دو شعر از امیر قنبری
ادبیات اقلیت ـ دو شعر از امیر قنبری:
.
حلب
دیگر
جنازههایش را نمیشمرد:
در کوچههای سنگیِ باریک
درها و پنجرههای چوبی
تلنبار شدهاند
وَ مردی که دیوانهوار بوی بدنت را دوست داشت
در مغازهای سوخته
صدای گلوله میفروشد.
.
حلب
دیگر
جنازههایش را نمیشمرد:
مادربزرگ
وسط تلی از آهن قراضه و خاک
زیر بارانی گرم و فراموش شده
در پیریِ پوستش
مچاله میشود.
.
حلب
دیگر
جنازههایش را نمیشمرد:
پدربزرگ
توی ایوانِ چوبی خانه
ترانههای قدیمی
نمیخواند
و چند روزی ست که خاکستر قلیان
صورتش را
پوشانده است.
.
حلب
دیگر
جنازههایش را نمیشمرد:
خون برادرم
در ملافههای سفید
جا خوش کرده
وَ کرکسهای
پشت بام بیمارستان
پوتیناش را
از زور گرسنگی
خوردهاند.
.
حلب
دیگر
جنازههایش را نمیشمرد:
مادرم
کف دستش را
با میخ
به زمین میدوزد
تا در انفجار بمبهای بشکهای
از جمع بچهها
جدا نشود.
.
حلب
دیگر
جنازههایش را نمیشمرد:
خواهرم
ماههاست
توی کوچه
برهنه خوابیده است
کنار زخمی که صدای مگس میدهد
و پدرم
پشت خاکریز
در فکر خانوادهای ست
که زیر پلها، رنگین کمانها، و ستارگان
بیدست، بیپا، بیگردن، بیقلب
بر هوا و غبار
آویختهاند.
.
حلب
دیگر
جنازههایش را نمیشمرد…
.
***
کبریت میکشم:
در مسجدی سوراخسوراخ شده وُ خاموش
نوجوانی پانزده ساله
در بیسیم
اذان میخواند
.
بابلیها
در ویرانههای برجِ مُدوّر
سوختهاند
.
و باد
لابهلای کاروانی خاموش وُ خیس
که طاعون به بیتالمقدس میبرد
از نفس
افتاده است
.
در نخلستان
شب
بوی زغالِ تازه خاموش شده میدهد
وَ من
قبل از بالا آمدنِ اجسادِ اروندرود
روی خاک
به مورچهای خیره میشوم
که با نزدیکتر شدنِ شعلۀ کبریت
پیچ وُ تاب خوران
درونِ پوکهای زنگ زده
پناه میگیرد
.
کبریت میکشم…
ادبیات اقلیت / ۳ مهر ۱۳۹۶