سه شعر از میثم امیری Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ سه شعر از میثم امیری: 1 از سمت عبور حاشیه بر گردن تا عشق‌بازی انفرادی در حمام رمز عبوری است از محدودۀ خارج از تو و من به معاهده با دوری‌ات گیر کر ادبیات اقلیت ـ سه شعر از میثم امیری: 1 از سمت عبور حاشیه بر گردن تا عشق‌بازی انفرادی در حمام رمز عبوری است از محدودۀ خارج از تو و من به معاهده با دوری‌ات گیر کر Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » سه شعر از میثم امیری

سه شعر از میثم امیری

سه شعر از میثم امیری

ادبیات اقلیت ـ سه شعر از میثم امیری:

۱

از سمت عبور حاشیه بر گردن
تا عشق‌بازی انفرادی در حمام
رمز عبوری است از محدودۀ خارج از تو
و من به معاهده با دوری‌ات گیر کرده‌ام
که شب‌ها گریه‌های شبرنگم پخش می‌شود
و درد از درون جمع می‌شود برای انفجار
دلهره شب نشده دلم را برای آشوب
به سمت حاشیه می‌برد
دست که بر یقه می‌رود
دلم را برای آشتی با خودم به خواب می‌برم
تا بداند دوست داشتن واژۀ‌ بزرگی است
که مرگ را سپیده‌دم در پیراهنم جا می‌گذارد.

از بستر تخت در قالب یک جنازه
یا یک نامۀ غرق‌شده در دریا
چه فرقی دارد دریا پر از گوش ماهی باشد
وقتی زبان لال است به قامت یک حرف طولانی
مرگ که تهش به بودن ختم شود
می‌شود فهمید
هیچ نردبانی برای پایین آمدن نیست
و زانو تا امتدادِ بغل خم می‌شود از بغض
غم می‌شود از تو به کفِ حمام و حمام گریه می‌کند از دوش به دوشِ من
حالا که جریانِ درد از انفجار به سمت حاشیه می‌رود
و یقه مکدر می‌شود از گردن
شاید تو برگردی
بی‌آن‌که کسی توی متن باشد.

میثم امیری

***

۲

باور کنی یا نه در مجالِ تو زخم‌ها سر باز می‌شوند
و زیرت می‌کنند تا به استخوان برسد درد از پیشانی
درد از درد
درد به تمام سلول‌ها
سلول‌های زندانی در محاصرۀ یک ویروس
ویروسِ محاصره در سلولِ زندان
استتارکرده در سایه
استعمارشده در تنهایی تو
کلمات بلعیده می‌شود در سر
سر بلعیده می‌شود در تنهایی
می‌خواهی از خودت برای خودت به کجا فرار کنی؟
توکیو دوست داری؟
که من از عدم به تو فرار کرده‌ام
و نمی‌فهمی
روی پا ایستادن برای کدام دست‌ها؟
(چانه نشسته بر زانو
زار می‌زنم با زور
خانه شکسته شد بانو
باورکنی یا نه)
هیچ سرباز جنگنده‌ای به سزای اعمالش نمی‌رسد
از کجا سِرایت کنم به تو؟
با دست‌هایم
از مهره به مهره‌ام جا‌به‌جا بشوم
به دست‌بوسِ پیشانی بروَم از آبرو
لب باز کنم از تو
از انجماد به گرمای تبخیر
صبح به‌خیر بگویم شب را
که از من باقی نماند روزها
درد رخنه می‌کند زیرِ پوست
و صبح با تنهایی چمدانش را می‌بندد.

نور از درون به انفجار ختم می‌شود
تو حرف‌هایت را بریز بیرون
جانم خانه و کاشانه کجا بود؟
کاش شانه‌هایت را برای دیدنم بلندتر می‌کردی
تر می‌کردی از سر غم چشم را
ترک می‌کردی اعتیادِ منفصلِ شک را به ایمانم
درک می‌کردی
درک می‌کردی تَرَک جراحت قلب را.

