رژه / قباد آذرآیین
رژه
قباد آذرآیین
گوش شیطان کر، همین روزها دیگر باید بیاید…آن دفعه که آمده بود مرخصی، گمانم گفته بود فقط دو ماه دیگرخدمت دارد. خواهرهاش حساب روز و ساعتش را هم دارند. تا بیاید سور و سات عروسی را راه میاندازیم. شکرخدا کم و کسری ندارد. یک راست میرود سر کارش. صاحب کارش روزشماری میکند. بیشتر از ما عجله دارد. توی این دو سال، چند بار آمده و قسممان داده که اگر کم و کسری داریم، بهش بگوییم…
مادرش میگوید دختر داییاش را براش عقد میکنیم. من چارگوشۀ دلم رضا نیست، اما نمیخواهم دل پیرزن را بشکنم، تا ببینی قسمت چه میشود، میروم نورالله تو شمال را هرجا که باشد میجورم، میگویند رفته شهرکرد، باشد. آن سر دنیا هم که باشد، میجورمش. میگویم نورالله، شیرمادرت هف کن به کرنا… بزن و نترس. اصلاً در قید پولش نباش… چه؟! نمیگذارند؟! اجازه میگیرم. پسرم دو سال تو منطقه بوده، زیر توپ و خمپارۀ دشمن، چطور دلشان میآید؟… میگذارند… حتماً حرمتم را دارند و توی کارم نه نمیآورند. فوقش بگویند صدای ساز و دهل… میگویم خاطر جمع باشید. التزام میدهم آب از آب تکان نخورد. اصلاً غریبه جماعت را تو حیاط راه نمیدهیم. صدای ساز؟ باشد، به نورالله میگویم با ساز کوچکه بزند…
اتاق بالا را برایشان خالی کردهایم، بزرگ نیست اما برای اول زندگیشان خوب است… خواهرهاش حجلهشان را هم آراستهاند، اتاق را کردهاند دستۀ گل: پردههای توری، تختخواب چوب گردو، میز آرایش عروس… حالا فقط خانه یک چیز کم دارد: یک عروس خوشگل بالا بلند…
چرا هیچ کدامشان حرفی نمیزنند؟ اصلاً دارند کجا دارند برندش؟ چطور شد که باشان راه افتاد؟ … خب، اول صدای زنگ در آمد. چند دفعه پشت سر هم …صدا کرد: «دخترها، یکیتان بروید در را باز کنید.»
هیچ کدامشان خانه نبودند. حتماً باز رفته بودند پی خرید سور و سات عروسی. این روزها یک پاشان بازار است، یک پاشان خانه. پیرزن هم جلودارشان است. اصلاً پاک یادش رفته که پادرد دارد، استخواندرد دارد. آن وقت، شبش تا صبح مثل مارگزیده به خودش میپیچد…
خودش رفته بود در را بازکرده بود، یکی از همین چهارنفر پشت در بود، سلام کرده بود و گفته بود: «شما پدر اکبر رحمتی…»
نگذاشته بود حرفش تمام بشود. گفته بود: «ها، بابام، دردت بخورده داخل سرم، اومده؟»
گفته بود: «میشه زحمت بکشید با ما تشریف بیاورید، پدر؟»
نگفته بود کجا. او هم چیزی نپرسیده بود، فقط گفته بود: «چشم، همی حالا»
وقتی داشت برمیگشت توی خانه که لباس بپوشد، شنید که: «بیزحمت به مادرش چیزی نگین، پدر.»
چرا یکراست نیامد خانه؟ یعنی نمیدانست که مادرش، خواهرهاش چقدر راه را پاییدهاند؟ حالا من هیچ… چرا اینقدر عوض شده؟! دستکم تلفن که میتوانست بزند: «الو، پدر، مادر، خواهرها، من به سلامتی برگشتهام و الان فلونجا هستم.»
ماشین وارد حیاط درندشت مسجد میشود. دو طرف خیابانهای دور و بر مسجد، جمعیت زیادی صف کشیدهاند، پرچمهای سبزرنگ و سرخرنگ و عکسهای قابشده، روی دستها توی هوا تکان میخورد. پارچهنوشتههایی هم بر در و دیوار مغازهها و جلو سردر ورودی به صحن مسجد آویزان است… توی حیاط مسجد، یک نفر دارد شعار میدهد و بقیه تکرار میکنند. از بلندگو قرآن پخش میشود، کبوترها بیقرار، بالای گنبد و گلدستههای مسجد، پرپر میزنند، انگار میترسند بنشینند…کی او را از ماشین پیاده کردند؟ ماشین کجا رفت؟ فقط شنید که: بفرمایید تو مسجد، پدر.»
