شاهِ شاهان / نوشتۀ آنتونن میرو ـ پلانت / برگردان: مهین میلانی

شاهِ شاهان
داستان کوتاه / نوشتۀ آنتونن میرو ـ پلانت / Antonin Mireault-Plante
برگردان: مهین میلانی
برای آزاده
در گوشۀ خیابان، ایرانیانی که منتظر اتوبوس بودند، صحبت میکردند، با دست اشاره میکردند، بیحرکت یا ساکت بودند، آه میکشیدند، یا لهله میزدند، چراکه هوا خیلی گرم بود. یک پیرمرد با جثهای کوچک کلاهش را از سر برداشت و خودش را باد زد. دلش میخواست به مرد جوانی که به نظر میآمد که مانند یک دستک خودش را سفت و سخت گرفته بود، بگوید که هوا خیلی گرم است، خیلی گرم، اما مرد جوان به نظر میرسید بسیار در خود فرو رفته است. او به مردی نگاه میکرد که در آن سوی خیابانِ عریضِ چهارراه ایستاده بود و رو به سوی کسانی داشت که در انتظارِ اتوبوس بودند. او یک کاسه به سمت آنها دراز کرده بود. به آدمهایی که منتظر بودند، نگاه میکرد و چیزی زیر لب میگفت که کسی نمیشنید، مگر، انگار، مرد جوان سفت و سختِ مانند دستکِ کنار پیرمردی که با کلاهش خود را باد میزد. سائل هرازچندگاه به سوی کسانی برمیگشت که از نزدیک او عبور میکردند و کاسۀ خالیاش را دراز میکرد. سپس برمیگشت به سوی کسانی که در انتظارِ اتوبوس بودند، مانند بوتههای گوجه فرنگی خشکشده که برخی از آنها استقامت خود را از دست داده بودند و بهتدریج از پا در میآمدند. خودروها به طور دائم میدان دید سائل را خطخطی میکردند، اما به نظر نمیرسید که سائل آنها را میبیند، نه بیشتر از کسانی که به سویشان کاسه را دراز میکرد، در حالی که زیر لب چیزهایی میگفت که آنها از آن سوی خیابان نمیشنیدند. در سمت دیگرِ پیرمرد که خود را باد میزد، جمعی از جوانان چیزهایی زمزمه میکردند که اهمیت چندانی نداشت و به نظر نمیرسید که از هوای گرم اذیت میشوند. پشت آنها مردی با عینک دودی، به نظر کاهن، ایستاده بود، انگار چشمانش را دوخته بود به کوهی در دوردست، که در آن سوی خنکیِ یک درخت پرتغالِ خیالی در سه کیلومتری شهر، سر برآورده بود؛ جایی که شهرگردان کوهنوردی میکردند یا شهروندان بر روی یک فلات بلند به پیک نیک مشغول بودند و چای مینوشیدند و شیرینی میخوردند. درست در پایینِ کوهی که پوشیده شده بود با انبوهی از گردوغبار، سائل ایستاده بود و به نظر میرسید که آنها را از ورای دود سمآلودِ یک آفتابِ بیفروغ مینگرد. پیرمرد دیگر طاقت نیاورد و به بغل دستیاش، جوانی که مثل دستک سفت و سخت بود، با لبخندی گفت: خیلی گرم است، مگه نه؟ مرد جوان به یکباره گفت: چی؟ هوا گرم است؟ پیرمرد در حالی که سرش را تکان میداد، گفت: بله، هوا گرم است، نه؟ آن دیگری پاسخ داد، شاید، شاید که هوا گرم باشد. نمیدانم، آیا هوا گرم است؟ پیرمرد با شگفتی گفت: شما، شما فکر نمیکنید که هوا گرم است؟ قطعاً به این دلیل است که شما جوان هستید، من اما دارم خفه میشوم… و یقهاش را شل کرد و در حالی که مانند یک گاو سرش را میچرخاند، گفت که نمیدانم چرا پس خودم را مجبور کردم لباسی بپوشم با این یقۀ چسبان، که در وضعیت معمولی خوب است اما وقتی هوا تا این حد گرم است، میشود آدم خودش را اندکی ول کند… مگه نه؟ مرد جوان در حالی که به چپ و راست نگاه میکرد، سرش را تکان داد، و سپس گفت: بله، بله، من ببینم که، دقیقاً، وقتی که هوا گرم است، باید… باید… چطوری گفتید؟ پیرمرد با لبخندی گشاد گفت: میبایست اندکی ول کرد. دیگری گفت: بله، همان. پیرمرد کراواتش را گرفت تا پیشانیاش را با آن خشک کند. و گفت: گور بابای کراوات، دیگر طاقت این عرق را ندارم. شما قطرههایی را که از پیشانی من جاری میشود، میبینید؟ بگذارید برای شما بگویم، توی این مملکت نمیشود زندگی کرد، با چنین آتمسفری… مرد جوان سعی میکرد لبخند بزند، اما دهانش شبیه سوراخی شده بود که درون شنی سنگلاخی به شتاب حفر کرده بودند تا جسدی را دفن کنند، با دندانهایی زردرنگ، و گفت: من هم گرممه، گرممه، انگار که تازه آن را کشف کرده باشد و این برایش امر تازهای بود که بگوید «هوا گرمه»، یا انگار قبل از اینکه پیرمرد شکایت کند، نفهمیده بود که درجۀ هوا ۴۰ درجۀ سلسیوس است. پیرمرد دوباره به سخن آمد: به هرحال در گرمی هوا تغییری حاصل نخواهد شد، اما خوب است که آن را بگوییم، مگه نه؟ با دندانهای پیر سیاهش خندید و گفت: دارم ذوب میشم! از گوشهایم دارد آب بیرون میزند! مرد جوان با خندهای احمقانه تسلیم شد، در حالی که دیوانهوار سرش را تلوتلو میداد. پیرمرد ادامه داد: آره، خوب است شکایت کنیم، آدم را رها میکند، سبب میشود که گرما به شکلی از تن خارج شود، همچنین فرصتی میدهد که زمان انتظار برای اتوبوس زودتر بگذرد… اتوبوس بلافاصله در ابری از غبار تفتزده سررسید و پیرمرد فریاد زد: بالاخره! مرد جوان به او کمک کرد تا سوار شود، سپس کنار یکدیگر نشستند. سرانجام مرد جوان ریسک کرد و اندکی صحبت کرد و با لحنی تردیدآمیز گفت، آه، اینجا توی اتوبوس گرمتر هم هست؟ پیرمرد گفت، آه! کاملاً موافقم. درجۀ گرما و سنگینیِ اتمسفر اینجا توی اتوبوس خیلی بدتر است. مرد جوان میخندید. چند دقیقه لبخندزنان خود را باد میزدند، سپس پیرمرد از پنجره به بیرون نگاه کرد و در حالی که از جایش برمیخاست، گفت: اینجا ایستگاه من است، من مجبورم شما را ترک کنم! از آشنایی با شما لذت بردم مرد جوان. نام شما چیست؟ مرد جوان نیز، در حالی که با پرشی برمیخاست، گفت: اینجا ایستگاه من هم هست. به پیرمرد کمک کرد که از اتوبوس پیاده شود و از او پرسید از کدام جهت میرود. پیرمرد اشاره کرد از آنجا. مرد جوان به او گفت که وی را همراهی خواهد کرد. پیرمرد چیز نامفهومی بهتندی گفت. آنها از بازاری که بوی تند گوشت سرخشده و ادویه و نان و گل از آن میآمد، عبور کردند. از میان ابری از دودهای تند که آنها را به سرفه انداخت گذشتند. چند فوارۀ آب جاده را سد میکرد و سر و کلهشان را خنک. بچهها بهتفریح در جهتی نامعلوم میدویدند، سپس با قدمهایی منظم بازمیگشتند، انگار نگهبانی میکردند از فضای زمینی محصور. پیرمرد گفت: از شما متشکرم، من از اینجا میروم خانۀ خواهرم (این یک دروغ بود، نمیدانست به چه دلیل دروغ میگفت، زیرا به خانۀ دوستی میرفت و میتوانست بگوید که دارد به خانۀ یک دوست میرود، اما به نظرش مطمئنتر رسید که بگوید میرود به خانۀ خواهرش.) مرد جوان در حالی که اشاره به نقطهای نامعلوم میکرد، گفت: من دوستی دارم که در اینجا زندگی میکند، چرا شما نمیآیید با هم چایی بنوشیم، میتوانیم بهراحتی در آنجا حرف بزنیم. مرد جوان سکوت مطلق اختیار کرده و همچون یک دستک مانده بود، انگار که میخواست نقش نگهبان را برابر یک گیاهِ گوجه فرنگیِ خشکشدۀ پیر بازی کند. پیرمرد مدتی مقاومت کرد، اما در نهایت به هیچ رو علاقهای به رفتن نداشت و زیر لب گفت: من عجله دارم، دوستم منتظر است و… دوستتان؟ گمان میکردم که شما میخواهید به خانۀ خواهرتان بروید. پیرمرد با لکنت زبان گفت: منظورم خواهرم است، در واقع دوست خواهرم است، من اشتباه کردم… اما چه اهمیتی دارد؟ من یک پیرمرد هستم… مرد جوان بازوی او را گرفت و با ملایمت او را با خود کشید، مانند مدیرِ یک هتل که در پیادهرو مشتریانی را به سمت رستورانش صید کند. مرد جوان با لبخند میگوید: بیایید، میرویم صحبت میکنیم، زیاد طول نخواهد کشد. اجازه بدهید اصرار کنم، من از شما خوشم میآید، و واقعأ میخواهم شما را به دوستانم معرفی کنم، با هم چای مینوشیم و حرف میزنیم. خواهید دید که خنک خواهیم شد! پیرمرد با خود میگوید که او احتمالأ مرا به یک فاحشهخانۀ خوش آب و هوا خواهد برد. ناگهان میگوید: من اندکی برای این کار پیرم، میدانید، من یک خرده پیش، خیلی حرف میزدم، اما گمان نمیکنم چندان احتیاجی… برای خنک شدن داشته باشم، میدانید که منظورم چییست؟ مرد جوان میگوید: نگران نباشد، نگران نباشید. بهسرعت از توی خیابانها و کوچههای شلوغ رد میشدند. سرانجام به یک ساختمان با وضعیت ناجور وارد شدند. پیرمرد داشت خفه میشد. میبایست پلکانی را از میان دو صفۀ متوالی بالا میرفتند، و پیرمرد میخواست قبل از بالا رفتن، نفس بگیرد، اما مرد جوان اجازۀ این کار را به او نداد. او را به سوی پاگردِ پلکانِ تنگ و بینور هُل داد، جایی که پیرمرد هیچ چیز نمیتوانست ببیند. مرد جوان میگفت: آهان، یک خرده دیگه، رسیدیم. زیر بازوهای آویزان و پهلوهای نزار پیرمرد را گرفت تا به دری بکوبد که پیرمرد آن را ندید و با آن تصادم کرد. از پشت صدای پایی شنیده میشد و کسی که با احتیاط میپرسید: کیه؟ جوان فقط پاسخ داد: منم. در را باز کردند و پیرمرد، کاملاً خیس از عرق، خسته، خودش را در مقابل یک مرد میانسال، ریشو، با ظاهری نه چندان خاص دید. این یکی بسیار شگفتزده جاخورد، اما وقتی جوان از پشت ظاهر شد و پیرمرد را به اندرون هُل داد، گفت: خوب این کیه دیگه که آوردی اینجا رضا؟ رضا با خنده پاسخ داد: یک میهمانِ اَنگدار. و پیرمرد را تا توی هال به جلو راند که آن را حدوداً دهتایی مرد اشغال کرده بودند. برخی از آنها ریشو، برخی نه، برخی با تیشرت سفید با مثلثی از عرقِ تن در جلو و پشت، دیگران با پیراهنی سفید یا آبی، همه تقریباً با شلوار جین یا شلوار معمولی مشکی. همه نشسته و ایستاده اینجا و آنجا به صحبت یا تماشای تلویزیون. همه توقف کردند و به تازهوارد نگریستند. جوان خواست او را معرفی کند. اسمتون چی بود؟ پیرمرد با لکنت زبان گفت: یوسف. این یوسف است دوستان من. بشین یوسف. کمی نفس بکش، بشین دیگه! تو اینجا تازهواردی. میخواهی چیزی بنوشی؟ او اشاره کرد که بله. کسی با صدای بلند چیزی فریاد زد و دو دقیقه بعد یک زن، چاق، هراسان، با شلواری ورزشی به رنگ صورتی که از گرد و غبار به خاکستری میزد، و در حالی که کفپوش زمین را مرتب میکرد، وارد اطاق شد، با یک سینی که در روی آن فنجانهای چای و لیوانهای آب و آبمیوه، مانند چوبههای دار نوسان میکردند. زن سینی را روی یک میز پایهکوتاه گذاشت و خارج شد، درحالی که پاهای گندۀ واریسدارش را به سستی میکشاند. هرکس خودش را پرت کرد روی یک فنجان چای، یا یک لیوان و برای پیرمرد فقط یک فنجان چای داغ باقی ماند، در حالی که او با ناامیدی احتیاج به یک لیوان آب یخ داشت. مردی که پیراهن به تن داشت آمد و کنار پیرمرد روی مبلی نشست. و گفت: خوب تازه چه خبر؟ مرد جوان به جای او پاسخ داد: یوسف خیلی گرمش شده امروز. این شهر بیش از اندازه گرم است، به شکلی که غیرقابل زندگی است و آدم در آن خفه میشود. دیگری سری تکان داد و گفت: آه! آدم خفه میشود، مگه نه؟ درهرحال من فکر میکنم، که آتمسفر خفهکننده است؟ که ستمگرانه است؟ پیرمرد نمیدانست چه بگوید، اما با لکنت درحالی که سعی میکرد لبخند بزند، گفت: بله، بله، زیرا نمیدانست که چه واکنشی باید نشان دهد. همه بهدقت به مکالمه گوش میکردند. مرد پیراهنپوش پرسید: یعنی اِنقدر گرمت شده؟ اوه، بله، در ایران هوا خیلی گرم است. فکر نمیکنید؟ من گمان میکنم که ۴۰ درجۀ سلسیوس است. همه شروع به خندیدن کردند، در حالی که سرهایشان را به تأیید تکان میدادند. برخی از آنها با صدای بلند میگفتند: بله، مرگآور است! سپس میزدند زیر خنده. تعدادی دیگر میگفتند: اصلاً خوب نیست که آدم گرمش بشود. میتواند خیلی بد باشد! و باز میخندیدند. مرد پیراهنپوش گفت: اما بگو ببینم، از کی تو آنقدر شروع کردی به گرمت شدن؟ پیرمرد نمیدانست چه بگوید و متوجه شد که اطاق یک پنکه دارد که سرش را از چپ به راست به آهستگی تکان میدهد و وِزوِز میکند. گفت: آه! میبینم شما یک پنکه دارید. خیلی به درد میخورد. برای همین است که شاید دوست من اینجا (او رو کرد به مرد جوان که احمقانه میخندید و گاهی به دیگران نگاه میکرد) به من گفت که ملاقات ما قرار است ما را خنک کند! یک پنکه با یک چنین گرمایی، حیاتی است. و همچنین آب خنک. به هرحال، تقاضای چندان زیادی نیست، میشود خواهش کنم به من یک لیوان بزرگ آب بدهید؟ همۀ آنها زدند زیر خنده. پیرمرد نیز خندید، بدون اینکه بداند چرا، و هیچ کس برای او یک لیوان آب نیاورد و حتی آن زنِ یککمپیش را صدا نزد. مردِ پیراهنپوش گفت: تو فکر کردی ما احمقیم؟ من… پیرمرد فرصت پاسخ نداشت، چند دستِ پشم و پیلی و عرق کرده او را گرفتند و او را به اتاقی در انتها کشاندند و در را به روی او بستند. در این اتاق نه خنککنندهای وجود داشت، نه روشنایی، نه پنجره، آدم در آن واقعأ خفه میشد. در حالی که نفس نفس میزد، روی صندلیای نشست که هنگام ورود به چشمش خورده بود. میشنید که مردان حرف میزدند، اما هیچ از حرفهایشان نمیفهمید، آنقدر که شقیقههایش میزد. کت و کراواتش را در تاریکی در آورد، سپس، پانزده دقیقه بعد پیراهنش را نیز کَند. ده دقیقه بعد، شلوارش را از تن در آورد. عرق از بدنش سرازیر بود، مانند یک شلنگِ روان. میخواست روی زمین دراز بکشد، اما دستش به چیز نرمی خورد. کورمال کورمال خود را به جلو کشاند تا اینکه دستش به یک تودۀ نرم خورد، و خشک، تعجبآور. به سمت بالاتر که رفت، شکلِ یک صورت را حس کرد. به لرزش افتاد و دستش را پس زد و خود را به گوشۀ دیگر کشاند. نیم ساعت بعد، کسی بهشتاب با لیوانی آب خنک وارد شد. به او حولهای دادند و او را دعوت کردند که به درون هال برود. وقتی به زیر روشنایی در آمد، همۀ مردان زدند زیر خنده، وقتی او را با لباس زیر دیدند. آنها روی مبل پهن شده بودند. مردی گفت: خُبه، به او نخندید. حق داره که هوا گرمه و آدم در این اتاق خفه می شه. مگه نه پیرمرد؟ پیرمرد پاسخ نداد. دیگری پاسخ داد: درست نیست؟ پیرمرد اشاره کرد که بله. مرد جوانی که او را تا به آنجا کشانده بود، پرسید: این یعنی هوای گرم، خفه شدن، که نمیشود نفس کشید. آیا در بیرون واقعأ هوا اینجوری است؟ پیرمرد اشاره کرد که نه. در این اتاق هزار برابر بدتر است، نه؟ پیرمرد گفت: بله. مردِ پیراهنپوش نتیجه گرفت که: پس باید بدانیم که شانس داریم که هوای بیرون اِنقدر گرم نیست، مگه نه؟ پیرمرد گفت: بله. یک صدایی پرسید: از کدام فرقه هستی؟ صدای دیگری سؤال کرد: برای کدام گروه کار میکنی؟ پیرمرد سرش و دستانش را به نشانۀ اینکه سئوال را نمیفهمد، تکان داد. البته که میفهمی، خیلی خوب میفهمی، و قرار نیست هزار بار از تو سؤال کنیم. به کدام گروه تعلق داری؟ فکرهای احمقانهای در سرِ پیرمرد چرخ میخوردند، بچههایی را دید که در همۀ جهات میدویدند و الاغی که پهن شده بود و در شلوار ورزشی صورتی خودش را تکان میداد. سپس جمعهایی از مردانِ جوان را دید که در هر سو میدویدند و شلنگهای آب را با دست میگرداندند و به یکدیگر آب میپاشیدند، سپس اجسادی که از درون شلنگ بیرون میآمدند. مردمِ توی خیابان به یکدیگر جسد میپاشیدند، اجساد عموهایشان، خواهرهایشان، مادرهایشان و پدرهایشان. پیرمرد چیزی فریاد میکرد، در حالی که یک سوراخ زیر پاهایش باز شد و از آنجا جوش و کفهایی بزرگ از اجساد بیرون میآمد که مانند ماهیان در تندآبی غلت میزدند. آنگاه دید که سوراخ بزرگ میشود و خودش را دید که به درون آن میلغزد، و از سوراخ گرمایی مرطوب بیرون میزد، گرمایی که به تمام بدنش پخش میشد و از وسط پایش شروع کرد. ترسید توی رختخواب بشاشد، و هراس او را از خواب بیدار کرد. دستش را برد به درون زیر شلواریاش و متوجه شد که کاملأ از ادرار خیس شده است. او بر روی تختی در اردوگاه دراز کشیده بود، این بار در آشپزخانهای که جریانِ وسیعی از هوا عبور میکرد و جایی که صداهای خیابان به درون میآمد، صداهای قبل از گرگ و میش، جایی که بچهها هنوز بازی میکنند، مادران آنها را صدا میزنند که بیایند و غذایشان را بخورند، مردان داد میزنند که دیگر چیزی برای خالی کردن باقی نمانده، که آنها میتوانند بهزودی به خانه بیایند، بطریها، آبجو و کوکاکولا، در گوشه و کنار خیابانها ریخته شدهاند، میزهای کوچک در مقابل کافهها گذاشته شده یا جمع شدهاند، اتومبیلها آنقدر نادر هستند که میتوان آنها را تمیز داد و تقریباً وقتی میگذشتند، آنها را شمرد، بوقها با فاصله هستند و انگار بیشتر رعایت میکنند، در این ساعتی که هم مطلوب است و هم ناخوشایند برای بیدار شدن. زن چاق که شلوار ورزشیِ صورتی به تن داشت با تیشرت سفید با لکههای چربی میرفت و میآمد و ظرفهایی یا غذاهایی اینجا و آنجا میبرد، و پیرمرد بوی گوشتی را که با بخار پخته میشد، حس میکرد. او حتی تازگی سبزیجاتی که خرد میکردند، گوجه فرنگیها و خیارها، و گشنیز خردشده را حس میکرد. او حتی فکر کرد بوی آبجوی بلوند را حس میکند. وقتی سرش را اندکی بلند کرد، یک دختر جوان را دید که انواع سبزیجات را به نحوی دقیق خُرد میکرد. نشسته بود پشت یک میز کوچکِ پایهکج در مقابل او، که در میان یخچال و دیوار قرار گرفته بود. دختر موهای خیلی بلند فرفری داشت، با پوستی مات و حالتی چون ریاضیدانها. پیرمرد در بالای سرش فریادی شنید و دخترِ جوان با کنجکاوی به او نگریست. پیرمرد فکر کرد دختر چشمانی بزرگ دارد، چشمان یک گاو. باری در باز شد و مردِ پیراهنپوش با خنده به او نزدیک شد. خُب، خوب خوابیدی؟ هان، حالا بلند شو. میخواهیم تو را بشوییم، بو میدی. او را وارد یک حمام کردند، جایی که میتواست اندکی خود را تمیز کند. یک پاشویۀ برنجیِ پر از آبِ خنک بود و پیرمرد دستهایش را تا زیرِ زانو خیس کرد و به صورتش آب پاشید. زیرشلواریِ عرقکردهاش را درآورد و یک حوله به دور بدنش پیچید. در آینه، وضعیت مردی را داشت که سالهای سال در خانۀ خودش زندگی نکرده بود، مردی که اقوامش را، دوستانش را، زنش را، خانهاش را، باغش را، مطالعاتش را، سومین کتاب را که هنگام خروج در سمتِ چپ بر روی میزِ کوچکِ بالایِ اتاقِ کتابخانهاش گذاشته بود و بوی گل یاسی را که در بعدازظهر از پنجره به درون میآمد، فراموش کرده بود. موهایش به هم ریخته بود و حلقههای دور چشمهایش نشان از آن داشتند که او به هیچ رو نمیداند چه پیش خواهد آمد، او کجاست و یا چرا آنجاست. قبل از خروج، اندکی به خود وقت داد که این سؤالات را از خود بکند. آنگاه، در آینه، جایی که خودش را مینگریست، چهرههای مردانی را دید که از او با لبخندی موذیانه بازجویی میکردند و همه جور فکری به سرش آمد، و دید که ترکهای آینه به سمت یک نقطه متمایل میشوند، آینه بر روی آن نقطه شکست و او فهمید یا فکر کرد که همه چیز را فهمیده است. با گامی