با این‌که رابطه تاریک تاریک است اما
انگشتانم به سر پناهت از حجوم درد، هجوم می‌برند
از همان دست که به گودی کمر ختم می‌شود
لب باز می‌کنم از تو
تبخیر می‌شوم حرف‌های پاشیده از گلو را
می‌بینی؟
سکوت از هنجار دلت ناهنجار می‌شود
و پیشانی چین می‌خورد از درد
چین می‌خورد از کره‌ای به کراتِ دیگرِ مغزم!
من تو را غنیمت داده‌ام به جنگ
باور کنی یا نه
من زخم سر بازم

میثم امیری

***

۳

روح بالاتر از جسمم رهگذری بود
و من مکاشفه کرده‌ام لای کلمات
تا حیوانِ شعرم بزند بیرون
شعر که شروع می‌شود این‌بار
روحِ شعرم می‌زند بیرون
رستگارم ولی تا حدودی بدبین
شک دارم، که دِکارت از سرم بزند بیرون
با چشمانم حرف می‌زنم اغلب
دهانم مار دارد و
نفرین از زبانم می‌زند بیرون
خون ریخته‌اند اما
جنون مرگ آدمی است
وقتی که آدمیت از حیوان می‌زند بیرون

چه “ساده” بود “سخت” زندگی کردن
لای پرگارم و
اشکال هندسه در سرم می‌چرخد
نمی‌فهمم چطور
این همه ادراک از سرم می‌زند بیرون
فهمیدم که نمی‌فهمم و این شد
فهمیدم که “جزء” از “کل” تهی شد
وای به روزی که حقیقت
از جهانم بزند بیرون

“بیرون” که زدم “درونم” بیکران شد
روح معبدِ کدام آیه را
به شکلِ کلمه در سرم احضار می‌کند
تا دست‌هایم شفا بدهد “بد” را به “خوبی”
به خوبی در سرم تنیده شده علائمِ نامفهوم
“باز” “بسته” شد بِین ابروگاهم
تا ترس در سطر بعدی بزند بیرون

بغضیده‌ام با چشم و سر
رنگ خانه سیاه و نور
از چشمِ قرمز می‌زند بیرون
گریه کردن از روی ناچاری است
وقتی که مار از شانه‌اش می‌زند بیرون
ارتفاع ناخون‌ها زیاد است
پرت می‌شود خون و
خون از دهانش می‌زند بیرون
دست است که نوازش می‌دهد من را
دستِ خونی است که نوازش می‌دهد من را
دستِ بدقوارۀ یک زن نوازش می‌دهد من را
من را من را
من را که سِحرِ تاریکی کرده‌اند
از من تنها ریاضت است که با ترس می‌زند بیرون.

میثم امیری

ادبیات اقلیت / ۲۴ آبان ۱۴۰۰

پاسخ (1)

  • اسحاقی

    بسم المحبوب
    آیا این نامه ها هیچ به چشم هایتان میرسد؟ای ضمیر مستتر لابه لای متن هایی که آشکارگی نمیدانندو به پنهان کردن سزاوار….
    به سیاق بوعلی ها و مشایی ها بگوییم این همه شما هست و شما نیست”؟؟؟
    فلسفه ای که سرانگشتِ حکمتش بر عدم می چرخید….بر امکان….انگار بازار مکاره ای از سلب و ایجاب
    ولی حکمت متعالیه کلاس ۴۰۲ چه؟طبقه ی چهار…. به سیاق صدرا سلب ها را خط بگیریم و فقط از ایجاب بگوییم
    آن شمایی که باز فراتر از شماست کجاست؟؟”وجود ربط دارد به یک زنجیره ی طولی بی انتها
    شما هست و فراتر از شماست”…شما بودنش را می بینیم و باز فراتر بودنش را…..چطور فراتر است؟چون وصل است به جایی که نمیدانیم و هست….شاید به حمد های فراز بر هم….. شبیه ضرب هایی که “ستایش” بر میداشت….این است که روشنمان میکند به چیزی که ندیده ایم و نخوانده ایم هنوز….چیزی که نه تنها نمی دانیم که نمی توانستیم که بدانیم…. چون راهش جز بر کسیکه راه برده به غیب بسته است و شما بوده اید معلم نور و اشراق و سانحه….و گفته بودید غیب موطنی است سراسر جوانی و نشاط ….
    بااحترام

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا