شعرهایی از مرضیه برمال

ادبیات اقلیت ـ شعرهایی از مرضیه برمال:
۱
غول مهربان
زاده شو
از خالی جمجمۀ همین چراغ
و رو به چشمهای مبهوتم بگو:
سرورم
خدای من
الهۀ…
تا من بدون فکر بگویم
من… من…من همان جزیره را
من همان آهو را…
همان دو چشم دف زنان را
و شمایل پیشین خودم را میخواهم
که با گیسوی حوا
ریخته بود بر شانۀ آدمی که تو بودی
و تو فیالفور
بیاور
تابوت خستۀ آهو را از جزیره
و شمایل گیسورهای مرا
از جسد معاشقه
دور از نگاه ماه بر آب…
تیر ماه ۱۳۹۶
۲
نامت چه بود؟
ای مرد بعید!
در غربت چشمهام
در هوای دلآلود تهران
باران شدی
شدید باریدی
بر ثانیههای خیرۀ خرداد
نامت چه بود؟!
با خیابان که تنها شدی برگرد
در لحظههای غمگین حنجرهام
فریاد کن:
نه… همراز من، آمبولانس را خبر نکن
… مردهشور را صدا نزن
این مرد، بعید است توی قلبت مرده باشد…
دارد ها میکند
آرام بر آیینۀ چشمهات
رد نفسهایش را بگیر
مدام نبض میزند
رگ مخفی حضورش…
۱۳۹۴/۰۶/۳
۳
رؤیای من!
در بادها تعبیر شو
و در یال اسبهای پریشان در دشت بپیچ
در خواب آرام کوههای مخملی
و مرد من باش
حدوداً هزار سال بعد
مرد من باش
وقتی پریان
در دریاچه گیسو به آب میدهند
تو پرتپشتر از امواج و پرتپشتر از قلبم
موجها را ترانۀ تازهای بخوان
مرد من باش
هزار سال بعد
وقتی پریان
آب تنی میکنند
و شکوفا کن
درخت اندامم را در غیبت بهار
مرد من باش
هزار سال بعد…
۴
بیمقدمه باران شو
برای ابری که هنوز شکل نگرفته در بطن حواسم
و شکل بگیر
در خیسی کفش آدمهای ناموزون
و نگو:
کشیدن ندارند این دردها
این را به پوست پریشان پیشانیام بگو
که خطهای افقی و عمودیاش
خلوتنشین عصرهای نبودن تواند
بیتوته کن از من
به شعری که هنوز نگفتهام
به بال پرندهای
روی ناودان
که هندسه را
در زوایای نگاه تو میآموزد
بیتوته کن حتی
در نوک ناخنی
که پشت هیچ خاطرهای را نمیخاراند
تا عینکت مغلوب بیاید و
موقع رفتن
خودش را در این متن
توی دستم جا بگذارد
بیمقدمه باران شو
بیمقدمه…
در واپسین لحظههای خرداد
که شوق شرجی دارم
بیحضور دریا…
۵
من میتونم به شما زنگ بزنم؟!
با کمی خش
شکل صدای تو همین بود
و من با صورت داغم:
بله…
درست مثل وقتی که در غار
با نیزهات شکل کشیدی
و دست من کشیدن بله را بلد نبود
اصلاً بله نبود در غار
من و تو درست قد آغوش هم بودیم
و قرنها بعد
تو مباشر کدخدا
و من دخترخالۀ گیسورهای تو
رها بر کوههای مخملی
حالا شانههای من عاشقاند
و چشمهای تو خطاط
که مرا، نستعلیق نه
شکسته مینویسند
و سرگیجه میروند
کلمهها و قلم
شانههایم الزایمر ندارند
از اول مرداد چشمهای تو
بر من قرنی مچاله گذشته
وقتی با همان شکل صدا میگویی:
من می تونم به شما زنگ بزنم؟!
و دیگر زنگ نمیزنی به شانههایم
اصلاً بیخیال
آدم که تجربههای خودش که نه
دیگران را جار نمیزند
آدم فقططططططط
با کلمههای مانده در گلو
قورت میدهد همۀ قهوههای مسموم
از نبودن تو را
فقط آدم
گاهی
خودکشی را
نه…
میپرد از دلش بیرون
و حوا که دکمه ندارد
اصلاً پیراهن ندارد
برگ پهنتری را به سینه میچسباند.
۶
…
اینطور که تابستان چشمهای تو
عطر انبه را منتشر میکنند
اینطور که دلتنگ حیاطی هستم که نیست
اینطور که مادرم نیست
و اینطور که سرکهها باد میکنند در بطریها
من غمباد کردهام در شوکران رؤیاها
و درست همینطور …
میخواهم شکوفا بشوم، بیمنت بهار
در عتاب همیشۀ چشمهای تو …
ادبیات اقلیت / ۹ بهمن ۱۳۹۶
