شیلا / داستانی از آنتونی توگازینی

شیلا
نویسنده: آنتونی توگازینی
مترجم: حسام جنانی
.
ما در شهرمان در زندگی دیگران سرک نمیکشیم و شایعه نساختن برای دیگران یکی از قوانینمان است، اما وقتی تازهواردی به جمعمان اضافه میشود، متوجه میشویم. طبیعی است که مواظب اطرافمان باشیم و هوشیار بمانیم. هرچه باشد کارمان، زنهایمان و شوهرهایمان اینجا هستند.
بار اول دوشنبه دیدیمَش. در حالی که لباسی نایلونپیچ را در دست گرفته بود ناگهان از خشکشویی بیرون آمد. شلوار جین پوشیده بود و کاپشن چرم به تن داشت. لباسهایش برای ما عجیب بودند. از رستورانی تایلندی غذای بیرونبَر گرفت و از فروشگاه حیوانات خانگی قوطیهایی حلبی خرید که به نظرمان غذای گرانقیمت گربه بود.
زنک ظاهر متفاوتی داشت. اول اینکه قدبلند بود، موهای کوتاهی داشت و دماغ پَخَش جذابیتی نداشت. روان و نرم راه میرفت، نه با عجله و ولنگ و باز مثل بعضی از ما. صدای کفشهای پاشنهدارش آزاردهنده بود. با وجود این، به زنک لبخند زدیم، اما او بدون آنکه نگاهی به ما بکند از کنارمان رد شد.
وقتی در انتظار اتوبوس بود، پلیسهای شهرمان سین جیمش کردند و بعد به ما گفتند که اسم زنک شیلا است. پلیسها از او پرسیده بودند: «کجا زندگی میکنی؟» شیلا به آنها گفته بود که خانهاش در حومۀ شهر، نزدیک برج مخزن آب است. پلیسها پرسیده بودند: «تنها زندگی میکنی؟» و شیلا، آنطور که پلیسها به ما اطلاع دادند، با کجخلقی گفته بود که بله. اینکه شیلا تصمیم گرفته بود بهتنهایی در حومه شهر زندگی کند از دید ما عجیب بود. او خیلی راحت میتوانست در شهر زندگی کند؛ جایی که آپارتمانها بهتر بودند و ناحیههای شهری معاشرت اجتماعی را آسانتر میکرد.
حدسمان این بود که زندگی در آپارتمانی تکخوابه احتمالاً به خاطر تجرد او بود، در حالی که اکثر ما در شهر متأهل بودیم. پلیسها گفتند: «ممکن است همجنسگرا باشد.» ما گفتیم: «اوه!» پلیسها همچنین اضافه کردند که وقتی از شیلا در مورد شغلش و ساعات کار روزانهاش پرسیدند، عصبانی شد و بعد از کلی سؤالهای مکرر، بالاخره به آنها گفت که سردبیر است و وقتی از او پرسیدند: «کدام مؤسسه؟» گفت: «سردبیر مستقل.»
به همدیگر میگفتیم: «برای خودش کار میکند؟ هیچوقت به دفتر کارش نمیرود؟ اهل کار گروهی نیست؟» تصمیم گرفتیم مستقیماً به محل زندگیاش برویم و تحقیق کنیم. پلیسها به ما گفتند که باید به حریم خصوصی شیلا احترام بگذاریم و بعد آدرس او را به ما دادند. گفتیم: «متشکریم.» پلیسها گفتند: «وظیفه بود.»
اینکه شیلا توانسته بود بهتنهایی آپارتمانی تهیه کند تحسینبرانگیز بود. در این فکر بودیم که آیا ارثی به او رسیده بود یا مقرری خصوصیای به حسابش واریز میشد، اما این احتمال را منتفی نمیدانستیم که شغلش صرفاً حقوق خوبی داشت و او را بینیاز میکرد. هرچه باشد زمانهای مدرن است و وجود زنهای مستقل غیرمعمول نیست، اگرچه اینجا در شهر ما غیرمعمول است.
حومۀ شهر چندان دلچسب نیست و یکی از قانونهای ما دوری کردن از آن قسمتهاست. با وجود این، سوار اتوبوس شدیم و به محل رفتیم و خیلی زود شروع کردیم به گز کردن پیادهروهای اطراف آپارتمان شیلا. ساختمان، پنج طبقه داشت و آپارتمان شیلا در طبقۀ سوم بود. درختها منظرۀ پنجرههای آپارتمان را مسدود کرده بودند، بنابراین ساختمان را دور زدیم و به طرف حیاطخلوت خزیدیم. ما به آزادی انسانها برای انجام دادن کارهای دلخواهشان احترام میگذاریم، اما برای محافظت از رفاه حال جمعی مردمان شهر با دوربینهای دوچشمی داخل خانه شیلا را از پنجرههای پشتی دید زدیم. در این گمان بودیم که شاید مشغول کاری نامناسب و زننده باشد. مثلاً در لباس راحتی ابریشمی روی زمین ولو شده باشد و در حال خوردن آناناس فکرهای منحرف به سرش راه بدهد. اما با دوربینهای دوچشمیمان، فقط صندلی دستهدار پشتیبلند زردی دیدیم که شیلا، کاملاً پوشیده، رویش نشسته بود و مطالعه میکرد. دیدن این منظره احساس خوبی به ما داد و در عین حال به طرز عجیبی ناامیدمان کرد.
با دوربینهای دوچشمی دیدیم که آپارتمان شیلا آشپزخانه بزرگی داشت و به زیبایی با تابلوهایی قابدار و اشیایی که خانه او را نسبت به خانه بسیاری از ما در شهر زیباتر میکرد، تزیین شده بود. با گذشت زمان، متوجه شدیم که آپارتمان او صبحها نور خوبی میگیرد، اما بعدازظهرها بینور است و همین، دید ما را محدود و مجبورمان میکرد مدام جای خود را در حیاط پشتی عوض کنیم. از درختها بالا میرفتیم تا زاویه دیدمان را بهبود ببخشیم، اما وزش باد و نازکی بعضی از شاخهها جای نشستنمان را سست میکرد و به خاطر همین به شهر برگشتیم و یک نردهبان خریدیم. نردهبان، هم باعث میشد که مخفی بمانیم و هم موقعیتی عالی، درست زیر پنجره اتاق شیلا در اختیارمان میگذاشت. پاهای او را دیدیم. لباس راحتیاش کنار رفته بود و ران کاراملی رنگش و قوزک پای تراشیدهاش پیدا بود. یکی از پاهای او را دیدیم که پای دیگر را به آرامی مالش داد. به ترتیب دید میزدیم: یکی از ما روی پله بالایی میایستاد و بقیه زیر پنجره منتظر میماندند و نردهبان را نگه میداشتند.
با جدیت مشغول مطالعه او شدیم و جزئیات را در دفترچهای یادداشت میکردیم. او با یک سوهانناخن سبزرنگ ناخنهایش را میسائید. نوع چاییاش روزانه تغییر میکرد: یاسمن وانیلی، بابونه عسلی، نعناع مراکشی. گاهی اوقات کفشهای راحتی پُرزدار میپوشید و ما به این فکر میافتادیم که نکند این کار ناشی از نوعی علاقۀ انحرافی باشد.
شیلا واقعاً گربه هم داشت: گربه راهراه طلاییرنگی که در صندلی کنار شیلا خودش را گلوله میکرد. از آنجایی که ما سگدوستیم حضور گربهها به خودی خود در شهر نادر بود و تازه، گربۀ شیلا چاق و تنبل هم بود و مرتب خمیازه میکشید. بلافاصله از گربه متنفر شدیم و این احساسات را در دفترچه ثبت کردیم.
