نقاش، شاعر و خانم / داستانی از روبرت والزر
نقاش، شاعر و خانم*
نویسنده: روبرت والزر
مترجمان: سینا عمران / کیوان غفاری
در یک اتاقک زیرشیوانی خالی، شاعری جوان پشت میزی که به هیچ وجه شایستۀ نام زیبای میز تحریر نبود، نشسته بود. او شعر میسرود و خیال میبافت. شعر سرودن، خیالپردازی و رؤیابافی کسب و کاری است که به نسبت زمان، سود بیاندازه ناچیزی از آن حاصل میشود و شاعر آن را میدانست. او میدانست که فعالیتش به هیچ وجه سودآور نیست. او کاملاً به وضعیت خطیر و بیپروایش واقف بود. شاعران واقعی، همیشه انسانهای زیرکی هستند که دقیقاً میدانند چگونه به وقت اضطرار از شجاعتی برخوردار باشند تا کمبود توجهی را تاب بیاروند که به دلیل آنچه که هستند، یعنی شاعر بودن، در معرضش قرار دارند. او، نشسته در اتاقک زیرشیروانیاش، گویی غرق تأملی ژرف دربارۀ خود بود. در پی این جوش و گداز ذهن اندیشناک، جوش و گداز و هُرم گرمای تابستان هم مزید بر علت شده بود. گرما و خفگی دخور توجه و آزاردهندهای در اتاقک جولان میداد. بر روی میز برگ کاغذی قرار داشت که در آن ابتدای قطعهای نثر بود. گهگاهی شاعر، محبوس در اتاقکش، به این سو و آن سو قدم میگذاشت تا بدین شکل حرکتی هم به بدنش داده باشد و در این حین، ابیاتی از هاینریش کلایست را برای خود، گاهی بلند و گاهی آرام، از بر میخواند؛ تمرینی که به او شهامتی نو میبخشید. شخصی محترم و اصیل اما شاید بسیار بورژوامنش، انتقادات جدیای به شاعر وارد کرده بود، شاعر چه پاسخ درخوری باید به او میداد؟ یک شاعر میتواند حتی با وجود شیوۀ زندگی عجیبش گهگاهی آبستن تردیدهایی جدی شود. او شانهای بالا انداخت و درستترین کار را در آن دید که سکوت اختیار کند. او چارهای دیگری هم نداشت. او حالا دیگر آنجا نشسته بود و به این مهم فکر میکرد که چه رنگ و لعاب جدیدی میتواند به نثر خود بدهد. برای شاعر نثرش همانقدر مهم بود که پژوهش علمی برای عالم ژرفاندیش یا تجارت برای تاجر یا حرفه برای پیشهور. پیش از این، شاعر در اتاقهای کوچک و تنگ و ساکت دیگری نیز نوشته و سروده بود، دقیقاً همانطور که اکنون این کار را دوباره انجام میداد. صدای در زدن آمد.
خانمی که شاعر او را خوب میشناخت و در همان ساختمان سکونت داشت، وارد شد. او ناراحت بود و شاعر علت این ناراحتی را میدانست. پیشتر چندین بار مخفیانه نزد شاعر آمده بود تا از چیزی مطلع شود. آن خانم، به خاطر کسی میآمد که دوستش میداشت ولی آن شخص او را ترک کرده بود. آن شخص یک نقاش بود که نهتنها شاعر او را میشناخت، بلکه از هر نظر با هم صمیمی بودند. به همین علت بود که خانم نزد شاعر میآمد. خانم به خاطر خود شاعر نزد او نمیرفت، بلکه برای کسب خبری از نقاش نزد شاعر میرفت. او به این علت نزد شاعر نمیآمد که به شعر و شاعری علاقه داشته باشد، یا حتی به این علت که به نقاشی علاقه داشته باشد. خیر، او برای شخص نقاش نزد شاعر میرفت؛ به این علت که میدانست آن دو با هم دوست بودند.
«او چهکار میکند؟ احوالش چهطور است؟ به شما نامه مینویسد؟ چه چیزی برای شما مینویسد؟ آیا او خوشبخت است؟» خانم چنین سؤالاتی میکرد.
شاعر که وقفهای در کارش افتاده بود، چنین پاسخ داد: «بله، او برایم نامه مینویسد؛ گهگاهی. من نمیتوانم آنطور که باید، در دو کلمه برای شما توضیح دهم که او خوشبخت است یا نه. خیلی وقتها او خوشحال است و خیلی وقتها نه. اینطور فکر میکنم، زیرا انسان اینگونه است. او در نامههایش برایم مینویسد که مثل یک اسب کار میکند. او برایم مینویسد که مبارزه میکند.»
خانم گفت: «او برای من نامهای نمینویسد.»
شاعر سکوت کرد و در این حین برای خودش با تمام ظرافت و ذوق سیگاری فرانسوی پیچید، که ظاهراً برایش کار مهمی بود.
بعد از چند لحظه، خانم گفت: «شاید سرش شلوغ است و از زندگی کردن در میان زنان زیبارو لذت میبرد.»
شاعر گفت: «ممکن است اینگونه باشد. چرا نباید او گهگاهی این کار را بکند؟ لزومی ندارد که او تا ابد جدی و پرکار باشد. این کار باعث میشود که او گهگاهی خوش بگذارند و خود را سرگرم کند. اصلاً فکر میکنم او این کارها را میکند و این موضوع برای من قابل درک است. نبردی که او در آن شرکت دارد، سخت است و این برهههای کوتاه برای او مفید خواهد بود. سختکوشی و کاری بودن بیوقفه انسان را کرخت میکند. هر کسی میتواند این موضوع را درک کند و بهخصوص برای اشخاص نکتهسنج کاملاً واضح است.»
