ادبیات اقلیت ـ دو شعر از هوشنگ ملکی:
رادیکالیسم
و غازها همچنان غرق در غریزۀ سفید پرواز مثل هر سال از عرض کاغذ گذشتند
و ما همچنان غرق در غریزۀ سیاه دشوار نوشتن
ناتوان از گرفتن یک جذر سادۀ آبی از دست دزدان دریایی
و خرچنگها و اختاپوسهای پیر
مردی که دروناش آسمان رشت است
بیروناش کلوت شهداد
و سی سال تمام دختری با رادیکال رنگیاش در او قدم و لبخند میزند
شاعر نیست
کشور دیوانهای است که مینویسد
کشوری با هفت اقلیم مریض
کشوری که تکلیفش معلوم نیست
روشن است
مثل چشم گرک و گربه و روباه در سیاهی مطلق
مشکل همچنان است
همین همچنان مداوم بی ریشۀ بدخیم
که دور جمله میپیچد
که دور استخوان میپیچد
که دور قانون میپیچد
که دور مصدق میپیچد
که دور مختاری میپیچد
که دور صندوق رأی میپیچد
که دور تسلسل میپیچد
و مرد زیر بارش یک ریز پارادوکس
بیتفاوت با رادیکال مشکیاش از دختر و از کنار دختر میگذرد
همین دختری که سی سال آزگار در درون اش حدس میزند
و غازها همچنان غرق در غریزۀ درست پرواز در طول تفکر ما بال میزنند
و ما همچنان غرق در فلسفۀ سطح
دچار وسوسۀ تیک زدن کنار گزینۀ درست
دزدان ماهر دریایی
خرچنگها
اختاپوسها
یا ناخدای کور؟
میان طوفان تردید خودمان را بسپاریم به کدام گزینۀ غلط؟
بیا زیر چتر شکستۀ من
من یک کشور بیمارم
اما نه آنقدر بیمار که از چتر شکستۀ گیسوی تو بنویسم
از بیمعنایی رفتار غازها مینویسم
از رفتن و برگشتن در طول یک پاره خط
شمال، جنوب
جنوب، شمال
از تن دادن به غریزۀ صاف
به غریزۀ رو که حسرت حدس را از آدم میگیرد
من یک کشور نیمه خشکم
و در حسرت حدس یک زن نشستهام
زنی که میتواند بخندد
نوازش کند
زنی با سینههایی سفت
که شیرش کفاف کویر را میدهد
زنی که مادر کوه و دریاست
مادر چنار و نخل و راجی و افرا
زنی که چترش را باد برده است
زنی که آهسته راه میرود
زنی که از حدس من زده باشد بیرون و شبیه تو نباشد
شبیه او باشد که نخواهد آمد
و غازها همچنان ابلهانه غرق در فکر رسیدن
و ما همچنان زیر رادیکال کال.
بورخس
رفته بود بالا تا بمیرد
من همین پایین مرده بودم
من که
با لیوان یهودیها آب خوردهام
او مرا با خودش برد بالا
تا دو سطر آخرم را بخواند
و کتاب نمیترسید آن بالا
گفتم که همین پایین مرده بودم
وقتی که آمده بودم گلویم را تازه کنم
وقتی که آمده بودم دو سطر آخر خودم را بنویسم
وقتی که کسی گفته بود «مرا بخوان»
وقتی او رفته بود بالا تا بمیرد
وقتی که گفته بود کتابات را بده تا دو سطر آخرت را بخوانم
و کتاب ترسیده بود
و اصلن کسی نمیداند آن شب چه کسی آب خورده
یا چه کسی آن دو سطر آخر را نوشته بود.
ادبیات اقلیت / ۱۹ تیر ۱۳۹۶
آخرین دیدگاه ها