چند شعر از روحینا رویش Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ چند شعر از روحینا رویش: . 1 در سرم کبوترها مُردند و پرچم زاغ‌ها تنها دلیل تاریکی‌ست . عشق در من زنی‌ست که تنها برای به آغوش گرفتن بچه‌ی مرده‌اش آ ادبیات اقلیت ـ چند شعر از روحینا رویش: . 1 در سرم کبوترها مُردند و پرچم زاغ‌ها تنها دلیل تاریکی‌ست . عشق در من زنی‌ست که تنها برای به آغوش گرفتن بچه‌ی مرده‌اش آ Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » چند شعر از روحینا رویش

چند شعر از روحینا رویش

چند شعر از روحینا رویش

ادبیات اقلیت ـ چند شعر از روحینا رویش:

.

۱

در سرم کبوترها مُردند

و پرچم زاغ‌ها

تنها دلیل تاریکی‌ست

.

عشق در من زنی‌ست

که تنها برای به آغوش گرفتن بچه‌ی مرده‌اش

آبستن می‌شود

.

نشانه گرفته‌ای لب‌هایم را

که با هیچ دوستت دارم باز نمی‌شود

و با گفتن جمله‌ای که بدانی

«عزیزم تقصیر من نیست»

.

تفنگ، پدرم بود

و جنگ شغل نیاکانم

مادرم تنها فرشته‌ای که نتوانستم

به آن ایمان بیاورم

.

من از نسل آوارم

از اشتباه تاریخ

که با روسری شروع می‌شود

.

در من ردپاهای زیادی پنهان شده است

.

آخرین گلوله را معشوقه‌ام شلیک می‌کند

به لبخندم

که انقلاب تاریکی‌ست…

.

۲

کجای زمین ایستاده‌ام

که با هیچ دردی هموار نمی‌شود

صدای خسته از تکرار نامت را

چگونه خاموش کنم؟

تا لباس گلگونت را به یاد نیاورم

.

رقصیدنت نیز

بین این ماجرا فراموش می‌شود

طوری که

تو را در گور دسته‌جمعی…

.

از خونت شسته‌اند کابل را

انگار کسی نمرده است

اما مرگ به خیابان دیگری رفته است

برای تکرار این کابوس

.

همه دنبال فراموش کردنت…

اما من هنوز

به دنبال سرم می‌گردم

که توته‌ها*یش را

قبل از انفجار، در تو گم کرده بود.

——

*: توته/هایش: تکه/هایش

.

۳

سکوت

این انفجار روی شانه‌هایت

از تنم دردی را وا نمی‌کند

هق‌هقی را که از دامان مادر بالا آمدم

اشک‌هایی را که با چشمان پدر ریختم

اندوه طولانی‌ست…

.

همیشه بوسیده‌ام

دست‌های بیگانه با نوازشم را

چشم‌های آلوده به دکمه‌های پیراهنم را

تا دهان تو

پس از دریدنم…

.

چقدر مهربان باشم؟

تا زلزله‌ در مسیرم به نام‌های تازه برنگردد

سرم را به کدام سینه بکارم؟

وقتی ناامنی از کوچه‌های شهر

به آغوش آدم‌ها سرایت کرده

.

مردها انبارند

از طالب

از داعش

از ابوجهل و فریب…

زن‌ها آبستن از این جنگ می‌شوند

ــ سکوت تنها مسیری‌ست

که برنمی‌گردند…

.

۴

تا چشم باز می‌کنم

غروبِ غمگینِ پنجره را می‌بندد

آن‌قدر که

فردا می‌شود جنازه‌ی آفتاب را

از پشتِ غربی‌ترین کوهِ کابل برداشت

.

چشم می‌بندم

قطارهای زیادی رد می‌شوند

می‌روم خوابی را که ترسیده بودم

دنبال آخرین جمله

که بتواند دست‌وپایم را بشکند

.

برای درک این کابوس

باید امواج زلزله را تعقیب کنی

شاید از دست‌های تو برخاسته باشد…

.

۵

دل بسته‌ام

به اندوه

به کاکتوسی که هرقدر بزرگ می‌شود

درد بیش‌تری را به خانه می‌آورد

.

صدایم گوشی را گاز نمی‌گیرد

نمی‌شکنم در آغوشت

تا این جنگ فراموش شود

.

بوسه‌های لعنتی چقدر دلگیرند

به صورتی که

مرگ را نشانه گرفته

سری که مرگ را می‌چرخد

مگر شانه‌ای را می‌شناسد؟

.

باید امشب برگردم

به ادامه‌ی سنگین خودم

خوابی که در آن گنجشک‌های پریده

برنمی‌گردد.

ادبیات اقلیت / ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا