیت کردن من با این مزخرفات دست میکشی؟ کجاست این سرباز؟
آنجاست، اگوستین.
بسیار خوب. بریم و ببینیمش.
خائن ‘el traidor’ در سکوت به ما خوشامد گفت. پسری بود حدود بیست ساله، بور، با چشمانی آبی، بسیار پریدهرنگ. همانجور بور بود که اسپانیاییها هستند، همان چشمان آبیای را داشت که اسپانیاییها دارند. شروع کرد به گریه کردن. گفت من خائنم. اما دیگر تحملش را ندارم. نمیخواهم بمیرم. میخواهم برگردم به اسپانیا. گریه میکرد، و چشمانش پر بود از ترس، امید، تضرع.
دی فوکسا متأثر شد.
گفت گریه نکن. ما برمیگردانیمت به اسپانیا. آنجا از تو استقبال میکنند. تو را میبخشند. تقصیر تو نبود که روسها کمونیستت کردند. تو فقط یک پسربچه بودی. گریه نکن.
اسیر گفت من خائنم.
دی فوکسا بیپرده و آهسته گفت همۀ ما خائنیم.
روز بعد دی فوکسا اظهاریۀ امضاشدهاش را در دست داشت و آمادۀ رفتن بود. قبل از اینکه برود، رفت به دیدن ژنرال اِدکویست.
گفت شما مرد شریفی هستید. به من قول بدهید به بقیۀ اُسرا کمک کنید. آنها حاضرند بمیرند تا اینکه عقیدهشان را انکار کنند.
ژنرال اِدکویست گفت بله، آنها بچههای خوبیاند. من یک سربازم، و شجاعت و وفادری را حتی در دشمنانم تحسین میکنم. من به شما قول میدهم. از این گذشته من با مارشال مانرهایم موافقم: با آنها مثل اسیران جنگی رفتار خواهد شد. نگران نباشید. من ضامن زندگیشان خواهم بود.
دی فوکسا در سکوت با ژنرال اِدکویست دست داد، احساسات راه گلویش را بسته بود. وقتی توی کالسکۀ سورتمهایاش نشست سرانجام لبخند زد. گفت بالاخره خیالم را راحت کردی. به مادرید تلگراف میزنم و به محض اینکه جواب بگیرم، تکلیفمان را میدانیم. متشکرم مالاپارته.
ادیوس، اگوستین.
ادیوس.
چند روز بعد از مادرید جواب رسید. اسیر را بردند به هلسینکی، جایی که افسران اسپانیایی منتظرش بودند. ‘el traidor’ هوایی برده شد به برلین و از آنجا به مادرید. (معلوم بود که مقامات اسپانیایی میخواستند از این موضوع بهرهبرداری کنند.) اسیر کاملاً تحت مراقبت و توجه بود و از این وضع کیف میکرد.
*
دو ماه بعد من به هلسینکی برگشتم. درختان طول گردشگاه اسپلانادا را اسفنجی از برگهای سبزِ تروتازه پوشانده بود و گنجشکها لابهلای شاخههایشان آواز میخواندند. من رفتم که ژنرال دی فوکسا را از ویلایش در برونسپارکن بیاورم، در امتداد اسپلانادا قدم زدیم و به سمت هتل کِمپ رفتیم. دریا چنان سبز بود که انگار آن هم داشت برگ درمیآورد، و جزیرۀ کوچک از بالهای مرغان دریایی به سفیدی میزد.
چه خبر از آن اسیر خائن؟ خبر تازهای داری؟
دی فوکسا داد زد باز هم؟ چرا دائم توی این کار دخالت میکنی؟
گفتم آخر من برای نجات زندگیاش کارهایی کردم.
دی فوکسا به من گفت در مادرید از خائن بهگرمی استقبال شد. دوره گردانده میشد و مردم میگفتند: این پسر خوشتیپ را میبینید؟ او کمونیست بود، همراه روسها جنگید. در جبهۀ روسیه اسیر شد. اما خواست برگردد به کشور، به اسپانیا. او فرانکو را به رسمیت شناخته. او پسر شجاعی است. یک اسپانیایی خوب. او را به کافه میبردند، به تئاتر، میدان گاوبازی، ورزشگاه، سینما.
اما او میگفت به نظرتان این کافه است؟ باید کافههای مسکو را ببینید.
و میخندید:
این تئاتر است؟ سینماست؟ باید ببینید در مسکو چه چیزهایی دارند.
باز میخندید. میبردندش به ورزشگاه. او داد میزد:
این ورزشگاه است؟ باید ورزشگاه کیف را ببینید.
و میخندید.
همه برمیگشتند و نگاهش میکردند، و او داد میزد:
این ورزشگاه است؟ ورزشگاه کیف، به آن میگویند ورزشگاه!
و میخندید.
*
دی فوکسا گفت حالا فهمیدی؟ بالاخره فهمیدی؟ تقصیر توست که در وزارتخانه از دست من عصبانی شدند. همهاش تقصیر توست. این باید برای تو که در کارهایی که به تو مربوط نیست، دخالت میکنی، درسی باشد.
اما خائن ــ با او چه کار کردند؟
دی فوکسا با صدایی عجیب گفت میخواستی چه کارش کنند؟ هیچ! کاری با او نکردند. چرا همیشه در هرکاری دخالت میکنی.
بعد لبخند زد: به هر حال، مثل یک کاتولیک دفنش کردند.
The Traitor
Curzio Malaparte, translated by Walter Murch
London Review of Books
ترجمه: رضا پورسیدی
پاییز ۹۷
——
* کورتزیو مالاپارته نویسنده و روزنامهنگار ایتالیایی است که در سال ۱۸۹۸ در پراتو بدنیا آمد و در سال ۱۹۵۷ از سرطان ریه در رم درگذشت. از آثار او «قربانی»، «ترس جان» و «تکنیک کودتا» به فارسی ترجمه شدهاند.
[۱]– زبانهای ایتالیایی و اسپانیایی هر دو از شاخههای زبان لاتیناند. (مترجم)
[۲]. نوعی کفش برای راه رفتن روی برف. (مترجم)
[۳]. تو مرد درستکاری هستی. (مترجم)