توی حیاط مسجد، یک نفر بیتوجه به صدای بلندگو و سروصدای شعاردهندگان سخنرانی میکند، از حرفهاش چیزی نمیفهمد، توی جمعیت دنبال چهرۀ آشنایی میگردد. چند نفر او را به هم نشان میدهند و دورادور، دست چپشان را روی سینهشان میگذارند. خم میشوند و به او تعظیم میکنند… دلش به شور می افتد. گوشۀ صحن مسجد مینشیند و به ستون داغ تکیه میدهد… «ای جا چرا بابا؟ مگر تو خانه زندگی نداشتی؟ خب، اول میآمدی خانه، خستگی درمیکردی بعد میآمدی اینجا.»
صدای گریهای میشنود، صدای گریه، حتا از صدای شعاردهندگان و صدای بلندگو هم بلندتر است. نیمخیز میشود و توی جمعیت چشم میگرداند… چرا یکهو دلش به شور میافتد؟ پس کجاست؟ نیم ساعتی هست که او به این ستون داغ تکیه داده و چشمش به در مسجد است… پیرمردی تو میآید، دو نفر زیر بغلش را گرفتهاند… چقدر چهرهاش آشناست! … چقدر صدایش آشناست!… کجا او را دیده خدایا؟… چرا اینقدر فراموشکار شده؟… لعنت به پیری!… ها، یادش آمد، اینکه مش برات است. چند سال توی آتشنشانی، توی مستغلات، با هم همکار بودند… همکار نه، دوست، بگو برادر، یک جان در دوقالب، خانه یکی… بلند میشود، بغل باز میکند و خندان میرود طرف پیرمرد…
ـ مش برات، تو کجا، اینجا کجا؟ من که سراغته از شاهین شهر داشتم … منِه به جا میآری؟ میدونی چن ساله همدیگه رو ندیدیم کاکا؟… ای روزگار!»
پیرمرد سر بر شانۀ او میگذارد و او گرمای اشک و عرق پیرمرد را روی شانه و گل و گردنش حس میکند. میپرسد: پس چرا گریه میکنی مرد؟
پیرمرد سرش را بلند میکند، توی چشمهای او زل می زند: نکنه تو هم … ای خونه خراب از خودم و خودت!.. ای قوت زانوهام!.. ای ستون دلم!»
دوباره سر بر شانهاش میگذارد و بلندتر گریه میکند، کنار هم مینشینند… هنوز نمیداند پیرمرد چرا گریه میکند. توی جمعیت چشم میگرداند. کاشکی یکی از آن چهار نفر را میدید و سراغ اکبر را میگرفت.
پیرمرد آرام میشود. حالا فرصتی است تا از پس غبار سالها، چهرۀ تکیده، چشسمهای غارگرفته، دهانهای مچالۀ بیدندان و شیار چین و چروک پیشانی یکدیگر را نگاه کنند… حالا خاطرهای دور، مثل پلی لرزان ذهن پرآشوب دو پیرمرد را به هم پیوند میزد. لحظاتی عمق درد را فراموش میکنند. خنکایی در جان خود حس میکنند. مثل خنکای «فترمه»(۱)ای که توی دهان مزمزه میشود… مثل درد شیرین رخوتناک خارخار یک چوب کبریت توی حفرۀ یک دندان کرم خوردۀ دردناک…
ـ برات، یادت میا قضیۀ رژه رفتن علی حسین موری جلو فرنگی؟…
ـ ها، که داخل رژه سر کیسۀ توتونش باز شد و توتوناش از تو جیب بیلرسوتش میریختن؟
ـ یادت میا نفر پشت سریاش ـ راستی اسمش چه بود برات؟ ـ
ـ پرس چه میکنی مرد؟ من اسم خودمم یادم رفته.
ـ حالا هرکی، خواست که رژه را به هم نزنه، به همون آهنگ رژه به علی حسین حالی کرد که توتوناش دارن میریزن.»
ـ ها، علی حسین هم به همون آهنگ گفته بود خودم ملتفتم.
دو پیرمرد به هم خیره شدند و تلخ و بلند خندیدند. بعد از جاشان بلند شدند، رفتند توی حیاط مسجد، دست انداختند دور شانههای هم، همپا و همصدا رژه رفتند و خواندند:
لفت، رایت علی حسین!
لفت، رایت علی حسین!
تتنات ریسستن
تتنات ریسستن
هیچی مگو فهمستم
ز فرنگی ترسستم
لفت رایت علی حسین!
لفت رایت علی حسین!(۲)
بلند گو از صدا افتاد. دو پیرمرد، بلند و کشدار خندیدند. کبوترها از صدای گامهای آنها بر سنگفرش مسجد از روی گلدستهها پرکشیدند.
ــــــ
- فترمه: قرص نعنا.
- چپ، راست علی حسین/ چپ، راست علی حسین/ توتونات میریزن/ توتونات میریزن/ چیزی نگو فهمیدم/ از فرنگی میترسم/ چپ، راست، علی حسین/ چپ راست، علی حسین.
ادبیات اقلیت / ۲۹ اسفند ۱۳۹۵