شش شعر از امیر اور / با ترجمه رزا جمالی
ادبیات اقلیت ـ چند شعر از امیر اور با ترجمۀ رزا جمالی:
.
۱
استحاله
چندی نگذشته بود
در پچپچههای شب
پرندۀ مرگ خواست که نقبی بزند
بر تابوتی به رنگ لاجورد.
.
گنجشکها داشتند بر ساقههای نی جمع میشدند که از حلقههای گل ریزهای بردارند
زنانِ سراسیمه
که از نفس افتاده بودند
در مراسمی باشکوه مویه کردند:
.
او که از همه چیز فارغ شده
از هستی خود رها نیست.
.
۲
نشانم بده
به من درختی را نشان بده
که هیچ نگاهی به آن نمیرسد
آنجا میان شاخههایم
آشیانه کرده است دانایی.
.
۳
پرِ پرواز
بالهایت را باز کن عزیز و نگاه کن
در گرداگردِ تو و این جهانِ دوستداشتنی
نگذار که روحات بلغزد
حتا در عمقِ تاریکی
به خاطر بیار، تو داری به سمتِ نور پرواز میکنی.
.
اتاقکِ تاریک
تاریکی مرزی را بینِ ما نمیشناسد
تو را بهجا نمیآورد
به جز صدایِ تو که پژواک گرفته
از عطرِ تلخِ ترس
و از تمنای تو
که تصویر را در تاریکی پاره پاره کنی
که سایۀ خودت را پاره کنی
در میانِ این همه سایه.
.
تاریکی زهدانیست بیدیوار
تنها منام که درون خودم هستم
در اتاقی دربسته و تاریک
کودکی میآموزد
که گوش کند،
لمس کند
و باشد
در نبض وُ
پوستِ خود…
.
۵
گوش کن
به من گوش کن که بر تو میخوانم در نیمه راه این شب
چرا که روحام سست شده است
مگر آنکه روح ام را به آن اندازه که باید دستآموز کنی
تمنایی در قلبِ من، بیهیچ ترسی، بگذار اینجا راه بروم، نیمه شب است
در سایهای میانِ دو کوه قدم میزنم
شبیه کودکی که مفاهیم را به یاد میآورد به خاطر میآورم گرچه آن را فراموش کردهام
شبی بیچهره پر و بال میدهد به خاطرۀ آنکه دیگری را ندارد.
و آرزویی بیتسلا که خیز انداخته با این سکوت بر تمامِ مردمی که من شدهام.
در عشقی از هم گسیخته که دیگر به دست نخواهد آمد هرگز
که رستگاریِ هرکسی با فرزندِ خویش تنها بیشتر از یک نسل فاصله دارد
از سمتِ تاریکِ مردمکهام نگاه میکند و میبیند آنچه را که در من میبیند
شغالها که از دریدنِ شکارشان برگشتهاند
و جغدها که تکهگوشت خامشان را بلعیدهاند
شهرهای این مردمان تغییر شکل یافته به چراغهاشان
و سایهسارِ کوهها سراشیبیاش را گسترده است
ازدحام گرفته از موجوداتِ شب
در ایستگاهها؛ بالای آن عرشه
آن کشتی که در مه و غبارست
از سوارکردن سیاحان رؤیا دست شسته.
ناپدید میشود و چهرهاش را از دست میدهد،
و قطره قطره میچکد بر پهنهاش و آنجا که قرار گرفته است
و آرمیدنیست بسیار در شب، که به سرآغازِخود برمیگردد
همانندِ ماریست که تازه بلعیدنِ دماش را به پایان رسانده
تاریکی عمق میگیرد و رؤیایی درآن نیست.
به آشیانهاش برمیگردد، رعشه گرفته است بین هستی و عدم، به سمتِ درون و به سمتِ بیرون
کمتر از پهنای این وسعت، در زیرِ چشمهامان با پلکهایی فروبسته
و در این آرامش جانِ ما به جهانِ خویش جرقه میزند.
