مردی با موهای یک دست سیاه / مرادحسین عباسپور

مردی با موهای یک دست سیاه
مرادحسین عباسپور
از پلهها بالا میروم. روی پاگرد طبقۀ اول کمی مکث میکنم. چیز خوشایندی از ذهنم میگذرد. دوباره بالا میروم. فقط وقتهایی که خیلی عجله دارم و نمیخواهم به چیزی فکر کنم از آسانسور استفاده میکنم. میرسم به شمارۀ شش. کلید را توی قفل در میچرخانم و بعد کلیدهای بعدی را. روی مبل دونفره ولو میشوم. چشمم میخورد به یک شاخه ماگنولیا. دوست داشتم کسی باشد که من با او از «پدر شهرزاد» سخن بگویم. کلمات مقابل چشمم میچرخند: «همیشه با تو هستم پدر.» وقتهایی فکر میکنم کاش سلیمه هم به اندازۀ موژان میفهمید. این که آدمها وقتهایی قفل میشوند… آن قدر که نشود بهراحتی و حتی با التماس بازش کرد.
پای کتری را میاندازم. دستم میرود به سمت دستگیرۀ یخچال و در همان لحظه حس میکنم چیز خاصی نمیخواهم و در را میبندم. روی یکی از صندلیها مینشینم و دل و دماغ باز کردن بسته را ندارم. رویش نوشته: «برای بابای عبوسمان با عشق. ما قبل از غروب برمی گردیم.» اما وقتهایی هست که آدم دیگر نمیتواند برگردد. حتی اگر بخواهد نمیتواند برگردد. خیره شدهام به بخار کتری و زیر لب می گویم «برمی گردیم». کاش پرسیده بودم چند ساله است. لحظهها چقدر شبیه به هماند. یک نفر میگوید «شهرزاد من» و اسمها اما همیشه یکی نیست. سلیمه اگر بود میگفت «این سرنوشت آدمهاست.» کلمات وقتهایی بیش از آنکه تسلی ببخشند، میخندانند. از وقتی موژان به دنیا آمده به من میگوید «بابایی». من هم مدتهاست اسمش را نیاوردهام. فقط می گویم «مامان». درست یادم نیست، شاید از بعد از تولد موژان. درست یادم نیست. زندگی ما روی هم رفته خوب است. یعنی اگر بخواهم دقیقتر بگویم، متوسط رو به بالا است. یعنی پر است از لحظههایی که تنها ما درکشان میکنیم. زندگی آدمها سرشار از لحظهها، چیزها و نشانههایی است که برای همه قابل فهم است و در همان حال لحظهها، چیزها و نشانههایی هم هست که تنها خودشان میفهمند. ما به رغم همه چیز همدیگر را تا دورترین نقطههایمان درک میکنیم. مگر نه اینکه هر انسان خود دنیایی است؟ مهمتر از همه، لذت بردن از چیزهای کوچک است. پی بردن به چیزهای مشترک و کوچک. یادم نمیآید توی این همه سال من یکبار گفته باشم چای بگذارم و سلیمه جواب منفی داده باشد و بالعکس. غیر از اینها، از تصمیم گرفتنهای ناگهانی خوشش میآید. به همان اندازه که از زندگی یکنواخت و عاقلانه بدش میآید. نمیگوید عاقلانه، میگوید «عقلزده». به گمانِ هردوی ما نوشیدن چای، بهخصوص در بعدازظهرهای روزهای تعطیل، از هرچیز دیگری لذتبخشتر است. شاید کسالت بعدازظهرهای روزهای تعطیل را تنها بشود با یک فنجان چای و آن هم تا اندازهای، تنها تا اندازهای پس زد. مثل وقتی که قرار بود به جاجرود برویم و جاده را اشتباه رفتیم و سر از دیزین در آوردیم و بعد من گفتم حالا که تا اینجا آمدهایم… و اسم چالوس را که شنید، انگار دنیا را بهش داده بودند. نزدیک بود پر در بیاورد. میگوید: «وقتی توی اتوبوس خط واحد مینشینم، احساس جوانی میکنم.» من مدتهاست توی اتوبوس خط واحد ننشستهام. از بس همیشه عجله دارم. از بس همیشه میخواهم به موقع برسم و فکر میکنم بهتر است به موقع برسم. تا بعد که یک روز، بعد از مدتها، سوار اتوبوس خط واحد شدم. حس خوبی داشت. بهخصوص اینکه بیشتر صندلیها خالی بودند. راست میگفت سلیمه. انگار حالا حالاها زندهایم و خیلی چیزهای دیگر؛ اینکه آدم مجبور نیست چیزی بگوید و میتواند از پنجرههای بزرگ به بیرون نگاه کند… نگاه کردن به چیزها. شاید بزرگترین لذت زندگی همین باشد. نگاه کردن به آدمها و چیزها. نگاه کردن و قدم زدن. تا وقتی که زمان آدم برسد و زیر لب بگوید «شهرزاد من» و کمی بعد برای همیشه کنار برود.
من گفتم ده سال و همان لحظه میدانستم شوخی بیهودهای است و بیش از آنکه تسلی ببخشد، مضحک است. تازه ده سال زمان زیادی نیست. بلافاصله اتفاق می افتد. زودتر از آنچه فکر میکنی. لعنتی! همه چیز.
چای سبز را توی فنجان سیاه میریزم و از کاسۀ سنگی روی یخچال یک شکلات تلخ برمیدارم. تلخی شکلات را زیر لب حس میکنم. بهتر است به چیز دیگری فکر کنم. همیشه وقتی آدم احساس ناتوانی میکند، تصمیم میگیرد به چیز دیگری فکر کند. اما من هنوز هستم. هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده است. قرار هم نیست اتفاقی بیفتد. دست کم برای من. برای ما. دست کم برای ده سال دیگر. این را خودش گفت. همان لحظه که من سرم را توی دستهایم گرفته بودم. من از چیز دیگری ترسیده بودم. من ترسیده بودم و حتی دستهایم داشت میلرزید اما این تنها به خودم مربوط میشد. نمیخواستم کسی با من از چیزهای خوب حرف بزند. من هیچ وقت آدم احمقی نبودهام. فقط میخواستم برگردم. میخواستم برگردم و همه چیز را بگویم. صدایم گرفته بود. از پلهها که بالا آمدم، یکراست رفتم روشویی. داشتم بالا میآوردم. بعد سرم را برای نمیدانم چند دقیقه و شاید هم بیشتر زیر آب سرد گرفتم. سردی آب را حس میکردم. موهایم داشتند یخ میزدند. نمیخواستم به هیچ چیز فکر کنم. بعد که داشتم سرم را با حوله خشک میکردم، حس کردم فصل دیگری از زندگیام آغاز شده است. یک زندگی تازه. فصل آخر کتاب زندگی… و حالم از این کلمات به هم خورد. کار دیگری به ذهنم نمیرسید جز خشک کردن موها. بعد حوله را گوشهای پرت کردم و دست کشیدم لای موهایی که انگار برای من نبودند. موهای من. که این همه با آنها ور رفته بودم و منتظر بودم روزی سفید بشوند و همچنان باشند. حالا دیگر کاملاً خشک شده بودند. موهایی که میخواستم از چهل سالگی به بعد بگذارم بلند و بلندتر بشوند و روی شانههایم بریزند، مثل… مثل… همه کسانی که حالا دیگر نیستند. برنامههای دیگری هم داشتم. مثل همۀ آدمها؛ مردی سالخورده با موهای افشان یک دست سفید. موهایی که فکر میکردم بعد از من هم برای سالها، سالهای سال… شاید هزار سال و بیشتر باقی بمانند.
اینکه کسی در خانه نیست… اینکه سلیمه نیست… اینکه موژان نیست و من مجبور نیستم دروغ بگویم… مجبور نیستم چیزی را پنهان کنم…
میگوید: «این سرنوشت آدمهاست. کاریش نمیشود کرد.» صدایی که بیش از همه برای من آشناست. همیشه صدایی هست که بیش از همۀ صداها آشناست. سلیمه اگر بود، احتمالاً میگفت درسته اما… زندگی که همهاش این چیزها نیست. بعد، موقع امضا کردن برگۀ مطالباتش گفت: «فکر نکنی همیشه اینگونه بودهام.» بعد دست برد از لای کتابی که توی روزنامه پیچیده بود، عکسی بیرون کشید و گفت: «مردی با موهای سیاه افشون» تازه سی و هشت سالش شده بود. گفتم: «چرا میگویی “بود” هنوز که اتفاقی نیفتاده است.» سرم میان دستهایم بود و موها تکه تکه داشتند از میان انگشتهام میگریختند. گفت: «تازه همیشه احتمال خطا هست. من شنیدهام بعضی آدمها با همین درد، ده سال و بیشتر زنده میمانند. ده سال زمان کمی نیست.» گفتم: «درسته اما زمان زیادی هم نیست.» گفت: «درسته اما زمان کمی هم نیست.» میخواستم بگویم دست کم تو از هرکس دیگری بهتر مرا میشناسی.
روی پاگرد اول میایستم. کلید را میزنم و همۀ لامپها با هم روشن میشوند. نور خیرهکنندهای چشمم را میزند. میخواهم در این لحظه کسی باشد، نه هر کسی، تنها یک نفر که داستان آن زنی را برایم بگوید که بیست سال گذشته بود و هر روز قرار بود تا چند ماه دیگر بمیرد. قرار بود یکی از همان روزها بمیرد. و هر روز صبح که بلند میشد، انگار نه انگار که قرار است یک هفته بعد، یا یک ماه بعد تمام کند، یک ساعت تمام موهایش را شانه میزد و به ناخنهایش سوهان میکشید و عجیبتر از همه اینکه هر روز ناخنهایش را به رنگ لباسهایی که میپوشید، لاک میزد و با کفشهای واکسخورده از پلههای ساختمان آتیهسازان بالا میآمد و… میگفت: «هنوز زندهام. میبینید که؟»
موهایم را خشک میکنم و پشت سرهم میگویم «ده سال» و نمیدانم ده سال زمان کمی است یا زمان کمی نیست.
ادبیات اقلیت / ۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
