فراز و فرود کوه؛ یادداشتی بر کتاب کوه
ادبیات اقلیت ـ متن زیر یادداشتی از عبدالحمید محمدی * است دربارۀ کتاب کوه نوشتۀ ریحانه مولوی که در اختیار سایت ادبیات اقلیت قرار گرفته است:
داستان «کوه»، داستان زنی است که در خلال سفری یکهفتهای با همسر و فرزندش به شهری دور، شاهد دو مرگ متفاوت میشود: یکی پدر همسرش که با سابقۀ بیماری چند ماههاش ذرهذره به مرگ نزدیک میشود، و دیگری پیرمردی روستایی به نام «بابامراد» که تصادفاً و به خاطر خرابی ماشین در راه بازگشت به شهرشان مهمان او میشوند و مرگی عارفانه و پیامبرگونه، پس از گفتوگوهای نیمهشبش با زن، دفعتاً بر او عارض میشود و تاثیر عمیقی بر زن میگذارد.
شاید در نگاه اول، «کوه» را بتوان یک رمان کوتاه در نظر گرفت، ولی با توجه به ساختار داستان و نوع روایتش، بهتر است برچسب داستان کوتاه، یا بهتر بگوییم داستان کوتاه بلند را به آن چسباند. داستان کوتاه، معمولاً به دنبال یک موضوع واحد و وحدت تأثیری است که تمام اجزای داستان در آن نقش دارند. با توجه به این دیدگاه، موارد زیر را میتوان دربارۀ داستان «کوه» ذکر کرد. ضمن اینکه ارایۀ نقاط قوت داستان را، که از آن خالی نیست، به خوانندگان و منتقدان دیگر وامیگذاریم و در اینجا بیشتر به نقاط ضعف و اشکالات فنی آن میپردازیم.
۱. نثر داستان، نثری ساده و صمیمی و به دور از پیچیدگیها و تفننهای مصنوعی است و این را میتوان از نقاط قوت کار در نظر گرفت.
۲. داستان برشی تقریباً یکهفتهای از زندگی زن است و با زاویۀ دید اول شخص و به صورت زمان حال روایت میشود. ولی در جایجای آن، راوی با فلاشبکها یا بازگشت به عقبهایی نیز گذشتههایی از زندگی خود را روایت میکند و به این ترتیب، داستان از حالت خطی صرف، تا حدودی حالت حجمی پیدا میکند.
۳. روایت اصلی به صورت زمان حال است، ولی فلاشبکهای داستان در کل به صورت زمان گذشته روایت میشوند. اما گاهی نویسنده ظاهراً به اشتباه آنها را نیز به صورت زمان حال روایت میکند، که این دوگانگی، نوعی اشکال فنی به نظر میرسد. به عنوان نمونه، صفحۀ دوازده: «همۀ آرایشگاه پر از آینه است. روی تمام دیوارها کسی را میبینم که انگار با من بیگانه است.» و نیز صفحۀ هفده: «دکتر خوب که به چشمهایم نگاه میکند…»
۴. علاوه بر فلاشبک، گاهی البته به ندرت و بخصوص در دو صفحۀ انتهایی داستان، روایت به سمت شیوۀ سیال ذهن و تکگوییهای درونی سوق پیدا میکند و به نظر میرسد نویسنده چندان تکلیف خودش را در انتخاب نوع روایت مشخص نکرده است. شاید اگر شیوۀ سیال ذهن برای کل این داستان به کار گرفته میشد، با توجه به درونمایۀ داستان، قوت بیشتری به خود میگرفت، که البته توان فنی بیشتری را نیز میطلبید. ولی استفادۀ گاهبهگاه این تکنیک در داستان، آن را از حالت یکدستی درمیآورد و از انسجام لازم خارج میکند.
۵. لحن راوی، لحنی معصومانه و نوستالژیک است و نوعی اندوه را در پسزمینۀ روایت تزریق میکند و طبیعی است که کمی رنگ و بوی شاعرانه به خود بگیرد. ولی گاهی این شاعرانه بودن، از حد معمول داستانی خود خارج میشود و روایت را به شکل افراطی به شعر نزدیک میکند و از فضای داستانی دور میشود. نمونههای زیر را میتوان مثال زد؛ صفحۀ پنجاه و پنج: «داربست با صدایی که اندوه سالها را در خود دارد، پایین میریزد.»، صفحۀ شصت و یک: «بوی تاک میرود تا پشت تمام این چند روز؛ تا روزهایی دور، که نبودهاند انگار.» و صفحۀ شصت و پنج: «نیمی از خودم را جا میگذارم و با نیم دیگر، بیرغبت توی ماشین مینشینم.»
۶. شاعرانه بودن لحن راوی، گاهی باعث دخالت بیش از حدش در روایت داستان میشود و به نوعی میتوان رد پای نویسنده را در آن مشاهده کرد. در بسیاری موارد، راوی به جای روایت داستان، به توصیف احساسات درونی خود میپردازد و خواننده را بدون آنکه در ورطۀ عمل شخصیتهای داستان قرار دهد، درگیر احساسات و ابراز عقیدههای خود میکند؛ ابراز عقیدههایی که گاهی شاید بتوان آنها را به نویسنده متعلق دانست و در واقع، این نویسنده است که با حضور غیر قابل توجیه خود در داستان، سعی در القای افکار خود دارد. به عنوان نمونه، در صفحۀ چهل و چهار: «حجب و حیای نسل قدیم را که کنار بیرودربایستی بودن نسل جدید میگذارم، سنخیتی بینشان نمیبینم. هر کدام انگار از طرفی افتادهاند.» دخالت راوی و توصیفات و ابراز احساسات او را شاید تا حدودی بتوان بخشید، ولی دخالت مستقیم نویسنده در چنین داستانی، به هیچ وجه قابل بخشش نیست.
