سقوط مؤدبانه؛ یا چطور به جای رولت روسی… / راشا عباس / ترجمۀ مهتاب محبوب
سقوط مؤدبانه
یا چطور به جای رولت روسی بازی کردن از هر شش گلوله استفاده کنیم!
داستانی از راشا عباس / برگردان به انگلیسی: آلیس گوثری
ترجمه به فارسی: مهتاب محبوب
مگر پر کردن یک اسلحه با تنها یک گلوله و اینکه به سمت سرت بگیریاش و شانس خلاصیات را امتحان کنی چه مهارتی میخواهد؟ زیرکانه این است که هر شش مخزن را پُر کنی و اجازه بدهی هر گلوله تو را بکُشَد، یکی پس از دیگری.
گلولهٔ ۱
حتی با اینکه صدایی که از بلندگوی اتاق خوابت بیرون میریزد متعلق به خوانندهای است که در ۲۷ سالگی مانند دیگر نوابغ موسیقی – کِرت کوبین، جیمی هندریکس و از آن قماش- نَمُرد، بازهم هر روز صبح به او گوش میدهی.
پردههای اتاقت را از هم باز میکنی تا سربریدهای را در گلدان مستطیلی زیبایی روی هِرهٔ پنجره بیابی. طاس است و چشمهایش با آرامش بستهاند. تا جایی که یادت میآید به باغِ سرهای بریدهٔ قرون وسطایی المعتمد ابن عَباد سر نزدهای که این یکی را از میان دشمنانش کَنده باشی؛ پس شاید هجوم آلزایمرِ زودهنگام [۱] که ژنتیکِ مادرت به تو وعده میدهد به همین زودی شروع شده است. یا شاید خود المعتمد دیشب وارد دمشق شده و این سرها را به عنوان هدیه همراه آورده – چنان که دیشب در رؤیای بیداری [۲] دیدی- با قافلهای که سایهٔ هزار شمشیر خَمخورده تاریکش کرده بود، قافلهای که راه ورودی «باب شرقی» شهر قدیمی را سد کرده بود. یکبار آنجا نشستی روی یک صندلی چوبی، درست لبهٔ پیادهرو، خسته از یک میگساری مُزَوّرانه که باعث نشده بود آن طور که قرار بود، سیاهمست به نظر برسی، یک توریست آلمانی دستمالی نمناک را آرام روی پیشانیات گذاشت و برداشت و در همانحال با صدای نخراشیدهٔ انگلیسی با لهجهٔ آلمانی میگفت «خوب میشی خوب میشی». بعد با دوستان آسوپاست سوار تاکسی شدی و حسابی ترساندیشان- آنقدر پرت بودی که با اندک زبان عبریات واقعاً شروع کردی به زمزمهٔ درهم و برهمی از آیههای عهد عتیق (تا حدی فقط چیزهای ابتدایی عبری را یاد گرفته بودی) و در همان حال راننده تاکسی با بیاعتمادی از توی آیینهٔ وسط به تو زل زده بود. بهش به عربی گفتی «الحمدلله!» انگار که به نگاههای خیرهاش جواب بدهی، بعد آن آیه را به زبان عبری دربوداغانت تکمیل کردی «keiy… leiawlaam… khasdu» (باشد که عشقِ ثابتقدم او تا ابد تاب آورد).
همین حالا، همزمان که پارچی آب سرد را به سمت پنجره میبَری و خاکِ آن سرِ جدید را آب میدهی، آرزو میکنی کاش این کارِ یک عاشق والهٔ احمق باشد که دارد یواشکی تعقیبت میکند؛ کسی که برای اغوا کردن تو نمیتوانسته راهی کمتر رقتانگیز از گذاشتن این هدیههای عذابآور پیدا کند؛ انگار سعی داشته باشد ثابت کند او هم درست به اندازهٔ تو مریض است.
گلوله ۲
به ترانهای که پخش میشود گوش میکنی و به دلایلی فکر میکنی که باعث میشوند یوتیوب را به تلویزیون ترجیح بدهی. همهٔ چیزی که در تلویزیون نمایش میدهند برنامهٔ آشپزی، موسیقیای که خودشان دوست دارند، شیخها و جسدهاست؛ حتی در بدترین و منحرفترین خیالاتت هم جسدها به نظرت مطلقاً فریبنده نیستند، در نتیجه خودت را میکشانی به یوتیوب جایی که میتوانی سرت به کار خودت باشد و کلیپهای انیمیشن هنتای [۳] را مجانی تماشا کنی. نه فقط مردان جوان عینکی موآبی با سیمایی مؤدب، بلکه غولهای زشت، ماشینهای گروتسک و درختهای انساننمای خزنده با زنانی موصورتی به همهجور چیزی مشغولاند. پوست این زنان بینقص و پاکیزه به نظر میرسد و ماجراهایش آبکی و لوس است؛ اما تو به این فیلمها نیاز داری، حتی اگر شیوهٔ به تصویر کشیدهشدن زنها و دخترها با آن حالت دردناک روی صورتشان در طول سـپوختن آزارت بدهد. چرا باید این شخصیتهای زن انیمیشنهای هنتای همهاش درد بکشند؟
وسط فیلم خوابت میبَرَد و مثل تکتک روزهای سال گذشته خواب گربهها را میبینی- گربههایی که مثل کنه خودشان را دور پاهای تو میپیچیند. اگر تصادفاً چیز خوردنیای در دست داشته باشی بهشان میدهی اما آنها در هر حال هر چیزی را که در دست داری، میقاپند و آن را ریزریز میجوند- حتی پول را. خواب دوستان نرمتن و لاغراندامت –نیمی-گربه، نیمی-انسان- را میبینی که چالاک از این بام به آن بام میجهند و خوشخوشان از میان خیابانهای شهر میگذرند، بسیار باوقار و رها بدون آنکه چیزی جلویشان را بگیرد: هیچکس مخفیانه به گربهها شلیک نمیکند یا با شوکر الکتریکی نمیزندشان. در طول این خواب تصمیم میگیری از این به بعد به جز گربهها دوستی نداشته باشی.
گلوله ۳
یکبار دیگر روی سر بریده آب میریزی، حتی با اینکه بیشتر و بیشتر خشکیده به نظر میرسد- اصلاً نمیخواهد آب بخورد و نمیدانی چه کار باید بکنی. از پنجره سرک میکشی که ایستگاه پلیس توی خیابان را ببینی، زور میزنی که بشنوی آیا الان دارند کسی را میزنند یا نه- اما صدایی نیست.
صدای ضبط را زیاد میکنی- شاید کسی آن تو دلش بخواهد ترانهای بشنود- و باز به ترسهای آشنایت درمیغلتی: فکری میشوی که شبیه مرد رقتانگیز توی فیلم باشی که از بَدو تولد انتخاب شده تا سوژهٔ یک برنامه رئالیتی شوی جهانی باشد و دقیقاً در همین لحظه همه در سراسر دنیا دارند تو را در یک پخش زنده از طریق دوربینهای مخفی که همه جای اتاقت جاسازی شده تماشا میکنند و وقتی داری مثل یک ابله، تنهایی میرقصی و با خودت توی آینه حرف میزنی بهت میخندند. کلافه نگاهی میاندازی به عروسک که با چشمان خیره، تو را با نگاه در سراسر اتاق دنبال میکند و صدای ضبط را بلندتر میکنی. بعد- در بیهودگی مطلق- روی سر آب میریزی، سری که حالا دیگر سیاهرگهای متمایل به آبیرنگِ خشکیدهاش به وضوح نمایاناند.
