شعرهایی از کاوه سلطانی Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ شعرهایی از کاوه سلطانی:   1 مثل چیزی که بیهوده نیست ولی از فواصل خاصی بیهوده است جهانی در اندازه‌های عجیب در عجیب در عجیب روی میز مطالعه کنار پنج ادبیات اقلیت ـ شعرهایی از کاوه سلطانی:   1 مثل چیزی که بیهوده نیست ولی از فواصل خاصی بیهوده است جهانی در اندازه‌های عجیب در عجیب در عجیب روی میز مطالعه کنار پنج Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » شعرهایی از کاوه سلطانی

شعرهایی از کاوه سلطانی

شعرهایی از کاوه سلطانی

ادبیات اقلیت ـ شعرهایی از کاوه سلطانی:

 

۱

مثل چیزی که بیهوده نیست ولی از فواصل خاصی بیهوده است

جهانی در اندازه‌های عجیب در عجیب در عجیب

روی میز مطالعه کنار پنجره کنار کتاب

رو به پایان بود مثل چیزی که بیهوده نیست

مثل گلدان روی میز مثل پنجره مثل آبی که

ریخته لای کتاب و می‌چکد روی زمین.

 

۲

مست‌ و گریان در کوچه‌های تاریک گم شده

کسی دیونیسوس را به جا نمی‌آورد

لباس‌های مرا به تن کرده است.

 

۳

کتم را تن صندلی کردم

روبه‌رویش نشستم و

پرسیدم:

خوشبخت هستی یا نه؟

 

۴

وقتی از خانه‌ام می‌روی

چراغی روشن بگذار

تا شبی که می‌آیی.

 

۵

سه بار در آینه‌ای

به خودم خیره شدم

در زمان کودکی

در موسم عشق

در زمان مرگ

سه بار نگاه کردم و

چهره‌ای را سه بار دیدم.

 

۶

کاش نامت باران بود

کاش نامت باران بود و

هیچ کدام این اتفاقات نمی‌افتاد.

 

۷

موهای خیسش را

از این شانه انداخت روی آن شانه‌اش

تک‌درخت ساحلی دل‌نگران که بود؟

 

۸

وقتش است

زندگی در این گوشه را ترک گویم و

در آن گوشه سکنا گزینم

شوربختی کنونی‌ام را ترک گویم و

شوربختی تازه‌ای بیاغازم.

 

۹

خوابگردی و راهپیمایی می‌کنید در اتاق

چه خوب که چراغِ خانه روشن است

چه خوب که گلدان سالم است

چه خوب که چراغ خواب سالم است

چه خوب که ظرف بلور سالم است

چه خوب که بیدارم نمی‌کنید.

 

۱۰

آن چراغ

که می‌تابد روی تنت

آن چراغ

همان چراغ

تاریک‌ترت می‌کند.

 

۱۱

از دختران اثیری خیالم شروع کردم‌

که پای چناری می‌رقصیدند

به بوسه‌های پنهانی باغ‌های پاییزی رسیدم و

دختران تازه بالغ نازپرورده‌اش

در شهر هذیانی تو را یافتم.

 

۱۲

تیتراژ

 

پدر، دسته‌دسته کلمات

روی سر و کولش می‌ریخت

و من دسته‌دسته کلمات

از شانه‌هایم پر می‌کشند.

 

۱۳

پسربچه‌ای بودم

در خانه‌ها و خیابان‌ها

مسواک می‌زدم مسواک می‌زدم مسواک می‌زدم

در آن سال‌های سیاه

خدای متعال، نظامی سنگدلی بود و کودتا کرده بود

شما یادتان رفته است.

 

۱۴

در جنگل بودیم

در باغ و باغچه و

گلدان خریدیم و

گل‌های ریزی که میان موهای تو است.

 

۱۵

اسب‌هایی که باران می‌آورند،

خورشیدی که در دشت می‌چرد،

مناظر دریاچه و فرصت غروب

با باد رفته‌اند

این پنجره جا مانده است.

 

۱۶

بقچه‌ای از واژه‌ها زیر درختان کاج گم شده

 

اسبی نبود

کالسکه‌های رؤیایی را باد و بوران با خود برد

لوکوموتیوی نبود

چرخ‌دنده‌های واقعی را نمی‌چرخاند

در هزارتوهای سرد کاج

ریلی نبود

قطار منحرف شد و

مسافران را رساند

به ایستگاه بی‌سوزنبان شعر

برگشتی نبود

چون اسبی نبود.

ادبیات اقلیت / ۱۸ دی ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا