شعرهایی از منصوره خلیلی Reviewed by Momizat on . کارگاه شعر / منصوره خلیلی [box type="info"]توضیح: کارگاه شعر سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که پدیدآورندگان آن‌ها تمایل دارند دربارۀ ک کارگاه شعر / منصوره خلیلی [box type="info"]توضیح: کارگاه شعر سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که پدیدآورندگان آن‌ها تمایل دارند دربارۀ ک Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » کارگاه » کارگاه شعر » شعرهایی از منصوره خلیلی

شعرهایی از منصوره خلیلی

شعرهایی از منصوره خلیلی

کارگاه شعر / منصوره خلیلی

توضیح: کارگاه شعر سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که پدیدآورندگان آن‌ها تمایل دارند دربارۀ کار آن‌ها گفت‌وگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفت‌وگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخ‌ها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com

 

۱

مرگ روی نیم‌کرهٔ چپم خوابیده است

سعی می‌کنم با نیم‌کرهٔ راستم

قاشقی را بلند کنم

غذایم را در دهانم بگذارم

لباس‌هایم را بپوشم

بند کفش‌هایم را ببندم

و اراده کنم بروم بیرون

طوری راه بروم که از من نزند بیرون

مثل یک موجود زنده راه بروم

تا استحاله‌های ذهنم را نریزم بیرون

مثل یک مرگ طبیعی رفتار کنم

آدم‌ها نفهمند تمام ِ همین

جان نیمه‌زندهٔ من است

که دارد راه می‌رود

آخر

آدم‌ها می‌ترسند.

***

۲

نگذار که تند بگذرد

گوشه‌هاشان را بگیر

درخت‌ها را

این ایستاده‌ها بر زمان

عمودی‌هایی که رنگ عوض می‌کنند

فصل به فصل

و سال به سال می‌شمارند.

 

درون خودشان

خطوط دایره‌ای اضافه می‌کنند

از درون بر تن خودشان

پیر می‌شوند.

 

روزی می‌رسد

تنم را برش می‌دهی

برای قطع درختان دیگری

از من دستهٔ تبری می‌خواهی.

 

جنگل، انبوهش

خوب نیست…

 

بشمار خطوط دایره‌ای تنم را

و بفهم

چند سال زندگی کرده‌ام… .

***

۳

انفرادی سخن‌گو

از تاریکی شب

نمی‌ترسد

درست مثل یک سیاه‌چاله

با بلعیدن ستاره‌ای

درباره نیستی حرف می‌زند.

 

از انفرادی‌های زمینی

چه کسی می‌فهمد

ستاره‌ای خاموش شد

یا کودکی کشته می‌شود

در دورترهای تاریکی.

 

زندگی

دورنمایش زیباست

دور بایست

قبل از این‌که سیاه‌چاله‌ای شوم

و برای گریختن از خود

تو را بلیعده باشم.

***

۴

مشت گندم‌زارهای طلایی بود

آفتاب پشت سرمان

و نگاه‌های موازی‌مان به زمین

سرما را محدود می‌کرد

چه قدر دوست دارم

عاشقانه‌های ابدی بنویسم

دلم نلرزد در خواب

به یک‌باره نپرد پلک دلم

و آشوب

سقوطی باشد که ترک گفته باشد

دست‌هایمان را

کافه‌ها

رستوران‌ها

پارک‌ها

خیابان‌ها

من همیشه فقط فرار کنم

از چشمانت که مقابل من است

نه از ترس.

***

کارگاه شعر ادبیات اقلیت / ۹ خرداد ۱۳۹۵

کانال سایت ادبیات اقلیت در تلگرام

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا