روایت “شمایل” از محبوبه سلاجقه / برگزیدۀ فراخوان بحران آب Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ روایت "شمایل" از محبوبه سلاجقه، برگزیدۀ بخش روایت فراخوان داستان کوتاه و روایت با موضوع بحران آب: در را که باز کردم محکم من را با دست کنار زد و ت ادبیات اقلیت ـ روایت "شمایل" از محبوبه سلاجقه، برگزیدۀ بخش روایت فراخوان داستان کوتاه و روایت با موضوع بحران آب: در را که باز کردم محکم من را با دست کنار زد و ت Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » ناداستان » روایت » روایت “شمایل” از محبوبه سلاجقه / برگزیدۀ فراخوان بحران آب

روایت “شمایل” از محبوبه سلاجقه / برگزیدۀ فراخوان بحران آب

روایت “شمایل” از محبوبه سلاجقه / برگزیدۀ فراخوان بحران آب

ادبیات اقلیت ـ روایت “شمایل” از محبوبه سلاجقه، برگزیدۀ بخش روایت فراخوان داستان کوتاه و روایت با موضوع بحران آب:

در را که باز کردم محکم من را با دست کنار زد و تا به خودم آمدم رسید به میانۀ حیاط. چادر را دور کمرش پیچیده بود و بعد برده بود پشت گردن و محکم گره کرده بود. صدا زدم: «خانم، خانم.» اما نه رویش را برگرداند و نه جوابم را داد. ترسیده بودم؛ اما سعی کردم جلوتر بروم و حداقل صورت این مهمان ناخواندۀ عصبانی را که در همان نگاه کوتاه اول پیر هم تشخیصش داده بودم ببینم که داد زد: «با پسر نادعلی کار دارم.»

بابا توی همین فاصله از خانه بیرون آمده بود و ایستاده بود روی سکوی مشرف به حیاط. نور تند آفتاب میانۀ مرداد صورتش را محو کرده بود. نمی‌دانستم که زن را می‌شناسد یا نه. جلوتر آمدم و ایستادم کنار زن که حالا در کسری از ثانیه بطری یک‌ونیم لیتری نوشابه را که تا نیمه از ماده‌ای بی‌رنگ پُرشده بود از کمر چادر بیرون آورد و همان‌طور با در ِبسته گرفت نزدیک سرش. بوی بنزین خورد به دماغم و باعث شد چند قدمی عقب‌تر بروم. آن‌قدر که از موزاییک‌کار جلوِ ورودی بیرون افتادم و پایم میان شاخه‌های درهم‌تنیده پیچ گلیسین کنار راه گیر کرد و به پشت روی زمین افتادم.

تازه آن موقع بود که صدای بابا را شنیدم که داد زد: «شمایل، چه‌ کار می‌کنی؟ چرا کولی‌بازی درمی‌آری؟» پس بابا زن را می‌شناخت. زن برگشت و چند لحظه توی چشم‌هایم نگاه کرد و بعد با سردی رویش را برگرداند و داد زد که: «من امرو همین‌جا، پیش چشم همتون خودم رو آتیش می‌زنم. گفته باشم!» و بطری را همان‌طور با در بسته دور سرش چند بار تکان داد.

«پاشو شمایل. پاشو. بیا بشین یه چایی بخور. ببینم حرف حسابت چیه؟»

«من تو نمی‌آم. چایی هم نمی‌خوام. یا امرو، همین امرو به من آب می‌دید. یا من همین جا خودم رو آتیش می‌زنم.» همان جا که ایستاده بود نشست و پر چارقد سفیدرنگش را که از کهنگی به زردی می‌زد به شیوۀ زنان روستایی وقتی‌که به عزا به جایی می‌روند، جلوِ دهانش گرفت.

«چرا این‌قدر سروصدا می‌کنی زن! برق از سر همه پروندی. من امروز آب از کجا بیارم به تو بدم. پاشو بیا توی خونه یه چایی بخور. بچه رو ترسوندی. ببین، رنگ به روش نیست.»

