شعری از آتفه چهارمحالیان
ادبیات اقلیت ـ شعری از آتفه چهارمحالیان:
.
میانِ پلاستیکِ مرگ
تو را از ساعتِ عصرهایت شناختم
اعلامت میکردند در فرکانسهای خبر
و صورتت را خاک میپوشاند با هر خط تسلیت
باید چه میکردم؟
با پلاستیکی که از کوچه میبردت
و شرحی که لحظۀ آخر ندارد.
حروف، مثل زهر واقعیاند
سرنوشت مرا با قدمهای مردم، به خیابانی عظیم میبرند
از آن کهکشانی موقتی میسازند روی پیادهرو
تا جابهجایی پادشاه توی شیشهها بدرقه شود
توی شیشهها، پیادهرو
گامها را مثل مورفین فرو میبرد در رگهاش
و آبها بلند میشوند در نمای یک جنگل بپاشند روی تأسیسات
روی آنسوتر از گوسفندی که مگر میشکند
استخوان ِ بیجانش
از فشاری که ساطور بر رانش میکشد
به طوفان و هوای شهر غرق
و بعدازظهر میشوم لابهلای علمها
غروب میزنم به تهران و هوای ابر
نام کوچههای بعد را بشمرم و اشک
هیولا شود لای پلکها و سهم بارانم
آوازت میخواند: آیا دوردستِ شادمانی روزی بر مناظر پیراهن چاپ میشود؟
که تو
رفیق بخندی! کشتن من به پایتخت نرسد،
با یک گواهینامه جدید توی امنیه پیر شود.
تو را بردهاند!
و مرگ بالای آن بستنی قیفی فروشی آخر خط
شلیک میشود به لالایی غمگینی دیگر.
.
هشتم آذر نود و هشت
آتفه چهارمحالیان
ادبیات اقلیت / ۱۲ آذر ۱۳۹۸