با کمک دوربینها و نردبان توانستیم صورت شیلا را بهتر بررسی کنیم. صورتش حالاتی داشت که ما را بهتزده میکرد. دهانی بینقص داشت و احساسمان از دیدن آروارهاش این بود که هدفی دارد که نمیتوانیم از آن سر دربیاوریم یا نامی برایش پیدا کنیم. گهگاه، اگر فکر جذابی به ذهنش میرسید یا گربهاش حرکت بانمکی انجام میداد، لبخند میزد و ردیف دندانهای پایینش را، که معلوم بود دندانپزشک سیم نینداخته، آشکار میکرد. نمیفهمیدیم چرا بیشتر لبخند نمیزند. اگرچه حدس میزدیم، حداقل تا حدی، که لبخند نزدنش احتمالاً به خاطر بیشوهری یا زندگی نکردن در شهر است.
پلیسها اتومبیلشان را بیرون آپارتمان شیلا کنار زدند و از ما پرسیدند که مشغول چه کاری هستیم. هنگامی که به آنها گفتیم پیشنهاد دادند که از اردوگاهمان مواظبت کنند و هر طور که بتوانند کمکمان کنند. احساس میکردیم کارمان اهمیت پیدا کرده است. خودمان را مانند دانشمندانی میدیدیم که شیلا را به صورت بالینی تحلیل میکنیم و طوری از پنجره داخل خانهاش را دید میزدیم گویی که از طریق یک میکروسکوپ در حال نگاه کردن هستیم. خودمان را مانند مأمورانی میدیدیم که در راه حفظ امنیت ملی اطلاعات جمعآوری میکنیم.
توی حیاط پشتی ساختمان، در مورد یک زندگی جایگزین و سالمتر برای شیلا تبادل نظر میکردیم. میگفتیم که میتواند منشی دفتری اداری باشد و یاد بگیرد که چطور با دیگران به صورت حرفهای خوش و بش کند. میتوانست در مرکز تفریحی شهر میزبان میهمانیهای شبانه باشد و کفشهای پاشنهبلند بپوشد تا از فاصلهای نزدیکتر بتوانیم عضلات منعطف ساق پایش را تحسین کنیم. رویدادهایی را که میتوانستیم او را دعوت کنیم فهرست کردیم – نمایشگاه سگها، گردآوری اعانه، راهپیماییها – اما آیا او میتوانست دست از زندگی گذشتهاش بکشد؟
همانطور که چادرها را در حیاط برپا میکردیم، با یکدیگر حرف میزدیم.
افسرده شدیم و در مورد رفتار شیلا به یکدیگر شکایت کردیم. گفتیم: «اگر از کاراش خوشتون نمییاد چرا نادیده نمیگیریدش؟» گفتیم: «چرا نادیده نمیگیریدش؟» به ساختمان او سنگ زدیم و فرار کردیم.
صبح روز بعد، پس از آنکه دوربینهای مداربسته را کنار پنجره نصب کردیم و میکروفنهای کوچک را کارگذاشتیم توانستیم صدای شیلا را بشنویم. حرف زدنش، برخلاف صدای گوشخراش و جیغمانند بعضی از ما در شهر، شمرده و مطمئن بود. وقتی شیلا با تلفن صحبت میکرد چیزهایی میگفت مثل: «فکر نکنم» و «در این صورت، خداحافظ»، که برای ما غریب بود. او همچنین گفت: «فراموشش کن» و «یه کاریش میکنیم.» این کلمات را در دفترچه یادداشت کردیم تا بعداً مطالعهشان کنیم و از آنها بیاموزیم.
از منظری تاریخی چیزها در شهرمان هماهنگ بودهاند. همیشه باغچههای یکدیگر را هرس کردهایم، به یکدیگر لبخند زدهایم، و طبعاً با یکدیگر همکاری کردهایم. حتی وقتی شیلا از راه رسید در نگه داشتن پله به یکدیگر کمک کردیم و به همه اجازه دید زدن دادیم، اما خیلی زود سر اینکه نوبت چه کسی است که از پنجره دید بزند یا نمایشگر دوربینها را نظارت کند با یکدیگر حرفمان شد. یکدیگر را هل دادیم و به هم ناسزا گفتیم. سعی میکردیم با صدای بلند بگوییم: «فکر نکنم» یا «فراموشش کن.»
پلیسها ما را تا خانههایمان همراهی کردند. سعی کردیم آرام بمانیم، روی کاناپههایمان بنشینیم و نفس عمیق بکشیم، اما مرتبه بعد که شیلا به شهر آمد نتوانستیم جلوِ خودمان را بگیریم. با شتاب به اطراف دویدیم و فریاد کشیدیم: «اون اینجاست! اون اینجاست!»
لباسی بیآستین به تن داشت و کفش پاشنهبلند پوشیده بود. موی سیاهش را کوتاه کرده بود. هیجانزده شده بودیم، چون مثل موجودی که در باغوحش باشد پشت حفاظی شیشهای نبود، چون حالا در جهان ما راه میرفت، چون یکی از ما بود.
توی بانک پشت سر او در صف ایستادیم. رایحه شامپوی نارگیلش به مشاممان میرسید. او را از بانک تا افزارفروشی تعقیب کردیم و آنجا در راهروی واشرها و چرخدندهها بهآرامی نزدیکش شدیم. نگاهمان روی بازوهایش ثابت شده بود، اما نمیتوانستیم به خودمان بقبولانیم که او را لمس کنیم. اما اگر کنترلمان را از دست میدادیم و واقعاً او را لمس میکردیم چه؟ نه، نمیتوانستیم اجازه بدهیم چنان اتفاقی بیفتد.
به خیابان رفتیم و گریه کردیم. به یکدیگر دستمال کاغذی دادیم. یکدیگر را تسلی دادیم، چون سرانجام معلوم شد که شیلا هرگز به مرکز شهر نقل مکان نخواهد کرد، هیچوقت در یک دفتر اداری مشغول به کار نخواهد شد و یا ازدواج نخواهد کرد. او هیچ قصدی برای انجام دادن این کارها نداشت و حضورش در میان ما بدترین معنای ممکن را داشت. در آن لحظه دیگر متوجه این مسئله شده بودیم.
آشفتهحال، به یکدیگر مشت کوبیدیم و به سر و روی یکدیگر ورم انداختیم. فریاد کشیدیم: «فکر نکنم» و «در این صورت، خداحافظ.»
یکی از کارمندان اداره پست به ما اطلاع داد که بستهای به شیلا تحویل داده شده است. به فکر فرو رفتیم که بسته چه میتوانست باشد؛ اسلحه؟ پودرسیاهزخم؟
اتوبوسی را که به حومه شهر میرفت سوار شدیم و نردهبان را بالا بردیم. شیلا در حال باز کردن جعبه و بیرون آوردن حولههای مخصوص خشک کردن ظروف و ظرفهای پلاستیکی پر از کلوچه بود. بلافاصله فهمیدیم که بسته، برای گمراه کردن ما بوده است و بسته اصلیِ حاویِ موادی که شیلا قصد داشت با آنها ما را نابود کند در آپارتمان او مخفی شده بود؛ در گنجه شاید، یا زیر صندلی زردرنگِ پشتیبلند. معلوم بود که نقشهای برایمان کشیده و میدانسته که زیر نظر است. در آن لحظه فهمیدیم که حرکاتش نمایشی بوده: صدای مطمئنش، دهان بیلبخندش، وقاری که مانند غشایی روی جذابیت تهدیدآمیزش را پوشانده بود. نبوغش شگفتزدهمان کرد. هیچ نشانی از مأموریتش، از قصدش برای براندازی قابل شناسایی نبود.
تمام شب در حیاط پشتی ماندیم. افرادی را برای مراقبت از خانه گماردیم و از پله بالا و پایین رفتیم. بیشتر از هر وقت دیگر او را دوست داشتیم و از او متنفر بودیم و تمام جزئیات را در دفترچه ثبت میکردیم: چای نعنایی، ساعات طولانی کار با کامپیوتر، لباس راحتی ابریشمی و گربه راهراه چاق و تنبل که با رضایتخاطر کنار او خرخر میکرد.