مصمم خارج شد. واردِ هال شد. به ششهایش باد داد و گفت: گوش کنید آقایان، من متوجه شدم که اینجا چه میگذرد. سوءتفاهم وحشتناکی است. وقتی از آب و هوا حرف میزدم، من مشخصاً از آب و هوا حرف میزدم. هیچ منظور خاصی نداشتم از صحبتهایم. گلهگزاریهای پیرمردی بود که گرمش شده است، که فیزیکی گرمش شده است، میتوانید مرا باور کنید. من شاهِ دوست داشتنی را دوست دارم و امیدوارم که او عمری جاودانه داشته باشد. دیگران در حالی که سرشان را تکان میدادند، گوش به او داده بودند. مردِ پیراهنپوش گفت: بنشینید یک کم. ناراحت نباشید، ما فقط میخواهیم با شما صحبت کنیم. من وقتی که شما خوابیده بودید، صدای شما را شنیدم. شما در خواب چیزهای قابل توجهی گفتید. چیزهایی که مرا خوش آمد. و گمان میکنم که شما صادق هستید. گمان میکنم که ما میتوانیم به شما اطمینان کنیم. میبینید، ما همه در اینجا، ما، فهمیدهایم که در این کشور هوا خیلی گرم است، که آدمها خفه میشوند، که خیلی ظالمانه است و باید خودمان را خنک کنیم. بر طبق گفتههای شما، در طی زمانی که میخوابیدید، به نظر میرسید که شما یک مخالف صادق هستید، و نه یک قلابانداز، میدونید چی میخوام بگم. ما گمان میکردیم که شما فقط یک ضد جاسوس هستید، میدانید، آنهایی که تظاهر میکنند که مخالفاند، اما کارشان فقط قلاب انداختن برای مخالفان است که آنها را کشف و دستگیر کنند. ما همه، اینجا، مخالفان واقعی هستیم. بنابراین، شما میتوانید با ما صادق باشید، همانگونه که در خواب بودید و بگویید که چی فکر میکنید. پیرمرد پرسید: من در خواب چی گفتم؟ مرد پاسخ داد: خیلی احمقانه است که بگویم. دوست داشتم که شما، حالا، در بیداری، آن چه را که در خواب گفتید بگویید، و اگر واقعأ به آن اعتقاد دارید، آن را به همان آسانی، به همان صورت طبیعی، با همان لغتهایی که در خواب گفتید، خواهید گفت. پیرمرد گفت: آدم در خواب خیلی چیزها میگوید، و حتی روشن است که آدم نمیداند در خواب چه گفته است. و من به شما اطمینان میدهم که من نه مخالف و نه هرچیز دیگری نیستم، نه در بیداری و نه درخواب، و شما نخواهید توانست مرا مجبور به اعتراف به هرچیزی بکنید. حالا، اگر اجازه بدهید، میخواهم بروم، چون در خانۀ خواهرم قرارِ ملاقاتی داشتم… مرد جوان با لبخند گفت: خانۀ دوستتان… شاید خانۀ دوست، اعتراف میکنم که واقعأ دیگر نمیدانم، اما در هرحال باید بروم، چون منتظر من هستند و در این ساعت باید نگران من شده باشند. بنابراین، از شما تقاضا میکنم بر سر من منت بگذارید و مرا بیدلیل نگه ندارید و آن گلهگزاریهای پیرمردی را که از گرما بیتاب شده، فراموش کنید. مردِ پیراهن پوش گفت: شما طاقت گرما را ندارید، ما هم در اینجا بیتاب شدهایم، چیزی که ما را به هم وصل میکند، چیزی که ما را با هم نگاه میدارد. و هر دوستیِ بیشتری که ما بتوانیم ایجاد بکنیم، بسیار ارزش دارد. پس خواهش میکنم بمانید، نترسید. او، در حالی که دستهایش را روی زانوانش گذاشته بود، با آرامش و به تأنی حرف میزد. در پشت پنجره، گرگ و میش، با سرعت تمام در دیوارِ شب رنگ میباخت. پیرمرد آهی عمیق کشید و نشست، در حالی که سرش را میان دستانش نگاه داشته بود. آن مرد گفت: به زودی غذا حاضر میشود، به ما افتخار میدهید که ما را همراهی کنید؟ در این هنگام درِ آشپزخانه باز شد. دخترِ جوان در را کاملأ باز نگاه داشت که راه باز کند برای جانورِ پوستکلفت با شلوار ورزشیِ صورتیرنگ که سینی بزرگی که از آن بخار بلند میشد، بالای سرش گرفته بود. او آرام و موقرانه پیش میآمد، در حالی که دختر جوان از توی آشپزخانه با قدمهای تند و کوچک در رفت و آمد بود، گاهی با یک کاسه سالاد، گاهی با یک سینی از قوطیهای کوکاکولا. به نظر میرسید که دختر جوان در زندگی شتاب داشت، یا زن چاق بطیئ بود، یا یکی در شتاب و دیگری در بطئ، در یک زمان و در یک دنیایی که زمان با یک ریتم در بین آن دو جریان مییافت. پیرمرد یک محل برای انتخاب در مقابل میز داشت، سینیِ بزرگ درست پایینِ دماغ او بود، نان و سالاد در مقابلش قرار داشت، انگار که غذا را فقط برای او درست کرده بودند. در سمت راستش، مردِ جوان نشسته بود، خیلی سفت و سخت، انگار از وقتی که پیرمرد را با خود آورده بود، یک صندلی برای نشستن داشت. در سمتِ چپِ پیرمرد مردِ پیراهنپوش قرار داشت که شخصاً مواظب بود که او آسوده باشد و هر اندازه میخواهد، بخورد. اما او بیشتر از آن گرسنهاش بود که نمیخواست بپذیرد و بگذارد که میزبانانش آن را حس کنند. هنگام خوردن غذا، کسی تلویزیون را روشن کرد که بازی فوتبال را تماشا کنند. وقتی خوردن غذا به پایان رسید، پیرمرد تقاضای آب کرد که دخترِ جوان برایش آورد، در حالی که لیوان را با دو دستش نگاه میداشت. و نگاهی عجیب به او انداخت، انگار برایش عجیب بود که او این همه میخورد و مینوشد. آب با لیموترش معطر شده بود. مرد پیراهنپوش که دهانش را با پشت دستش پاک میکرد، ناگهان پرسید: شما بچه دارید؟ پیرمرد گفت: به شما مربوط نیست. مرد گفت: شما شجاع هستید. ما بهخصوص با شما خوب رفتار میکنیم، زیرا یک، شما پیر هستید، دو، همانطور که گفتم، فکر میکنم که شما صادق هستید. اما من مدام همان سؤال را از شما میپرسم تا اینکه شما پاسخ دهید. شما به کدام گروه تعلق دارید؟ مردی لیوان کوچک خالی خود را ول کرد که روی میز بیفتد، بهسادگی میگذاشت که لیوان از دستش که در موازات سینهاش بازش کرده بود، سقوط کند، در حالی که به پیرمرد خیره شده بود. مرد گفت: لیوان را نشکن دوست من. خُب؟ کدام گروه؟ شعار حزبی شما چیست؟ پیرمرد گفت: من نمیفهمم شما چه می گویید. گوش کنید، مرد گفت: من میخواهم یک چیزهایی را به شما نشان دهم توسط ۲=۱+۱. خواهید دید که شوخی نمیکنم. اجازه میدهید که شما را تو خطاب کنم؟ بله؟ (پیرمرد پاسخی نداد.) مرسی. تو اگر یک شهروند ساده بودی، یوسف عزیز من، میگفتی: آفتاب میدرخشد، زندگی در اینجا خوب است و از این قبیل. زیرا اگر کسی به خود اجازه دهد که در خیابان بچرخد و به هرکسی که از راه میرسد، بگوید ـ به گونهای که انگار هیچ چیز اتفاق نیفتاده ـ که آدم خفه میشود، که اتمسفر قابل نفس کشیدن نیست، یعنی اینکه فرد بیاهمیتی نیست. این برای این است که یا بخواهد مخالفان را دستگیر کند، یا اینکه خود مخالف است. زیرا یک آدم معمولی، یک شهروند معمولی هیچگاه شهامت انتقاد از حکومت را در وسط خیابان نخواهد داشت. متوجه حرفهای من میشوید؟ پیرمرد گفت، من از آبوهوا «انتقاد» کردم. مرد پاسخ داد: بله، آب و هوا، مسئله دقیقاً همینجاست. پیرمرد گفت، آبوهوا نه، آب و هوا. مرد ادامه داد: نگران نباش. تو کار درستی کردی، و شهامت تو بهخوبی جبران خواهد شد. اما نباید الان خود را خالی کرد، باید ادامه داد. باید شجاع بود. حکومت آدمهایی مثل تو را دوست دارد. بله بله! باور کن. حکومت مخالفان را دوست دارد، زیرا آن زمان به پایان رسید که مردم را به مخالفانِ حکومت و مأمورانِ حکومت تقسیم میکردند. او بشکنی زد و اشارههایی معنادار کرد به مرد با تیشرت سفید و جین که کنار مبل چرخداری که کنار تلویزیون گذاشته بودند، نشسته بود. او مبل را کشاند تا مقابلِ میزِ کوچک. گفت: نوار را بگذار، دوست من. مرد یک کاست وی. اچ. اس. را از جیب کوچکش بهآهستگی برداشت، سپس آن را بادقت توی شکافِ دستگاه گذاشت. پیرمرد شاه را دید که در میان ارتعاشاتِ رنگارنگ ظاهر شد. همچنین تصاویری پورنورگرافیک دید که بر رویِ تصویرِ شاه که حرف میزد، سوار میشد. مردِ پیراهنپوش گفت: متأسفم. فیلمی که میخواهیم به تو نشان دهیم، بر روی یک نوارِ قدیمی ثبت شده است… ارتعاش دارد. فقط یک لحظه… مردی که مبل را غلتانده بود، بر روی دکمۀ STOP فشار داد و بعد بر روی RWD. در طی یک دقیقهای که به نظر پایانناپذیرآمد، هیچ اتفاقی نیافتاد. همه با صبوری منتظر شدند که نوار به عقب برده شود. مردِ پیراهنپوش قطرهای کوکاکولا نوشید. یک نفر آروغ زد. همه بادقت به پردۀ خالی نگاه میکردند. از نوار یک صدای کلفت درآمد و مردی که کنار تلویزیون نشسته بود، برروی PLAY فشار داد. باز هم ارتعاش بود، تصویر موج برداشت و پیرمرد تصور کرد چشماندازی صحرایئی میبیند با شن به رنگ گل ختمی و یک آسمان آبی. سپس فقط سیاهی بود و شاه ظاهر شد. او پشت میز کارش نشسته بود، بر روی یک صندلی که هم برای جلوس و هم کارکردن استفاده میشد. در پشت او، بر روی دیوار، یک تابلوِ غولپیکر وجود داشت که سربازانی بیشمار را نمایان میساخت که از صحرا میآمدند. آنها به سمتِ بیرونِ چهارچوب حرکت میکردند، آن پایین سمت چپ، و در میانِ درختانِ خرمایِ بیتناسب به ردیف راه میرفتند. آسمان به رنگ آبی تیره بود، تقریباً سبز، و شن قرمز بود، تمام رنگها در مجموع بسیار متضاد بودند. رودخانهای وجود داشت، بسیار آبی و ظاهراً بسیار عمیق، چیزی که هیچ گاه در صحرا دیده نمیشود. انگار همۀ مردان به سمت واحهای آباد در دورست حرکت میکردند، و رودخانه که بخشی از سراب بود، آنها را هدایت میکرد. شاهِ شاهان شروع به صحبت کرده بود، اما پیرمرد هنوز در تماشای آن رودخانه، آب و مردان بود، که راه به جایی