شبنمی که در حرارت خورشید بهآسانی خشک میشود
اما این جانِ آدمیست که به آسانی از بین میرود
با شب که به کشتزارها برگشته است
و این عصبهای محتضر که تازه اتصال خود را از پرکنندۀ ولتاژهای بالا از دست دادهاند
قلبی که شفاف میشود
شبیه بوتیماریست که به دنیا نمیآید
و پاها سست میشوند از هر حرکتی،
تمام رؤیاست که قطره قطره میچکد به گوارشی آرام
چنانکه رمهای بزکوهی ست که از چرا برمیگردد
که دوباره به سایهها بدل شود
پس من بیآنکه دانسته باشم میدانم که
چون نطفهای از زهدان بیرون کشیده شدم
برچشمانِ آن آرامشِ بزرگ
بر دهانِ گردابی که به دورِ خود میچرخد.
از آنجا چه باز میشود: راههایی بیشمار برای خویش
و «هست»، «بود»، «خواهد بود» برغربالِ راههای پیچ درپیچ
مویرگی از خون که در بدن منتشر میشود.
به ضربآهنگِ خداوند ضرب میگیرم
به سمتِ او میرُویَم و منتشر میشوم
در ازدحامی از کلِ هجومِ بودن
ضربانی بود که تنها عروج مییافت
شبیهِ رمزی گشوده
ذهنم بسط مییابد که درون را لمسکند
لمس کند تمامِ مردمام را
این جهان است و تمامیتِ موجودات و این تنِ من است
یاختههای بیشمارِ چه کسیست که میزبانِ بهشتِ درون است؟
صورت و برج فلکی، ستارگانِ درون با تمام ساکنان آنها
و زندگیها که سوسو میزند در دوردست
و حیات که از شگفتی نیرو میگیرد در مسافتی دور
در آهنگی مرکب که ضرباتش گسترش مییابد
و خود را جمع میکند دوباره در بازدمِ زندگی
که خودش را خالی کند
که تنها امکانی از وجود باشد
تنها جرقهای از جهانی که در درون تورم یافته
و مانند ذرهای تک بر انتهای اسیدِ آمینه
و یا شبیه بلوری شفاف که بی آگاهی از پیدایش وجودش شکل میگیرد،
شبیه جاندارانی بر روحم که از چشمها مخفیاند
چنانکه نشانهای کوچک و نوشتاری بی هیچ طولی و یا بُعدی
و در جهانی دیگر بیرون از فهمِ من
جایی که در تصورِ من نمیگنجد
و آنجا شکلیست که از آن هستی بیبُعد بر آمده است
من تنها نعمتی هستم که از درون خودم و ماورا میگذرم
و این جهانیست به جهانی دیگر، از امکانی به رهایی
و از وجود داشتن به عطشِ بودن
اما زمان دراینجا نیست.
دستی که بر دهانِ توست تا که روبنده را از چهرۀ ما برگیرند
که نقابی را ازپسِ نقابی دیگر برداریم، تا حاشیههای نیستی
طوماری، ارغوانی، بیضخامت
از دیوارههای پستِ گنبدِ تاریکی
و بی هیچ اشارهای پیشاپیش، جهان از تکههای نور متولد میشود
چشمی پدیدار میشود
نیمه باز
در پسِ گنبدِ زمین
که ببینی که آنجا چیست که باید ببینی.
.
۶
غروبِ آفتاب
در این نورِ آسیبپذیر که سایه میگسترد
چشم از سایهاش گشاد شده، از این نبودن ژرفنا گرفته
چیزها در فضا آویزان میشوند، به زمین درآمده با این دیده شدن
به وضوح
و آن حالتی که در آن حضور دارند حالا
در حالی که محو میشوند.
.
و کم سو شده این چشمی که خلق میکند
و جهانی که جریان پیدا کرده انگار که قبل از این دریا بوده
هر کسی که در جلوِ من است، پشت من است و در کنارم
که من است و اینجا نیست
چه دیر شده است و روز به پایان رسیده
و ما اینجا تنها باقی ماندهایم.
.
در ساحلِ جهان
آنجا نشستیم
به استغاثۀ ارواح
آنجا میگرییم، بیچشم
وقتی که نگاه خیرۀ ما
قطره قطره به آن دریای بزرگ میریزد
و ناگهان به خاطر میآوریم
که بودهایم
ما.
.
ادبیات اقلیت / ۲۶ آبان ۱۳۹۹
شش شعر از امیر اور / ترجمۀ رزا جمالی
مهدی فرهادی
بسیار عالی.
ترکیبات جدید و زیبا به علاوه تخیل قوی.