یکدیگر را از روی صندلیهای میز استراق سمع که جلوِ نمایشگرهای دوربینهای مداربسته بود هل میدادیم و به این خاطر که شیلا فریبمان داده بود شدیداً ناامید شده بودیم. او خیلی باهوش بود. با خودمان تکرار میکردیم: «شیلا، شیلا، شیلا، شیلا.»
معلوم بود که باید چه کاری انجام بدهیم و تصمیم گرفتیم مرتبه بعد که او به شهر میآید انجامش بدهیم. تجهیزاتمان را جمع کردیم و به خانه رفتیم. دو شب بعد، خبر رسید که شیلا به شهر آمده و در حال خرید بلیطی برای دیدن فیلم پرتره یک بانو است. در خیابان جمع شدیم. دیدن بیاعتناییاش شگفتزدهمان کرد. پلیس، رانندگان اتوبوس و کارمندان اداره پست هم با ما بودند. بلیط خریدیم و او را تا داخل سینما دنبال کردیم و با سه ردیف فاصله پشت سرش نشستیم و روی طرح ضدنور موهایش تمرکز کردیم. همدیگر را ساکت میکردیم و به زحمت میتوانستیم جلوِ نفسزدنمان را بگیریم.
بعد از فیلم، او را تا یک نوشگاه دنبال کردیم. در آنجا سفارش نوشیدنی داد. ما هم همان نوشیدنی را سفارش دادیم و از سوی دیگر سالن او را زیر نظر گرفتیم. رژ لب شیلا لبۀ لیوان نوشیدنیاش را قرمز کرده بود. بالاخره شیلا لیوانش را روی پیشخان گذاشت و از در جلوی خارج شد و از وسط پارک به طرف ایستگاه اتوبوس رفت. اما ما قبل از آن عرقریزان در بوتهها مخفی شده بودیم و لابهلای گلهای ادریس قوز کرده بودیم.
در حال عبور از کنارمان، پاشنههایش روی زمین تقتق صدا میکرد. مخفیانه و بافاصله تعقیبش کردیم. برگها زیر پایمان خشخش میکردند. شیلا چرخید، ما را دید و فرار کرد. ما هم دویدیم و او را به چنگ آوردیم. وقتیکه دستمان را دراز کردیم و او را گرفتیم و روی چمنها پرتاب کردیم، صورتش به یک طرف چرخید و دهانش که هر روز مانند متنی دشوار بررسیاش کرده بودیم از ترس کج شد. زمزمهکنان گفت: «چی میخواید؟»
صدای وحشتزدهاش در گوشهایمان شبیه صدای زنگ بود.
دستمان را روی دهانش گذاشتیم. پیشانیهایمان را روی پیشانیاش فشاردادیم و او را محکمتر به زمین چسباندیم. با دستهایمان گونههایش را لمس کردیم. پوستش را کشیدیم. باسنهایش و گلویش را چنگ انداختیم. سعی کرد با لگد ما را از خودش دور کند. لگدش به ما نخورد. دستمان را گاز گرفت. از میان سایهها، شانههایش و چشمهای تاریک و فراخش را دیدیم. روی چمن مرطوبی که از هر طرف به سمت تاریکی عقبنشینی میکرد دهانمان را به گوشش نزدیک کردیم و آنچه را که میخواستیم گفتیم:
از او خواستیم که شهر را ترک کند و آنچه را که با خود آورده بود ببرد. میخواستیم او را بیلباس، زیر نور چراغ خیابان ببینیم. همانطور که تقلا میکرد، دستهای از موهای کوتاه و مواجش را خواستیم. خواستیم آنقدر عمیق در او فرو بریم تا ناپدید شویم و با او یکی شویم.
——
* توضیح مترجم: نسخۀ انگلیسی این داستان با نام «همسایهها» منتشر شده است.
* Neighbors, by Anthony Tognazzini.
ادبیات اقلیت / ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