نمیبردند، در اندرونِ لایههای سنگلاخ و خشک صحرا. مردان همه هیجانزده و خوشحال بودند، آنها با دهانهای باز دستها و نیزهها و شمشیرها را به سمت جلو گرفته بودند، انگار که میخواستند چشمانداز را بخورند. مردان که در هال جمع شده بودند، گردنشان را به همان شیوه به سمت تلویزیون دراز میکردند، انگار سعی میکردند که وارد آن شوند. شاهِ شاهان میگفت که زمانش فرارسیده است برای او که چیزی را عیان کند؛ یک راز. او میگفت: آن راز این است. بسیار آرام حرف میزد و به نظر میرسید که چیزی در دهانش ماسیده است، انگار مدتها آب ننوشیده بود. او میگفت: زمانِ اعتراض با شاه و اپوزیسیون به پایان رسیده است. سیروس هیچ گاه اجازه نداد که اپوزیسیون او را از بین ببرد، و من نیز. من اپوزیسیون هستم. اگر حکومتِ من قرار است ساقط شود، به دست خود من ساقط خواهد شد، با ضربههای مشخص خود من (هنگامِ گفتنِ این حرف بسیار رواقی باقی ماند)، زیرا حرفش را هم نمیتوان زد که من بخواهم به دست هر کسی سقوط کنم مگر خود من. از… تصویر شاهِ شاهان با امواجِ رنگیِ ظاهراً پورنوگرافیک به هم ریخت. هنوز صدای او شینده میشد، به همین دلیل هیچ کس بلند نشد که نوار را به جلو براند. در حالی که شاه پیامش را بازگشایی میکرد، یک صحرا دیده شد، که شاید توریستها فیلمبرداری کرده بودند، یا کسی که در پی یافتن مسیرش همه طرف را نگاه میکرد. دوربینچی، به سمت آفتاب چرخید که کورش کرد. حالا دوربینچی توی یک شهر بود، و به نظر میرسید که باز دنبال چیزی میگشت، در حالی که به هر گوشه و کناری میچرخید، به هر ورودی مینگریست، و به هرگوشۀ خیابان رو برمیگرداند. بچهها میدویدند، بدون اینکه به دوربین نگاه کنند، انگار که دوربین آنجا نبود. دوربینچی سرانجام وارد یک پاگردِ پلکانِ تنگ و تاریک شد که میتوانست همانی باشد که پیرمرد با مرد جوان وارد شده بودند یا که هر پاگردِ پلکانِ دیگری. تصویر روشن شد و شاه برگشت. پیرمرد چندان دقت نمیکرد، زیرا اندکی گیج بود، اما شاه حالا، در حالی که از روی تکهای کاغذ میخواند، گفت: تیرگی، نور، بارِ سنگین، پرتگاه، سقوط، ستم، سبکی، پوستۀ خارجی، فساد، قفس، گوشت کبابکن، گرما، زنجیر، گسست، زندگی، دهانبند، باتوم، پوتین، چاخان، پیچ، جیب، پنجه، حماقت، لذت، عرق، تسلیم، رقص، انتظار، ذلت، فراق، سقوط (از سر)، خفگی، تعفن، ضعف، کور، ذلت، زنگ میزند، کارنمیکند، خوب نیست، ترک برمیدارد… تصویر برای چند لحظه سیاه شد و دیگر چیزی شنیده نمیشد. پیرمرد فکر کرد که ضبطِ فیلم تمام شد، اما مردان به اکران نگاه میکردند، انگار که منتظر چیزی بودند. سپس اتاقی ظاهر شد، که با یک لامپِ لخت در مرکز روشن میشد. درست آن زیر، میزی قرار داشت که یک نفر بر روی آن خوابیده بود. سپس خط خط و تصویر بعدی صورتِ خونین مردی را که گریه میکرد و زیرِ لب چیزهای نامفهومی میگفت، نشان داد. فریادهایی شنیده میشد. آنگاه یک جسد دیده شد که بر روی آب شناور بود، و شاید هم در یک گودالِ آبِ سیاه دراز کشیده بود. آنگاه یک خانواده بود، یا چیزی شبیه به آن، نشسته در یک تراس، در بیرون. بچهها از آبی که از شلنگ سبز و نرم بیرون میآمد، روی هم آب میپاشیدند، در حالی که والدین دور یک میز نشسته بودند و لیموناد مینوشیدند و به دوربین که از آنها فیلم برمیداشت، لبخند میزدند. زنی پشت کلاهش پنهان شد. یک بچه آمد و صورتش را چسباند به لنز و تمام دندانهای تیزش را نشان داد. سپس یک کوه قرمز، در دوردست، پوشیده از درختان، دیده شد. مردانی که در اطرافِ اکران نشسته بودند، ناگهان حالت غمگینی به خود گرفتند، سپس پیرمرد هوشیاری از دست داد. او خودش را مقابل تلویزیون دید، نشسته تنها در هال. خورشیدِ بعدازظهر به سخاوت از پنجره وارد میشد. او با اینکه بهدقت بر روی اکران خیره شده بود، نمیتوانست تصویر را ببیند، و میدانست که تلویزیون زنده بود، که همین الان است که حرکت کند. وقتی در آشپزخانه بیدار شد، بر روی همان تختِ کوچکِ اردوگاه، دختر جوان در حالی که به جای دیگری نگاه میکرد، یک بادبزن را بر روی صورت او تکان میداد. روی بادبزن یک مخلوقِ نرمتنِ عریضِ رنگارنگ وجود داشت، چیزی بین طاووس و اژدها، که به نظر میآمد در هرجهتی در یک زمان پرواز میکند و سرش به بیرون از پلان چرخیده شده است، به سوی چیزی نامشخص که سبب میشد همۀ منقار بزرگش را با حالتی ساده و در عین حال درنده باز کند. دخترِ جوان کاملأ مجذوب چیزی شده بود، پیرمرد گمان برد که او از پنجره نگاه میکند، و به نظرش رسید که او آنقدر زیباست که به مدت