گلوله ۴
مادرت در را باز میکند تا بابت صدای بلند موسیقی سرت غر بزند و همزمان یک گربهٔ دیگر وولزنان از وسط پاهایش میآید توی اتاق. فوری به فکر میافتی که اگر دربارهٔ ضبط واق واقکن و سر بریده و چشمبندهای مشکی که چشمهای عروسک را میپوشاند و این همه گربه که دوروبرت هستند سؤال کند چه جوابی خواهی داد: پاسخ خوبی پیدا نمیکنی. تنها راه حلت این خواهد بود که ادعا کنی دیوانه شدهای یا به خاطر دوای سرماخوردگی و آنفولانزایی که مصرف میکنی افسردگی گرفتهای – اما مادر حتی چیزی نمیپرسد. همهٔ آنچه میگوید این است که به نظر میرسد یکی از گربهها، گیاهان را بهتر از تو درک میکند. میگوید «نگاه کن» و به هرهٔ پنجره اشاره میکند: گربه دارد لبهای سر بریده را میلیسد که گونههایش حالا دارند رنگی صورتی به خود میگیرند. حق با مادرت است، گربهها اوضاع را بهتر از هردوی شما درک میکنند. به این فکر میکنی که چرا ترجیح میدهی با گربهها وقت بگذرانی تا با مادرت.
گلولهٔ ۵
آنجا وسط دهها عروسک با چشمبند و گربههای چموش و بازیگوش در اتاقت، لپتاپ را باز میکنی و فکر میکنی چه باعث میشود فیسبوک را به تلویزیون ترجیح بدهی. نمیتوانی دلیل مناسبی پیدا کنی و حواست پرت میشود- هنوز به آن عروسک شرورْ مشکوکی که تمام ثانیههای روز تو را میپاید به رغم چشمبند سیاهی که با آن چشمانش را بستهای، رفتار احمقانهات را از طریق دوربینهای درونش به صفحات تلویزیون غولآسا در میدانها و پارکهای سراسر جهان مخابره میکند.
فوری دست میبری که لنز لپتاپ را با یک تکه کاغذ کوچک بپوشانی. قبلاً یک بار شنیدهای که ممکن است دوربینها را هک کنند و تصویرهایی را که میگیرند، ضبط کنند.
وبسایت مجلهٔ زنان میگوید: «اگر از پسری خوشتان میآید که نمیشناسیدش، باید کاری کنید که زندگی اجتماعیتان خیلی سرزنده به نظر برسد، دور همی با دوستان و مهمانیها و چیزهایی از این دست…» گور بابای این مجلهها، تو وقت این اراجیف را نداری، گربههایی هستند که نیازمند مراقبتاند- تعداد بیشتر و بیشتری از آنها- و یک سر بریدهٔ به غایت زیبا روی هرهٔ پنجره هست که هر آن ممکن است بپژمرد و بمیرد و ایستگاه پلیسی در محلهات هست و المعتمدی هست که دیروز وارد دمشق شد- باید بجنبی.
درهم شکسته و ناامید، عروسک دلقکی را که به طرزی غریب به صفحهٔ کامپیوتر نزدیک است و به نظر خیلی علاقمند به رصد کردن حساب فیسبوکت میرسد، میزنی. وقتی میکوبی توی سرش میافتد روی زمین و فوری گلولهٔ پرجوش و خروشی از گربهها بهش حملهور میشوند؛ آنها خشمی را بو میکشند به وضوح از تو بیرون میتراود و آن را سر عروسک خالی میکنند. ای وای، گربهها! تصمیم میگیری که اگر سر آخر زمانی باقی ماند در کنار آنها پیر شوی، همهتان با هم توی یکخانه بدون هیچکس دیگر. اسم خودت را روی همهشان میگذاری. چت فیسبوک نشان میدهد که او آنلاین است، پس بدون هیچ مقدمهای میروی سر اصل مطلب. «گوش کن، من واقعاً دلم میخواد پنیر چدار بمالم روی کل تنت و بعدش همهش رو بخورم.». او ناگهان از لیست چتها ناپدید میشود، و وقتی چک میکنی میفهمی از لیست دوستانت هم ناپدید شده، پس برایش یک درخواست دوستی جدید میفرستی و منتظر میشوی، فکر میکنی که متأهل بودنش هیچ معنی خاصی ندارد و اینکه اگر روزی وضعیت ارتباطی در پروفایل فیسبوکش را به «مطلقهdivorced» تغییر بدهد از اینکه با پررویی یک «لایک» پایش بیندازی معذب نمیشود- البته این فقط در صورتی میتواند اتفاق بیفتد که او تا آن موقع باز تو را به عنوان دوست اضافه کرده باشد…. چشمبند عروسک دلقک روی زمین به دست گربهها کشیدهشده است- اَه! حتماً همه چیز را دیده!