«من آدم نیستم؟ حال و روز من رو ببین.» پشت دست‌ها را جلوِ بابا گرفت و رگ‌های برآمدۀ آن‌ها را نشانش داد که از پوست خشک و شیار شیارش بیرون زده بودند.

«از غصه شدم پوست و استخوان. یه لقمه غذا از گلوم پایین نمی‌ره. تمام زندگیم، ثمرۀ یه عمرم داره پیش چشمم خشک می‌شه. خوب شد یدالله مُرد. راحت شد. ندید این گردوها که دونه دونه خودش کاشته، چطور برگ‌هاشون زرد شده نیمۀ مردادماه، زیرشون ریخته.» صدایش شروع کرده بود به لرزیدن. بطری را هم گذاشته بود کنار دستش. کم‌کم داشت دستم می‌آمد که همۀ ماجرا سیاه‌کاری بوده و اصلاً از همان اول هم قرار نبوده آتش و آتش‌کاری بشود. شمایل! شمایل را به اسم می‌شناختم. می‌دانستم که کشاورز باباست و شوهرش چند سالی است که فوت‌شده و طبق قول و قراری قدیمی گرچه صاحب زمین و آب نیست اما مالک یک‌سوم تمام درخت‌هایی است که شوهرش تمام این نیم‌قرنی که کشاورز پدرم و پدربزرگم بوده، کاشته و حالا قرار است در این سال نحس همه چیز پیش چشمش خشک شود و لابد بعد هم پاییز دستش خالی بماند.

«می‌گی چه‌کار کنم؟ تو هر کار می‌گی من همون کار رو بکنم.»

بابا از ایوان پایین آمده بود، روی پایین‌ترین پله جلوِ شمایل نشسته بود و دست‌هایش را زیر چانه زده بود. پیر به نظر می‌رسید و چین‌های میان پیشانی و دور چشم‌هایش از همیشه بیش‌تر به چشم می‌آمد.

«به ارواح خاک پدرت دو تا تانکر آب برام بخر. به باطن درویش لطف‌الله قَسَمِت می‌دم. به جون این دخترت که مثل گل نازکه.» پاهایم را جمع کردم و سعی کردم از آن حالت درازکش که روی زمین افتاده بودم بیرون بیایم و شانه‌هایم را صاف‌تر بگیرم. نمی‌توانستم ازش چشم بردارم. هر لحظه به رنگی تغییر می‌کرد و به صورتی درمی‌آمد. حتی آن لحظه چشم‌هایش مهربان به نظر می‌رسید.

«به قرآن ندارم. به ارواح خاک بابام ندارم. تمام حقوق بازنشستگی‌ام شده خرج این چهارتا پارۀ زمین. مگه من می‌تونم تمام این ملک رو با تانکر آب بدم. می‌دونی آب تانکری چنده؟ سیصد و پنجاه تومن. دو تا تانکر آب می‌شه هفتصد تومن. من سالی هفتصد تومن از این گردوها درآمد دارم؟»

«تو پسر نادعلی هستی. تو مالک این آب و زمینی. اگر تو نداری، من دارم؟ ولی باز روی چشمم. تو به این گردوها آب بده خشک نشن. من مهرجون که رسید یک‌سوم سهم خودم رو نمی‌برم.»

بابا بلند شد و کمرش را به‌سختی صاف کرد. پشت کرد به شمایل که همان‌طور چهارزانو میان حیاط نشسته بود. دیدم که دستش را بالا برد و اشک چشم‌هایش را خشک کرد. صدایش می‌لرزید.

«محبوبه بابا. کت من رو بده. من با شمایل می‌رم سَرِ باغ. ناهار دیرتر می‌آم.»

ادبیات اقلیت / ۲۰ مهر ۱۴۰۰

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا