ماجرای خودکار بیک؛ روایتی از دوران مدرسه / مهدی نورمحمدزاده
ماجرای خودکار بیک / روایتی از دوران مدرسه
مهدی نورمحمدزاده
من تا سالهای سال از خودکار بیک بدم میآمد. هر وقت که از روی ناچاری خودکار بیک دستم میگرفتم، ناخواسته حواسم میرفت به ضلعهای کوچک این شش ضلعی منتظم و پیش خودم فکر میکردم که اگر این ضلعها هشت تا بودند یا حتا دوازده تا، احتمالاً تنفر من از خودکار بیک کمتر میشد! چرا؟! چون به نظرم درد و فشارش روی انگشتها کمتر میشد و تحملش راحتتر!
آقای حیدرنیا، معلم کلاس سوم ابتداییمان، سه خودکار بیک نو داشت که اصلاً از آنها استفاده نمیکرد و فقط مخصوص تنبیه بچههایی بود که مشق ننوشته بودند یا جمع و تفریق پای تخته را گند زده بودند! بچههای تنبل که آن روزها هم فت و فراوان بودند، بهنوبت دست راستشان را باز میکردند و آقای حیدرنیا سه خودکار بیک ششضلعیاش را با خونسردی و وسواسی شبیه «دیوید کاپرفیلد»، لای انگشت بچهها میگذاشت و شروع میکرد به فشار دادن. بچهها مثل ژیمناستهای روسی بالا و پایین میپریدند و مدام «غلط کردم آقا!» و «گه خوردم آقا!» میگفتند. اما آقای حیدرنیا با آرامش غرق چشمهای خیس از اشک بچهها میشد و میگفت: «چرا مشق ننوشتی عزیز؟»
خودکار بیک برای من مترادف بود با آقای حیدرنیا و تماشای بغض و اشک و دستهای لرزان بچههای درسنخوان، برای همین از این خودکار فراری بودم. حتی آن روزها هم که جنون نوشتن سراغم آمده بود، باز دست به خودکار نمیبردم و دگمههای کیبورد را برای نوشتن ترجیح میدادم. این قصه ادامه داشت تا چند سال پیش که حسب آموزههای یک کتاب روانشناسی، دوباره رفتم سراغ آقای حیدرنیا و مرور خاطراتش.
برایم عجیب بود که چرا مهمترین جنبۀ شخصیت آقای حیدرنیا را خیلی راحت فراموش کرده بودم. آقای حیدرنیا قصهگویی قهار بود که در طول یک سال تحصیلی، هر روز ده دقیقۀ آخر کلاس را برایمان قصه تعریف میکرد. قصۀ عجیب و شگفتانگیز «قورخاق صمد» که سال تمام شد و داستان به نیمه نرسید! قصهای که فقط بخشهایی از آن در خاطرم مانده و هنوز هم نمیدانم که آقای حیدرنیا این قصۀ جذاب و طولانی را از کجا شنیده بود و یا در کجا خوانده بود. حالا که خودم ساکن شهر قصهها هستم، حیرت میکنم از روایت جذابی که داشت و تعلیق دیوانهکنندهای که به حوادث داستان میدمید! حالا دیگر برخلاف سالهای قبل، از مرور خاطرات کلاس سوم ابتدایی دچار عذاب نمیشوم. حتا دیگر تنفر چندانی از خودکار بیک ندارم و تصمیم گرفتهام خبری از آقای حیدرنیا و سرنوشتش بگیرم.
اگر آقای حیدرنیا به لطف خدا زنده باشد، حتماً به دیدارش خواهم رفت و یکی از کتابهایم را هم برایش هدیه خواهم برد. حتا شاید پررویی کنم و بعد از شنیدن پایان داستان «قورخاق صمد»، آن سه خودکار بیک را هم به عنوان یادگاری ازش بگیرم، خدا کند همانطور نو مانده باشند!
شما چطور؟! موافق هستید که گاهی میتوان با مرور عمیق خاطرات تلخ گذشته، جنبههایی متفاوت و مغفول در آنها یافت که برای حال و روز امروزمان مفید و شادیآورند؟! شاید ما محتاج همین شادیهای کوچک هستیم که جز با تغییر زاویه دید و توجه به ابعاد مغفول ماجرا به دست نمیآیند! شما هم امتحان کنید، زیاد سخت نیست!
ادبیات اقلیت / ۱۴ مهر ۱۳۹۷