چند دقیقه هیچ واکنشی نشان نداد. با خود فکر کرد او به چه چیز ممکن است فکر کند، و تصور نمود که او در ذهنش در حال اندازهگیریِ فواصل بین ساختمانهایی است که زاویۀ آنها در شب برآمده بود، او نسبتِ خود ساختمانها را نیز اندازه میگرفت و چیزی که آنها را از آسمان، ستارهها، ماه، که خیلی کوچک به نظر میرسید، مجزا میکرد، او خطوطِ هندسیِ بینِ ستارگان قابل رؤیت و بامهای ساختمانها را که برخی خطهایشان، اگر در فضا غرق میشدند، مطمئنن به سیارگانی درخشانتر از بقیه دست مییافتند، ترسیم میکرد. دختر فکر میکرد که ساختمانها، پنجرهها، درها و دودکش آشپزخانهها، یک پیوستگی در فضا داشتند و در نتیجه آسمان این همه پایین میآمد، مرد فکر کرد میشد در تعادل طول همۀ سیستم را طی کرد، میشد اثر ستارگان دوردست و دیرکرده را دید. دخترِ جوان ناگهان به سوی او چرخید، چند لحظه به چشمان او نگاه کرد و بلند شد و رفت به سراغِ مردِ پیراهنپوش. وقتی او لبخندزنان وارد شد، پیرمرد صدای مرد را شنید که گفت او بدون شک یک مخالف است. که او همین یک لحظه پیش انعکاس چهرهاش را در حمام توی آینه دیده است، یا در خوابش، که او را همچون یک مخالف دیده بودند، که شاید او همچون یک مخالف در چشمهای دختر جوان دیده شده بود که با ستارهها فاصله داشت، حتی اگر پیرمرد هیچ گاه خودش را مثل یک مخالف ندیده بود. او همچنین میگوید که شاه او را متقاعد ساخته بود که او یک مخالف است، زیرا اگر خود شاه نیز مخالف بود، عشق بدون قید و شرطش برای شاه از او بلافاصله یک مخالف میساخت. کلمات از دهان پیرمرد همچون عرق بدنی از یک سوراخ در صحرا بیرون میآمد. مردِ پیراهنپوش دیگر چیزی نگفت. او میخندید. پیرمرد ادامه داد: تابلو فوقالعاده است. مانندِ ضبط فیلم. آن هم فوقالعاده بود. دوست داشتم آن را دوباره میدیدم. مردِ پیراهنپوش گفت: نه. الان نه. قشنگتر است اگر کوشش کنیم آن را به خاطر آوریم. پیرمرد تقاضا کرد که بروند دنبال دخترِ جوان تا او را باد بزند، چون داشت خفه میشد. مردِ پیراهنپوش او را صدا زد، اما پیرمرد متوجه اسم او نشد. دختر در حالی که پاهایش را به زمین میکشید، وارد شد. کنارِ پیرمرد نشست، چند ثانیه در حالی که او را باد میزد، او را نگاه کرد، سپس به سوی پنجره برگشت. پیرمرد آن سوی بادبزن را دید، جایی که همان مخلوق را نشان میداد، اما این بار دختر مردی را با منقارش نگاه داشته بود و با شکارش در آسمان فرار میکرد. دخترِ جوان خسته به نظر میرسید. پیرمرد نام او را پرسید، اما دختر پاسخ نداد، فقط چپچپ به او نگاه کرد. دختر بادبزن را محکمتر تکان داد، انگار میخواست خنک کردنش را تند کند یا برای اینکه افکار پیرمرد را شکار کند که از سوراخهای بادبزن به بیرون راه مییافتند، از روی صورت او بلند میشدند و دور سرِ دختر جوان میچرخیدند. پیرمرد گفت: «هوا گرم است، نه؟» دختر حتی به او نگاه نکرد. اگر فکر میکنی که هوا گرم است، عرق میکنی. قطرهای عرق از طول شقیقۀ او جاری بود. دختر آن را بدون اینکه بچرخد با دستش پاک کرد و دستش را روی شلوارش تمیز کرد. پیرمرد پرسید ساعت چند است؟ دختر سر به سوی ساعت دیواری چرخاند و گفت: ساعت یازده است و سپس خمیازهای بلند کشید. صدای دختر انگار از ته چاه میآمد. پیرمرد گفت: دیر است، تو نمیخوابی؟ دختر اشاره کرد که نه. زنِ چاق، آنجا، مادر توست؟ دختر دوباره اشاره کرد که نه، اما خیلی مبهم، مثل اینکه طبق عادت یک چیزی بگوییم که دیگر نخواهیم چیز دیگری بگوییم. آن زن میتوانست مادر او باشد یا نه؛ چه فرقی میکرد؟ دختر شروع کرد به گاز زدنِ لبهایش. پیرمرد میخواست چیز دیگری بگوید، اما وقتی دهانش را باز کرد که حرف بزند، دختر بادبزن را روی میز انداخت و رفت بیرون. مردِ پیراهنپوش وارد شد، بادبزن را برداشت و مرتب باد میزد. پیرمرد گفت: منتظرم هستن. باید برم. مرد پیراهنپوش، بدون اینکه حرف پیرمرد را شنیده باشد، پاسخ داد که شاه خورشید و نور بود، و در نتیجه سایه هم بود. پیرمرد فکر کرد نمیارزد چیزی بگوید، و خاموش شد.
——
(*)
این داستانِ کوتاه الهام گرفته شده است از صحنهای از کتاب Ryszard Kapuscinski، شاه، فلاماریون، Champs 2010، صفحۀ ۸۵ و عکس شماره ۸.
نویسنده: متولد سال ۱۹۸۶، فوق لیسانس فلسفه از دانشگاه مونترال در کانادا و دانشجوی دکترای ادبیات در لیونِ فرانسه.
این داستان کوتاه در شمارۀ ۴۲ مجلۀ Contre-jour منتشر شده است و برگردان آن به فارسی به قلم مهین میلانی در سایت ادبیات اقلیت منتشر شده است.
ادبیات اقلیت / ۲۴ مرداد ۱۳۹۶
