مرگ در باشگاه / داستانی از مهین میلانی

مرگ در باشگاه
مهین میلانی
دو به سه، من و گَری (Garry) در بازی پنجگیمۀ دوبل، به الکس و ویکتور باختیم. من رفتم آبی به سروروی عرقکردهام بزنم و تشنگی رفع کنم و برگردم که دوباره بازی کنیم. وقتی از رختکن برگشتم، دیدم یک مرد سرمهایپوش در گوشۀ راستِ محوطۀ استخر پشت به من ایستاده و با دو سه نفر از قرمزپوشهای استخر حرف میزند. از دور شبیه افسرهای پلیس بود. فکر کردم چه اتفاقی میتواند در یک باشگاه ورزشی افتاده باشد. بعد دیدم استخر کمعمق جلویی خالی است و به رنگ ماتی که گویی مادهای در آن ریختهاند، در آمده است. کمی بعد دیدم که آب همۀ استخرها صامت و بیحرکت از هرجنبندهای است.
یک مرد چینی با پسر ۷-۸ سالهاش نشسته بود کنار استخر و پاهایش با حرکت پاندولی آب را تکان میداد. از او پرسیدم چی شده؟ گفت یکی غرق شده. فکر کردم اشتباه شنیدهام. گفتم چی؟ داد زد کسی غرق شده. لابد فکر کرد کَرَم. پرسیدم تو همین استخر؟ گفت: آره. گفتم اینجا که عمق ندارد. گفت حتماً استخر نباید عمق داشته باشد برای غرق شدن. درست میگفت، ولی عجیب بود. بعد دیدم شکم ورآمدۀ بسیار بزرگی مثل شکم زنان حامله را کنار استخر. بعد همۀ هیکل را دیدم که به پشت افتاده بود. یعنی اول پاهایش را، پاهای لاغرش را، به نسبت هیکل درشتش که باز و ول شده بود، روی زمین دیدم. صورتش را نمیدیدم. دورش را آمبولانسچیها و کارکنان استخر گرفته بودند. یک نفر از کارمندان استخر داشت مرتب روی سینهاش کمپرس میکرد. فشار میآورد. محکم. رفتم جلو. از کنارشان گذشتم و کمی آنسوترک ایستادم. مرد دیگری هم آنجا ایستاده بود. گفت دید که مرد داشت غرق میشد. یکی از قرمزپوشها آمد و گفت بروید عقب. کمی کشیدیم عقب. یک مرد دیگر گفت توی استخر عمیق بوده. قسمت کمعمقترش. گفت پسرش او را از آب بیرون کشید. پسر سی و چند سالهاش را دیدم آنجا بالای سرش ایستاده دارد مات به عملیات مینگرد. از آن فاصله به شکم ورآمده و پاهای لاغرش نگاه میکردم و از ته دل آرزو میکردم زنده شود. بیشتر برای خودم بود. هنوز از عزای عزیزم فارغ نشدهام. نمیخواستم یک مرگ دیگر را آن هم جلوِ چشمانم ببینم. چند روز پیش هم چشمهای ازحدقه بیرونزدۀ یکی از دوستان از مرگ نابهنگام مادرش مرا خون به جگر کرد.
باز آمدند گفتند بروید عقبتر. حالا یکی از آدمهای آمبولانسِ سرمهایپوش بر سینۀ مرد فشار میآورد. هیچ حرکتی در هیچ کجای بدن مرد دیده نمیشد. به جز شکم گندۀ مشکمانندش که مرتب با فشار کمپرس میلرزید و بالا و پایین میرفت. چند دقیقهای است که ما تماشاگر این صحنۀ کمپرس با فشار سینه هستیم. تا حالا میبایست عمل کرده باشد. این عمل همچنان ادامه داشت. بر تعداد نجاتدهندگان آمده از بیمارستان اضافه میشد. هرکدام با کیف بزرگ معالجه. هیچ شتابی نمیدیدم در حرکتشان. به جز همان تکرار پرشتاب کمپرس سینه. آیا میدانستند که مرد تمام کرده است؟ یا اینکه هر روز با این حوادث روبهرویند، دیگر مرگ عادی است، مثل هر پدیدۀ دیگر. یا اینکه پایان زندگی انسان هیچ توفیری ندارد با پایان هر موجود جاندار و بیجان. باز آمدند گفتند عقبتر و کمی بعد گفتند بروید توی رختکن و بچههای پینگ پنگ را نیز مانع شدند برای ادامه و خلاصه کل محوطۀ همۀ استخرها، جکوزی، بخش وزنهبرداری، قسمت ماشینهای بایسیکل و دو، محوطۀ گرمکن بدن و غیره تخلیه شد.
من رفتم نشستم کنار حرۀ یکی از استخرها درست آن سوی استخر بزرگ و روبهروی عملیات کمپرسی. گَری، خود-متخصصِ پزشکیِ گَنگِ تنیسِ روی میزِ این باشگاه، وقتی آمد رد شود که برود بیرون، به من گفت تموم کرده. اینها بیخود زور میزنند. حالا جای قرمزپوشهای استخر را کارمندان سورمهایپوش، یعنی کارمندان دفتری گرفته بودند. یکی از آنها آمد و گفت آنجا ننشینم و بروم به رختکن. چند نفر کنار ورودیِ رختکن خانواده ایستاده بودند. من هم کنارشان ایستادم و از دور به فشارهای کمپرسی بر روی سینۀ مرد و لرزشهای شکمش مینگریستیم. زنی از مادران یکی از بچههایی که برای تمرین شنا آمده بود و میگفت که در بیمارستان کار میکرده، گفت که تمام کرده است. پرسیدم پس چرا ولش نمیکنند. گفت برای اینکه آخرین تلاششان را کرده باشند. قیافهها همه اندوهگین بود. یک نوع آرزوی زنده ماندن مرد را در چهرۀ همگان مشاهده میکردم؛ آرزویی واهی. آمدند گفتند میخواهیم رختکن را خالی کنیم، اینجا نایستید. من رفتم بخش زنان. دیگر دوش گرفتن معنا نداشت. نه که هنوز توی استخر و سونا نرفته بودم، بدنم از مسابقه کثیف و عرق کرده بود. اما حالِش نبود. یک نفر هم از قرمزپوشی پرسید میشود دوش گرفت؟ پاسخ شنید بهتر است امروز صرفنظر کنید. لباسم را روی همان شورت و تاپ ورزشی پوشیدم و آمدم توی هشتی. همه آنجا جمع شده بودند. لباسپوشیده. انگار منتظر یک معجزه. کنار دست یک بدنساز ناخودآگاه گفتم پس این غریق نجاتها چه کار میکردند؟ بدنساز با عصبانیت گفت فاک، حتا اینجا خودشان هم کسی را نداشتند. به بیمارستان زنگ زدند بیایند. یکی از کارمندان استخر آمد توی هشتی و با اندکی عصبانیت و ناراحتی توأمان گفت خوب بروید به خانههایتان دیگر. آمدم بیرون.
در ایستگاه اتوبوس مرد میانسالی ایستاده بود. پسر جوانی به ما ملحق شد و شروع کرد به صحبت. گفتند مرد گویا حملۀ قلبی داشته است توی آب. شنیده بودم وقتی حملۀ قلبی رخ میدهد، فقط باید نفس عمیق کشید تا متخصصان از راه برسند و درجا با آرامش اکسیژن بدهند. حال با این فشارهای شدید توی سینه ببین چه کاری با قلبش کردهاند. من یک بار کنار ساحل دیده بوم غریقی را که دمر میکردند و به پشتش میزدند تا آب چپیده در گلوگاه بیرون بجهد و نفس را آزاد کند. چند وقتی بود که میگفتند زیربنای این مجتمع ورزشی قدیمیِ دوستداشتنی که همه چیز را کنار هم با هم دارد، خراب شده و هزینۀ تعمیر بس بالاست. تصمیم گرفتهاند خرابش کنند و بنای نوینی در هم اندازند. آیا این اتفاق بهانهای میشود که در ورزشگاه بسته شود؟ نه که من غصۀ بسته شدن باشگاه را بخورم. اگرچه سهلترین و مطلوبترین بوده است برای من. اما گمان میکنم چنین اتفاقاتی را ساده رها نمیکنند. مسئولانش را به میخ میکشند. شاید غریق نجاتها و مسئولان مشغول به کار و سرپرست و مدیر مسئول، همه را از کار بیکار کنند.
اما آیا میتوان حکم داد که بیتوجهی غریق نجات، نبود متخصص غریق در محل، ناآشنایی سورمهایپوشهای بیمارستان به وضعیت مشخص قربانی به طور قطع عامل تمام شدن زندگی او بوده است؟ آیا اگر همۀ این امکانات و تعهدات بیعیب و نقص و کم و کسر دریغ نمیشد، میشد که مرد زنده بماند؟ سوءتفاهم نشود، نمیخواهم پای سرنوشت و باور به دست غیب و این حرفها را وسط بکشم. فقط از تصادف رویدادها میگویم. همه چیز دست به دست میدهند که امری رخ بدهد. هیچ کس و همه کس در آن دخیلاند بیآنکه طرحی برآن ریخته شده باشد. و مرگ، این اخیراً بسیار هولناک برای من، به زندگی پایان میدهد. نامردانه و ناجوانمردانه؟! و شاید هم به این کثافت که زندگی نامیدهایمش مُهرِ پایان میزند. شاید آن مرد حالا آسوده است از این تکرار درد و تراژدی و فجایع فردی و اجتماعی و یونیورسالِ بیوقفه. ماییم اکنون تماشاگرِ مدامِ این تکرار. ماییم گورستانِ مردهها. ماییم و دکترینهای توجیهگر بیمعنایی زندگی. و من مات و هراسان. هیچ گاه بدین صورت هولناک هر روز به مرگ فکر نکردهام.
۲ ژانویه ۲۰۱۹
ادبیات اقلیت / ۲۹ دی ۱۳۹۷