«او برای شما نامه مینویسد، ولی نه در مورد من.»
شاعر پاسخ داد: «اگر بیرحم باشم و به شما صریحاً بگویم که من در این باره چه فکری میکنم، آنوقت شما خواهید گفت که من بیادب هستم ــ هر طور که میخواهید. البته من پریشانی شما را درک میکنم، خانم محترم. اما آن پریشانی و درد هنرمندانۀ کسی را هم درک میکنم که آن بیرون، با هستی، هنرمندانه در جدال است و همقطار و همرزم و دوست من است. لبریز از حرفم و اکنون هر چیزی را به شما خواهم گفت و شما مختارید که مرا هرگز نبخشید یا مرا عفو کنید از اینکه شما را آزردم. آیا میدانید چرا او برای من نامه مینویسد ولی برای شما، دیگر نه؟ فهمیدن این مسئله برای من بیاندازه آسان است. چرا او باید برای شما از مهمترین مسائل حال حاضرش بنویسد؟ او انتظار ندارد که او را درک کنید و حقیقتاً بیاعتمادی او بیجا نیست. شما خیلی خوب میدانید که او انسانی است زیبا، جوان و مهربان و عاشق و معشوق او بودن دلپذیر است و اینکه او موهای مجعد دارد و صاحب رفتار و کردار مطبوعی است و الی آخر. بله، شما مطمئناً به بهترین شکل همۀ این مسائل را درک میکنید. اما آیا این درک اکنون به درد مبارزی میخورد که با هستی مبارزه میکند؟ این مسئله امروز برای او اهمیت ناچیزی دارد. شما بهخوبی شخص هنرمند را میبینید اما کمترین چیزی از هستی هنرمندانه درک نمیکنید. شما هیچ درکی از رنجی که او متحمل میشود و از خطرهایی که او را تهدید میکند، ندارید. شما کوچکترین شناختی از کارش و از اینکه او به چه شکل مجبور است از پس این کار بر بیاید، ندارید. شوق هنرمندانهاش هم حتی برای شما غریب است و همچنین اندوه هنرمندانهاش. چیزی که در ظریفترین و عمیقترین شکل ممکن او را تحتتأثیر قرار میدهد، برای شما کاملاً ناشناخته است. اما برای من، نه. و توجه داشته باشید که او این را میداند. او میداند که من اشتیاق او را میفهمم، که من لذات و آلامش را میشناسم و از این روی است که به من نامه مینویسد. ما حتی به روش هنرمندان نامهنگاری میکنیم. کوتاه، موجز، رک و گنگ. کنایهوار و تمسخرآمیز. اما همیشه دقیقاً میدانیم که منظورمان چیست و از چه حرف میزنیم. ما همیشه کاملاً واقفیم که موضوع از چه قرار است. او میداند که من مبهمترین جملات و اشارات او را به طور واضح درک میکنم. همقطاران نیازی ندارند که جملات زیبای بسیاری بنویسند تا حرف یکدیگر را درک کنند. شما خانم محترم، عشق را درک میکنید، اما یک هنرمند به واسطۀ عشق به آن چیزی که باید، تبدیل نمیشود، بلکه به واسطۀ کار. و کار از نظر شما چیست؟ یا اصلاً کار او از نظر شما چیست؟ از نظر شما کار او بسیار بیاهمیت است. اما در حال حاضر این کار برایش مهمترین مسئله است. و به همین علت است که برای من نامه مینویسد.»
خانم به حالت تمسخرآمیزی گفت: «و شما اینجا این زندگی شاعرانۀ نکبتبار را پیش میبرید.» او در صدد بود که اتاقک زیرشیروانی را با حس مخالفت مغرورانهای ترک کند.
شاعر در این لحظه پاسخ داد: «این زندگی شاعرانۀ نکبتبار، مرا خوشحال و مغرور میکند و قطعاً شما هیچ درکی از آن ندارید. اقامت در یک اتاقک بهظاهر حقیرانه که به زندان میماند، مرا خشنود میکند. آری، خانم مغرور، همینطور است، اما شما قادر به درک چنین چیزی نیستید. من اینجا خود خودم هستم. و در هیچ جایگاه بالاتری نمیتوانم قرار بگیرم. شما فکر میکنید که زندگی تجملاتی و برخورداری از شهرت فراوان زیباست، اما درک نمیکنید که مفلس به نظر رسیدن، در ازای غنی بودن در عمیقترین احساسات و ادراکاتِ شیفتگی، شجاعت، اشتیاق و ادای وظیفه زیباست. من رسالتم را با داشتن این زندگی شاعرانۀ نکبتبار انجام میدهم و این مرا خشنود میکند و شما این را نمیفهمید.»
خانم رفت و شاعر دوباره به کارش مشغول شد.
——
* این داستان در ماهنامۀ هنر و هنرمندان (Kunst und Künstler)، آپریل ۱۹۱۷ و همچنین در کتابی با عنوان نقاش، شاعر و خانم؛ (Maler, Poet und Dame) منتشر شده است.
- این داستان ترجمهای است از “Maler, Poet und Dame” به قلم Robert Walser.
ادبیات اقلیت ـ ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۷