گلوله ۶
مامان بسیار عزیزم!
اگر داری این محترمانهترین قطعهٔ نوشتهٔ مرا میخوانی که به این وسیله به در فریزر الصاقش میکنم، لطفاً مطلع باش که من واقعاً دیگر قادر به تمامکردن یک سری فعالیتها و کارها نیستم که به همین خاطر میخواهم تو آنها را به جای من انجام بدهی. اگر خطی از خون دمِ در اتاق خوابم دیدی نترس بلکه با آرامش داخل شو. وحشت هم نکن از دیدن عروسک دلقکی که از سقف حلقآویز شده: حقش بود و مطمئن شدیم که بیخود زجر نمیکشد. با دقت قدم بردار که دُم هیچکدام از گربهها را لگد نکنی، اگر در حال لیسیدن خون روی کف اتاق هستند سرزنششان نکن یا پرتشان نکن بیرون.
من برای این گربهها قسم خورده بودم که در کنار آنها پیر میشوم و زمان پیریمان را در خلوت و آرامش میگذرانیم و حالا زیر قولم زدهام. روی هرهٔ پنجره، گلدانی خالی از خاک پیدا میکنی، کنار آن گلدانی که سربریده داخلش است. آن تو تخم کدو و آفتابگردان هست: لطف کن و سر من را به گلدان مذکور انتقال بده و بگذارش روی تخمها تا خون را بند بیاورند. از پسورد فیسبوکم استفاده کن و ببین پسرهٔ پنیر چداری من را به لیست دوستانش برگردانده یا نه. برای آپدیت استاتوس فیسبوکم لینکی به یک آهنگ بگذار، به دوستانم صبح بخیری بگو و این دروغ را که همهشان را به یک اندازه دوست میدارم.
——
[۱] نوعی از آلزایمر که افراد زیر ۶۵ سال به آن مبتلا میشوند. م
[۲] فلج خواب: بدنهای ما در حین خواب با حرکت آهسته چشم یا خواب REM اساساً در حالتی شبیه به فلج قرار دارد (در غیر این صورت، ما شروع به اجرا کردن رؤیاهایمان میکردیم). اما پنج درصد از جمعیت هستند که به طور گاهگاهی هنگامی که به خواب REM فرو میروند یا از آن بیرون میآیند، دچار این حالت فلجی میشوند. در نتیجه بدنهای این افراد در حالی که هنوز ذهنشان عمدتاً هشیار است، فلج میشود. این وضعیت به خصوص از این لحاظ ناراحتکننده است که فلج خواب اغلب با «رؤیاهای بیداری» (waking dreams) همراه است.
رؤیاهای بیداری: رؤیاهای بیداری که اصطلاح علمی برای آنها «توهمهای هیپناگوژیک (پیش از خواب) یا هیپنوپومپیک (پس از خواب) است، ممکن است شامل هر چیزی از صدای ضربه زدن شخصی به در یا دیدن هیولایی که به درون تختخواب میخزد؛ باشد. این رؤیاهای بیداری غریب که ممکن است از چند ثانیه تا چند دقیقه طول بکشد، میتوانند ناشی از کمخوابی باشند (به خصوص اگر فرد زمینه ژنیتکی این عارضه را هم داشته باشد). برخی پژوهشگران اعتقاد دارند که همین توهمها منشأ داستانهای همیشگی درباره جادوگران، اشباح و بیگانههای فضایی هستند. م
[۳] hentai anime کلمه هنتای، اصطلاحی است با ریشهٔ ژاپنی که به داستانهای مصور پورنو و انیمیشنهای مخصوص بزرگسالان گفته میشود.
ادبیات اقلیت / ۱۳ تیر ۱۳۹۶