۷. شخصیتپردازی داستان، از دیگر مشکلات داستان «کوه» است. هیچ کدام از شخصیتهای داستان، آنچنان که باید پرداخته نشده است و خواننده به درونیات و عمق نگاه آنها پی نمیبرد. حتی خود زن که روایتگر داستان و شخصیت اصلی آن است، چندان در ذهن خواننده ملموس و ماندگار نمی-شود. و این به دلیل همان نکتۀ پیشگفته است، که راوی به جای نشان دادن رویدادها و شخصیت-ها، به توصیف و بیان کردن مستقیم آنها بسنده میکند. خود راوی نیز بیشتر با توصیف و بیان احساسات و عقاید درونیاش است که ما او را میشناسیم و کمتر از طریق اعمال و رفتارش پی به درون او میبریم. شاید تنها شخصیتی که نسبت به دیگران پرداخت بیشتری روی او صورت گرفته، «بابامراد»، پیرمرد روستایی باشد. «بابامراد» چندان توسط راوی توصیف نمیشود و بیشتر از طریق دیالوگهایش است که او را میشناسیم. پیرمردی که روحیۀ عرفانی دارد و به نوعی خوبی مطلق را در او مشاهده میکنیم و کسی است که با گفتوگوهای نسبتا عمیقش، بیشترین تاثیر را در طول داستان بر زن میگذارد و حتی تشابه بیشتری با شخصیت او، به عنوان راوی داستان دارد و بدین لحاظ است که شخصیت پیرمرد، بیشترین ماندگاری را در ذهن خواننده پیدا میکند.
۸. دیالوگهای شخصیتها هم چندان جبران کنندۀ ضعف در شخصیتپردازی نیست و جدای از پیرمرد، که نوع گفتارش کمی متفاوت است، بقیه تقریبا شبیه به هم صحبت میکنند. البته پیرمرد اول، یعنی پدر همسر زن را هم میتوان کمی متفاوتتر از بقیه دانست. در مجموع میتوان گفت که خود روایت از دیالوگها قویتر و بینقصتر است و تناسب چندانی بین این دو عنصر داستانی در این داستان وجود ندارد.
۹. یکی دیگر از اشکالات داستان، خردهروایتهای زایدی است که در داستان و به خصوص در فلاش-بکهای آن، فراوان به چشم میخورد. بسیاری از رویدادهایی که در داستان روایت شده، نقش چندانی در داستان، نه در پیشبرد طرح و نه در شخصیتپردازی و فضاسازی داستان ایفا نمیکنند و میتوانند حذف شوند. این رویدادهای زاید، به نوعی باعث کند شدن روایت و پیش نرفتن داستان هم شدهاند. علاوه بر این، گاهی باعث شدهاند شخصیتهای اضافهای وارد عرصه شوند که حضورشان فقط باعث شلوغ و حجیم شدن داستان شده است. شاید ریشۀ این مشکلات به وفادار بودن نویسنده در ارایۀ واقعیت برگردد. به نظر میرسد این داستان، ریشه در خاطرههای نویسنده داشته باشد، و او سعی کرده است تا آنجا که میتواند، واقعیات را به همان شکلی که بودهاند در داستانش عرضه کند و همین باعث شده است که نوشتهاش به سمت نوعی خاطرهنویسی گرایش پیدا کند و از انسجام مورد نیاز داستانی فاصله بگیرد. وفاداری متعصبانه به واقعیت، ضربۀ بزرگی به داستان میزند. برای دور شدن از خاطره و ایجاد یک خط سیر داستانی، لازم است بسیاری از واقعیات و رویدادهای نالازم از داستان حذف شوند. به قول فورستر: «تاریخ یعنی واقعیت، ولی طرح داستانی یعنی واقعیت به علاوه یا منهای x.»
۱۰. موضوع و درونمایۀ اصلی داستان، چندان مشخص نیست. دو اتفاق مهمی که در این داستان رخ می-دهد، مرگ دو پیرمرد است. بنا بر این، داستان اصلی باید داستان مرگ یکی از این دو پیرمرد یا مرگ هر دو و ارتباط بین آنها باشد. و یا اینکه داستان اصلی باید داستان خود راوی باشد که تحت تاثیر این رویدادها دچار تحول و شخصیتی جدید میشود. ولی هیچ کدام از اینها را نمیتوان به نحو برجستهای در داستان مشاهده کرد. به نظر میرسد نویسنده به دنبال نوعی ارتباط یا تقابل بین مرگ دو پیرمرد بوده، و اگر چنین بوده باشد، باید گفت که خوب از عهده برنیامده است. درونمایۀ داستان میتوانست عمیق شدن بر شخصیت دو پیرمرد و نشان دادن تقابل بین مرگ آنها باشد، که در این صورت، xهای زیادی باید در داستان کم یا زیاد شوند.
۱۱. نام داستان، ظاهرا تمثیلی از کوه بودن خود راوی است، که با مشکلات و رویدادهای مختلفی دست و پنجه نرم میکند. ضمن اینکه خود راوی نیز چندین جا در داستان، خودش را کوه میداند، و به نوعی وجه تسمیۀ کتاب را میتوان شخصیت او دانست. هر چند که شاید این کوه را بتوان به پیرمردها و به خصوص به پیرمرد دوم نیز نسبت داد، و شاید اصلا بهتر بود که نویسنده نامی از کوه در سراسر داستانش نمیبرد، تا خواننده خود در انتساب آن به شخصیتها، یا درونمایۀ داستان مخیر باقی بماند.
——
* نویسنده و منتقد
ادبیات اقلیت / ۱۳ مهر ۱۳۹۵