سگ / داستان کوتاهی از سزار آیرا / ترجمۀ احمدرضا تقوی فر
سگ
سزار آیرا
The Dog, Cesar Aira
ترجمه احمدرضا تقوی فر
در اتوبوس کنار پنجره نشسته بودم و خیابان را نگاه میکردم، ناگهان در همان نزدیکی سگی بلند بلند پارس کرد. سعی کردم که بفهمم صدا از کجا میآمد. مسافرها هم همین کار را کردند. اتوبوس خیلی پر نبود: همۀ صندلیها پر بودند اما تعداد کمی ایستاده بودند؛ شانس دیدنش را هم همانها داشتند، چون از بالاتر نگاه میکردند و میتوانستند هر دو سمت را ببینند. اتوبوس همه را مسلط به منظره میکند حتی آنهایی که مثل من نشستهاند، چنانکه اسبها هم همین کار را برای نیاکانمان انجام میدادند نامش را لا پرسپکتیوِ کاوالاییه گذاشته بودند، یعنی چشمانداز شوالیهها. از اینجاست که اتوبوس را به ماشینهایی ترجیح میدهم که خیلی پایین و خیلی نزدیک به زمین جابهجایمان میکنند. پارسهایش از سمت من میآمد، از سمت پیادهرو، و این عقلانی بود. اگرچه سگ را نمیدیدم و از آنجایی که سریع میرفتیم، فکر کردم دیگر دیر شده است؛ حتم تا حالا جایش گذاشته بودیم. همان کنجکاوی مختصری را القا کرده بود که همیشه پیرامون هر حادثه یا پیشآمدی هست، اما در این مورد خاص، سوای حجم پارسهایش اندک نشانههایی بودند که میگفتند اتفاقی افتاده: سگهایی که مردم در شهر میگردانند، بهندرت پارس میکنند مگر به سگهای دیگر. به همین دلیل توجه مسافران داشت بهتدریج رنگ میباخت… هنگامی که ناگهان پارسها دوباره آمدند و این بار از پیش بلندتر. و سگ را دیدم که در پیادهرو میدویده، به اتوبوس پارس میکرده، شتاب میکرده تا پا به پایش بیاید. براستی غریب بود. در گذشته در شهرکهای دورافتاده در حومههای شهر، سگها پا به پای ماشینها میدویدند و به چرخها پارس میکردند، اینها را از هنگام کودکیام در پرینگلس[۱] بهخوبی به یاد میآورم. اما حالا دیگر همچو چیزهایی نمیبینی. انگار که سگها دیگر به قدر کافی بالغ و آموخته شدهاند که به حضور ماشینها عادت کنند. و افزون بر این، سگ کذایی نه به چرخ اتوبوس، بلکه به سرتاسر این وسیلۀ نقلیه پارس میکرد، سر بالا میبرد و چشم به پنجرهها میدوخت. حالا همۀ مسافران نگاهش میکردند. یعنی صاحبش سوار اتوبوس شده بود و فراموش و رهایش کرده بود؟ یا در اتوبوس، شخصی بود که آزارش داده بود یا جیب صاحبش را زده بود؟ اما نه، اتوبوس در اَوِنیدا دیرکتوریو[۲] در حرکت بود بیآنکه در محلهها توقف کند و تنها در محلۀ کنونی بود که سگ تعقیبش را شروع کرده بود. مثلاً یکی از فرضیههای پیچیده این است که اتوبوس صاحب این سگ را زیر کرده. میشود این فرضیه را کنار گذاشت، زیرا همچو چیزی نبود. بعدازظهر یکشنبهای بود و خیابانها کم وبیش خلوت بودند: همچو حادثهای نمیتواند از چشمها دور بماند.
سگ کامل و بالغی بود، خاکستری مات بود با پوزی یکوری، چیزی مابین نژادهای و سگی خیابانی. اگرچه در بوینس آیرس سگهای خیابانی مربوط به گذشتهاند؛ یا دستکم در محلههایی که ما از آنها عبور میکردیم. آنچنان بزرگ نبود که هیبتش ترسناک باشد، اما آنچنان بزرگ بود که اگر خشمگین میشد، هولناک باشد. به هر حال حالا خشمگین یا سرکش و طاغی به نظر میرسید. انگیزهای که سوقش میداد، حمله نبود (یا دستکم عجالتاً نبود) بلکه هوس پا به پای اتوبوس آمدن یا متوقفش کردن یا… که میداند؟
مسابقه مستمر بود و پارسها همراهی میکردند. اتوبوس که در پیچ پیشین پشت چراغ ایستاده بود، حالا شتاب میگرفت. از کنار پیادهروی میگذشت که سگ میدوید و عقب مینشست. به تقاطع بعد نزدیک شدیم. آنجا که انگار تعقیب دیگر به سرانجام رسیده بود. اما در کمال شگفتی، وقتی رسیدیم، دیدیم که سگ از ساختمانهای بعد هم گذشته، به تعقیب ادامه داده، شتاب هم میکرده و از پارس کردن دست برنمیداشت. آدمهای زیادی توی پیادهرو نبودند، اگر هم بودند، پراکندهشان میکرد، اینطور میتازید و چشم به پنجرهها میدوخت. پارسها بلند و بلندتر شدند، از صدای موتور باج گرفتند و جهان را پر کردند. مسئلهای که بهتر بود از آغاز آشکار بشود، سرانجام رخ گشود: سگ بوییده بود یا دیده بود فردی را که با اتوبوس جابهجا میشد و او از پی آن شخص آمده بود. مسافری، یکی از ما… این توضیح آشکارا به دیگران هم القا شده بود، دور و بر را نگاه میکردند؛ یعنی کسی سگ را میشناخت؟ دنبال چه بود؟ صاحب قبلی یا شخصی که سگ روزگاری او را میشناخت… من هم دور و برم را نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم که چه کسی میتوانست باشد؟ در موارد اینچنینی، واپسین کسی که به نظرت میآید، جز خودت هیچکس نیست. مدتی طول کشید تا متوجه بشوم. و دریافت من مستقیم نبود. ناگهان دلشورهای که هنوز مبهم بود، سیالش کرد، از شیشۀ جلوِ اتوبوس روبه رویم را نگاه کردم. دیدم که مسیر بیمانع بود: روبهرویمان چراغهای سبز تا افق تکثیر میشدند و پیشرفتی سریع و بیوقفه را نوید میدادند. اما بعد آشوبی از وجودم برخاست، یاد آوردم که در تاکسی نیستم: از اتوبوس انتظار میرود که در هر چهار یا پنج بلوک توقف کند. این صحت داشت که اگر هیچکس در ایستگاه نباشد و اگر هیچکس زنگ را نزند تا پیاده شود، اتوبوس به راهش ادامه میداد. اکنون کسی به در پشتی نزدیک نشده بود و با کمی بختیاری، در ایستگاه بعد هیچکس نخواهد بود. همۀ این اندیشهها یکباره به ذهنم آمدند. دلشورهام همینطور اوج میگرفت و در شرف یافتن واژههایی بود که با آن خود را توضیح دهد. اما فوریت موقعیت به تعویقش انداخت. یعنی بخت میگذارد که بیوقفه حرکت کنیم تا آنجا که سگ از تعقیب دست بردارد؟ دمی از خیره شدن پرهیز کردم، دوباره نگاهش کردم. هنوز هم پا به پایمان میآمد، هنوز هم پارس میکرد. انگار که جنزده بود… و نگاهم میکرد. و حالا بود که فهمیدم آن کسی که به او پارس میکرد، من بودم و من آن کسی بودم که او به دنبالش آمده بود. از آن جور ترسهایی وجودم را فراگرفت که از پیشبینی ناپذیرترینِ بدشگونیها خبر میدهند. سگ من را شناخته بود و میآمد تا به من برسد. و اگرچه در اوج عصبانیت تصمیم گرفتم همه چیز را انکار کنم و به هیچ چیزی اعتراف نکنم، ته دلم میدانستم که حق با او بود و من اشتباه کردم. چون یک بار سگی را آزرده بودم: کاری که با او کرده بودم، بهراستی و آشکارا ناجوانمردانه بود. ناچارم بپذیرم که هرگز به قوانین سفت و سخت اخلاقی پایبند نبودم. قصد توجیه خودم را ندارم، اما فقدان اخلاق را میتوان به طور جزئی در مبارزههای بیپایانی توضیح داد که درعنفوان جوانی ناچارم کردند برای بقایم بجنگم. و این بهتدریج شرافتم را کمرنگ کرد. به خودم اجازه کارهایی را دادم که هیچ مرد شریفی انجامش نمیداد یا انجامش میداد؟ همگی رازهایی داریم، افزون بر این جنایاتم چندان هم جدی نبودند، نه مرتکب جرم سنگینی شدم و نه فراموش کردم چه کارهایی کردهام، همچنانکه یک بیذات واقعی هم چنین میکند. به خودم گفتم که درست میشوم، اما چطورش را نمیدانستم. آخرین چیزی که انتظار داشتم این بود که به چنین شیوۀ غریبی شناخته شوم، یعنی روبهرو شدن با گذشتهای که آنچنان ژرف دفن شده که گویی دیگر از یاد رفته است. فهمیدم که دارم روی بخشودگی خاصی حساب میکنم. هر کس دیگری هم که جایم بود، شاید مثل من گمان میکرد یک سگ بیش از هر چیزی یک سگ است، سگیتاش از فردیتاش باج میگیرد و سرانجام ناپدید میشود و با فقدانش گناه من نیز محو خواهد شد. خیانت نفرتانگیزم سگ را دمی فردیت بخشیده بود، اما تنها دمی. در این اندیشه که سالهای سال به زیستن ادامه داده، نیروی ماوراءالطبیعه و هولناکی وجود داشت. اما خوب که مسئله را کاویدم، امیدی پدیدار شد و من به آن امید چنگ انداختم: زمان بسیاری گذشته بود، سگها اینقدر طولانی عمر نمیکنند. اگر آن سالها را در هفت ضرب میکردم… این اندیشهها در سرم سکندری میخوردند و همبستر با پارسهایی میشدند که بلند و بلندتر میشدند. نه، دروغ بود که زمان بسیاری گذشته بود. حساب کردن فقط به طریقی خودفریبیام را تمدید میکرد. واپسین امیدم واکنش کلاسیک روانشناختیِ پشت انکار پناه گرفتن بود، وقتی با مسئلهای روبهرو میشویم که تابناپذیر است: نمیتواند، این نمیتواند واقعی باشد، دارم خواب میبینم، حتم دادهها را بد تفسیر کردهام. این بار واقعی بود، نه واکنشی روانی. میترسیدم از چیزی که شرح میداد. اما آنقدر پریشان بودم که نمیتوانستم وانمود کنم که بیتوجهم. فقط روبهرو را نگاه کردم. حتم تنها من بودم: همۀ مسافران مسابقه را دنبال میکردند، حتی راننده که سر میچرخاند تا نگاه کند یا از آینه بغل نگاه میکرد و با مسافران جلویی مزاح میکرد. برای همین از او متنفر بودم: حواسپرتیاش کاری کرد آرام براند؛ غیر از این سگ چطور میتوانست در سرتاسر مسیر ریتم گامها را حفظ کند و به تقاطع دوم برسد؟ اما چه اهمیتی داشت که پابهپایمان میآمد؟ جز پارس کردن چه کار میتوانست بکند؟ پس از وحشت نخستین موقعیت را به روش منطقیتری ارزیابی کردم. حالا حکم کردم که سگ را انکار کنم و محکم به این تصمیم چسبیدم. حملهاش به گمانم (پارسها از گاز گرفتنش بدتر بودند) نقش قربانی را به من میداد و اگر نیاز میبود حضار و نیروی اجتماع را وادار میکرد به یاریام بیایند. اما البته که این فرصت را به او نمیدادم. قصد نداشتم که از اتوبوس پیاده شوم تا هنگامی که از نگاهم محو میشد و این دیر یا زود پیش میآمد. مسیر ۱۲۶ درست از “رتیرو” میگذشت و پیچ و تاب میخورد. آنجا که اَوِنیدا سن خوان را پشت سر میگذاشت و باور کردنی نبود سگی این مسیر را پشت سر بگذارد. زهره کردم نگاهش کنم، اما بیدرنگ رو برگرداندم. در چشمهای هم چشم دوختیم و در چشمهایش خشم نبود، تشویشی بود که کرانه نداشت، رنجی که این جهانی نبود، زیرا بیش از آن بود که انسانی تابش بیاورد. یعنی آزاری که به او رساندم اینقدر سهمگین بود؟ وقتی برای تحلیل نبود، اما برای رسیدن به نتیجهای، آری. اتوبوس شتاب گرفت. از دومین تقاطع گذشتیم و همچنین سگ که حالا عقب نشسته بود، روبهروی ماشینی که پشت چراغ ایستاده بود؛ اما اگر ماشین حرکت میکرد از همان مسیر میگذشت و او کورمالکورمال میدوید. از پذیرشش شرم دارم، اما امید داشتم که به قتل برسد. همچو پیشآمدهایی پیش میآیند: فیلمی هست که در آن یک یهودی پس از چهل سال در نیویورک یکی از همدستان نازیها در اردوگاه کار اجباری را شناسایی میکند، تعقییبش میکند، از نفس می افتد و ماشینی زیرش میگیرد و میکشدش. یادآوریاش غمگینم میکند؛ به جای آنکه تسلایم دهد. مانند کاری که پیشگوییها معمولاً انجام میدهند، زیرا این ماجرا در داستان اتفاق افتاده و در مقابل، آشکارا واقعیت موقعیت من را ساخته بود. نمیخواستم که دوباره سگ را نگاه کنم، اما پارسها از عقبماندنش حکایت میکردند. راننده حتم خسته از مزاح پایش را روی کف اتوبوس گذاشته بود. زهره کردم که برگردم و نگاهش کنم. با این کار خطر جلب نگاه را به جان نمیخریدم، چون در اتوبوس همه همین کار را میکردند؛ و برعکس شاید مشکوک به نظر میرسید اگر من تنها کسی بودم که نگاهش نمیکرد. فکر کردم که شاید این آخرین باری است که نگاهش میکنم.، همچو امکانی دیگر اتفاق نمیافتاد. بله، بیتردید عقب مانده بود و حقیرتر، مفلوکتر و مضحک به چشم میآمد. مسافران کر و کر میخندیدند. سگ پیر زهواردررفتهای بود، سگی در آستانهٔ مرگ، شاید. سالهای رنج و انزجارِ لمیده پشت طغیانش، نشانههایی بر جا نهاده بود. رقابت حتم جانش را میگرفت. اما مدتی مدید منتظر این لحظه بود، نمیخواست وا بدهد و وا نداد. اگرچه میدانست که میبازد، بیوقفه میدوید و پارس میکرد و پارس میکرد و میدوید. شاید هنگامی که اتوبوس در دوردست محو میشد، تا انتهای زمان میدوید و پارس میکرد، زیرا در جهان برای او هیچ کار دیگری نبود. در چشمانداز انتزاعی ابدیت، رؤیای سبک سرِ هیئتش را دیدم و غمگین شدم، اما تقریباً حسی زیباییشناختی و آرامبخش بود، انگار که اندوه، من را در دوردست میدید، هنگامی که خیال کردم سگ را میبینم. چرا مردم می گویند گذشته بازنمیگردد؟ پرشتاب پیش میآمد و فرصت اندیشیدن نبود. همیشه در زمان حال زندگی میکردم، زیرا فهم حال و واکنش به آن، عملاً سرتاسر نیروی جسمی و روحیام را میگرفت. امر فعلی را میتوانستم مهار کنم، اما فقط همین. همیشه حس میکردم که چیزهای زیادی همزمان اتفاق میافتند و اینکه ناچار بودم تلاشی ابرانسانی بکنم و نیروی بیشتری را خرج درگیر شدن با حال کنم. از اینجاست که هرگاه فرصتی پیش میآید تا به هر روشی خودم را از باری که بر دوشم بود آزاد کنم، عذاب وجدان آزارم نمیداد. ناچار بودم خلاص شوم از هر چیزی که برای بقایم ضرورتی نداشت؛ ناچار بودم که به هر بهایی اندک امنیتی، فضایی فراهم کنم. اینکه چطور ممکن بود این کار باعث رنجش دیگران بشود، برایم مسئلهای نبود، زیرا پیامدها بیدرنگ پیش نمیآمدند و با آنها روبهرو نمیشدم. و دوباره حال، مهمانی دردسرساز برایم آورده بود. این پیشآمد، طعم تلخی در دهانم به جا گذاشت: از یک سو آسوده بودم از اینکه بهسختی گریختهام؛ از دیگر سو آنچنان که انتظار میرود، پشیمان بودم. سگ بودن چقدر غمانگیز است. با مرگ زیستن، اینچنین نزدیک و سازشناپذیر. و غمانگیزتر اینکه چنین سگی بودن، سگی که برعکس همنوعانش تسلیم سرنوشت نشد تا نشان دهد زخمهایی که روزگاری خورده هنوز هم التیام نیافتهاند. نمای سیاهش، بر نور یکشنبهٔ بوینس آیرس، که آزرده تا ابدیت میدویده پارس میکرده، نقش شبحی را به او بخشید که گویی از جهان مردگان آمده بود یا از رنج زیستن، تا تمنا کند… چه را؟ کفاره را؟ عذر را؟ نوازش را؟ دیگر چه میتوانست بخواهد؟ نمیتوانست خونخواهی باشد چون حتم از تجربه آموخته بود که در برابر جهان آسیبناپذیر انسانها، ناتوان است. فقط میتوانست خودش را توضیح بدهد؛ و این کار را کرده بود و همۀ چیزی که به دست آورد، نوای قلب فرسودهاش بود، فرم متالیک و گنگ اتوبوسی که دور میشد، شکستش داده بود و صورتی که از پنجره تماشا میکرد. چگونه من را شناخته بود؟ من هم خیلی عوض شده بودم… کاملاً آشکار در ذهنش مانده بودم، شاید همۀ آن سالها در ذهنش زمان حال بودند و یک لحظه هم ناپدید نشدند. براستی، هیچکس از ذهن سگ سر در نمیآورد. شگفت نیست که من را از بویم شناخته باشد؛ دربارۀ نیروی بویایی حیوانات داستانهای باورناپذیری هست. مثلاً پروانۀ نر بوی ماده را از کیلومترها دورتر از میان هزاران بوی دیگر حس میکند. بهتدریج داشتم روشنفکرانه و بیطرفانه نظرپردازی میکردم. پارسها پژواک بودند، ارتفاعشان در نوسان و لحظهای زیر و لحظهای بم بود. انگار از بُعد دیگری میآمدند. ناگهان چیزی که به دلم افتاد، رشتۀ افکارم را پاره کرد. دریافتم که خیلی سریع پیروزی را اعلام کرده بودم. اتوبوس شتاب گرفت و بعد دوباره از شتابش کاست: رانندهها همیشه همین کار را میکنند، هنگامی که ایستگاه در دیدرس است، شتاب میگیرند، فاصله را تخمین میزنند و بعد پایشان را از روی گاز بر میدارند و میگذارند که اتوبوس تا ایستگاه برود. بله آرام میرفت تا کنار پیادهرو بایستد. سیخ نشسته بودم و بیرون را نگاه میکردم. پیرزن و بچهای منتظر بودند تا سوار شوند. پارسها دوباره بلندتر شدند. یعنی توانسته بود بیوقفه بدود؟ وا نداده بود؟ نگاه نکردم، اما حتم خیلی نزدیک بود. اتوبوس دیگر ایستاده بود. بچه به داخل پرید اما پیرزن وقت تلف میکرد، بالا رفتن برای زنی به آن سن و سال دشوار بود. در سکوت فریاد میکشیدم، بجنب، پیرزن نق زن! با اضطراب حرکاتش را تماشا میکردم. معمولاً اینطور حرف نمیزنم یا فکر نمیکنم: به خاطر استرس بود، اما بیدرنگ دسته صندلی را محکم چسبیدم. براستی نیازی به نگرانی نبود. شاید سگ کمی نزدیک میشد، اما بعد دوباره دور میشد. در بدترین حالت، درست روبهروی پنجرهام پارس میکرد و مسافران میفهمیدند که آن شخصی که دنبالش میکرد، من بودم. اما همۀ آن کاری که باید میکردم، انکارش بود و هیچکس گفتههایم را نقض نمیکرد. از واژهها به خاطر ارجحیتشان به پارسها، سپاسگزاری کردم. پیرزن پای دیگرش را روی پله گذاشت، تقریباً داخل شده بود. طغیان پارسها گوشهایم را کر کردند. گوشه را نگاه کردم. مثل گلوله پرشتاب میآمد و مثل همیشه بلند پارس میکرد. بنیهاش حیرتانگیز بود. حتم مثل سگهای پیر هم سنش، التهاب مفاصل داشت. شاید داشت نفسهای آخرش را میکشید. اگر داشت چرخۀ سرنوشتش را با برونریزی خشمش و یافتن من پس از آن همه سال تکمیل میکرد، چرا این همه وقت خشمش را فرو خورده بود؟
ابتدا (در لحظهای دیوانهوار، پیش آمد) نفهمیدم که داشت چه اتفاقی میافتاد، فقط میدانستم که عجیب بود. اما بعد فهمیدم: جلو پنجرهام نایستاد، به دویدن ادامه داد. یعنی داشت چه میکرد؟ حالا روبهروی در جلویی بود، چابک مانند مارماهی چرخید، پرید و از کنار پیرزن گذشت. داشت داخل اتوبوس میشد! نه، حالا توی اتوبوس بود و بیآنکه به پیرزن بخورد – حتم پیرزن فقط حس کرد چیزی از کنارش گذشته است- سگ دوباره چرخید و بهسختی از شتابش کاست و سمت انتهای راهروی اتوبوس دوید، نه راننده و نه مسافران فرصت واکنش نداشتند: فریاد تا گلویشان آمده بود و بیرون نیامد. بهتر بود میگفتمشان: نترسید، کاری به شما ندارد، این منم که… اما من هم فرصت واکنش نداشتم جز اینکه بلرزم و از ترس خشکم بزند. فقط دیدم که سمت من میآید و جز این هیچ نمیدیدم. انگار قبلاً که از پنجره دیده بودمش، خاطره یا پندار آزاری که به او رسانده بودم، تصویرش را تحریف کرده بود، اما آنجا در اتوبوس، جایی که دست به آن میرسید، هیئت راستینش را دیدم که جوان و قبراق و چالاک بود: جوانتر و زندهتر از من (زندگی در سرتاسر آن سالها مانند آب توی وان از من نشت کرده بود) در اتوبوس صدایش با نیروی نقصانناپذیری طنینانداز شد. آروارههایش با آن دندانهای تابناک، حالا نزدیک به گوشت تنم بودند، و چشمهای درخشانش حتی دمی از چشمهایم رو برنتابیده بود.
Cesar Aira- The Dog
Source: shortstoryproject.com
This story is taken from “The Musical Brain and Other Stories” by Cesar Aira.
English Translation by Chris Andrews
[۱] Pringles
[۲] Avenida San Juan
ادبیات اقلیت / ۱ آبان ۱۳۹۸