طعم تلخ پوچی / معصومه فقیهی
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
طعم تلخ پوچی
معصومه فقیهی
زندگی را آن روزها زیاد جدی نمیگرفتم، البته که به گمانم همیشه باید همانطور میماند. دریچهی نگاهم کادری بود از لابه لای انگشتان پدرم. پدری سخت گیر و جدی که وقتی از زندگی کم میآورد با کتک زدنِ من و مادر و برادرها و خواهرم جبرانش میکرد.
وقتی افتادم به سراشیبی بزرگ شدن خیلی چیزها برایم غیر قابل تحمل بود. خسته بودم از چهار چوبی که برایم تعریف شده بود.
چهار چوب تعریف شده وقتی ترک برداشت که سخاوت پدرم بدل شد به یک گوشی موبایل. آخری بودم و همیشهی خدا هم وسیلهی ابراز احساساتِ پدر کتک و بد دهانی نبود.
نمیدانم میتوانم بگویم کاش دنیای مجازی پا به زندگیم نمیگذاشت یا نه؟! با این حال من هنوزم دنیایی را که بوی محبتِ هر چند ساختگی میداد را دوست میدارم.
مهرداد پسر خوبی بود. قلب مهربان و زبانِ با محبتی داشت. هنوز خوب نمیشناختمش ولی گویا سالها است که میشناسمش. مهرداد کمکم کرد که دریچهی نگاهم را از لای انگشتان پدرم پرواز دهم.
در اولین فرصتی که پیدا کردم از خانه بیرون زدم و خودم را روی صندلی اتومبیلش یافتم. شهر همان شهر بود و خیابانهایش همان، ولی نمیدانم چرا آن روز از صبحش همه چیز تغییر کرده بود.
آنقدر خوش بودم که گذر زمان را نفهمیدم که به ناگاه متوجه شدم شهر در تاریکی فرو رفته. دستپاچه بودم و نمیدانم چطور خودم را رساندم به پشت دیوارِ خانهمان. سر و صدای پدر بلند بود و از لابه لای داد و هوارهایش میشد نگاه شرمسار و تکیدهی مادر را دید. صدایی که از ترس برمی آمد و از گلو خارج نشده همان جا خفه میشد. این صدا را خوب میشناختم. در فکر و خیال همینها بودم و افکارم مانند گربهای بود که توی سه کنج اتاقی گیر کرده و به همه جا چنگ رهایی می زند.
انگار پدرم را جن گرفته باشد مدام صداهای وحشتناکی از خود در میآورد. لابد تن مادر و خواهرم دستان پدر را آزرده بودند. ولی هر چه بود نمیتوانستم پا درون خانه بگذارم. عرق سردی بر جانم نشسته بود و گلویم خشک شده بود.
گوشی را برداشتم، شماره را گرفتم، مهرداد جواب نمیداد…
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۲ دی ۱۳۹۴
خدیجه معصومی
اگر قسمتی که مربوط به هدیه پدر بود حذف می شد تغییری در گیرایی متن به وجود نمی آمد.اطلاع رسانی در باب کتک هایی که طرف می خورد کافی بود تا جای ترس پایانی را منهم روی صورتم حس کنم.موفق باشید
ر.ا
زیبا بود
هرچند که قواعد کلاسیک ذهنی بنده اجازه نمیدهد این متن را بطور کامل داستان کوتاه تصور کنم و با شخصیت های داستانی که فرصت نشان دادن خود را در این متن نداشته اند (البته با توجه به شخصیت پردازی در داستان های کوتاه )خوب ارتباط برقرار نکردم و بطور تیپ در ذهنم راه رفته اند و نه بیشتر
و فضا سازی این متن که به پایانی در خور می انجامد شاید هنوز جای کار داشته باشد
نویسا باشید .
reyhane
خیلی قشنگ بود نوشته هات رو دوس دارم امیدوارم همیشه به این زیبایی بنویسی
مصومه
ممنونم گلم، خیلی راه اومدی تا اینجا ک نظر لطفتو بهم بدی. خودم میومدم بابا :)