دست آخر / مهدی موسوی نژاد Reviewed by Momizat on . داستان از دخترمان شروع می‌شود. از دختر کوچکمان که عادت کرده‌ است هر شب، قبل از خوابیدن گریه کند. یعنی تا یک گریه درست و حسابی و بلند نکند و اشک‌های زلال و دوست‌ داستان از دخترمان شروع می‌شود. از دختر کوچکمان که عادت کرده‌ است هر شب، قبل از خوابیدن گریه کند. یعنی تا یک گریه درست و حسابی و بلند نکند و اشک‌های زلال و دوست‌ Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » دست آخر / مهدی موسوی نژاد

دست آخر / مهدی موسوی نژاد

دست آخر / مهدی موسوی نژاد

داستان از دخترمان شروع می‌شود. از دختر کوچکمان که عادت کرده‌ است هر شب، قبل از خوابیدن گریه کند. یعنی تا یک گریه درست و حسابی و بلند نکند و اشک‌های زلال و دوست‌داشتنی‌اش همه‌ی صورتش را خیس و آب دماغش را آویزان نکند، محال است بخوابد. البته ما، یعنی من و مادرش، یعنی کسی که مادر است و من هم که در حقیقت پدرم، دیگر به این گریه‌های سوزناک شبانه عادت کرده‌ایم. بله، دختر ما چنین عادتی دارد دیگر. همین دختر کوچک و ملوس ما. گاهی وقت‌ها تا نیمه‌های شب و حتی گاهی پیش می‌آید که تا نزدیک صبح، من همان طور لمیده روی کاناپه، با کتابی که بیش‌تر باهاش بازی می‌کنم تا بخوانمش و مادرش، همان طور زل‌زده به تلویزیون یا صفحه‌ی نمایش‌گر کامپیوتر یا به هر حال هر چیز دیگری، منتظر می‌مانیم و منتظر می‌مانیم و باز هم، اما هیچ بهانه‌‌ای برای گریه کردن کوچولوی ما پیدا نمی‌شود و این دیگر چیزی است که اعصابمان را خرد می‌کند. این بهانه می‌تواند اتفاقی خیلی ساده و کوچک باشد؛ مثلاً یک «نکن» گفتن بلند به دخترکمان یا مثلاً این‌که هرچه سعی می‌کند نمی‌تواند ماشین چهارچرخ کوچکش را از پله‌های اتاق بالا ببرد و نق و نق می‌کند اما همیشه مهم گریه‌ای است که بیش‌تر وقت‌ها اتفاقاً خیلی هم کوتاه است و همیشه ما انتظارش را می‌کشیم و البته اگر رخ ندهد و ما هم دیگر حوصله‌مان از این همه طول کشیدنش سر برود، اصلاً همه مسئله این‌جاست که اگر رخ ندهد آیا این‌که کاری کنیم که یعنی، این‌که مجبور می‌شوم من کاری کنم که… اما نه، نمی‌خواهم این طور جلوه کند که من از آن پدرهای خودخواه و بی‌مسئولیت و خشن هستم، نمی‌خواهم این طور باشد و حتی گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم که اگر کم‌تر خشونت داشته باشم آن هم با کودک تازه‌شکفته‌ای که هنوز در واقع هر را از بر تشخیص نمی‌دهد و حتی این را که ممکن است معنای این کتک خوردن شبانه، فهماندن این نکته باشد که باید به روند به خواب رفتنش تسریعی بدهد و خوب نیست که تا این وقت شب بیدار بماند و خیلی بهتر است که ملایم‌تر باشم ولی این فکر را هم نمی‌توانم از سرم بیرون کنم که به هر حال خیلی از شب‌ها همان توگوشی محکم و پدرانه یا برخوردهایی از این قبیل است که دخترکمان را از بی‌خوابی مفرطی که گریبان‌گیرش شده، نجات می‌دهد. این طور هم می‌توان فکر کرد که شاید حتی در او تأثیر بدی بجا نگذارد و وقتی مشغول گریه کردن، همان گریه کردن‌های همیشگی پیش از خواب است که این بار، به لطف اندکی خشونت پدرانه‌ی من به وجود آمده، حتی شاید در اعماق قلبش که حالا یعنی همیشه می‌توان حس کرد که حالا بغضی سنگین فرایش گرفته، بله حتی شاید قدردان من هم باشد می‌توان حس کرد در اعماق قلب کوچکش وقتی که ببیند و اگر بتواند، درک کند که درست در همین گریه کردن و درست در اثنای همان ضجه زدن‌ها و گریه کردن‌هایش است که فرشته‌ی خواب، آرام آرام، بال‌های ظریف و نرم و مهربانش را روی چشم‌های خسته‌اش می‌گذارد و پلک‌های ناز و سفید و کوچک و نرم و مرطوبش را سنگین و سنگین‌تر می‌کند تا در نهایت، بسته شوند و در آغوش مادرش یا آن خرگوش عروسکی به خواب ناز برود و خانه را در سکوتی فرو ببرد که ما، من و مادرش، همیشه چشم‌انتظار آن هستیم و همیشه فکر می‌کنیم که خیلی کارهای مهم و خوبی داریم که در آغاز فرا رسیدن آن سکوت، مشغولشان بشویم و مثلاً هر دو کنار هم روی تخت دراز بکشیم و زیر نور قرمز چراغ خواب، ادامه کتاب آخر بازی را بخوانیم که شش ماه است همان طور، نصفه و نیمه روی تاقی بالای تختمان مانده است و من، دیالوگ‌های هم و نک را بخوانم و او مال کلاو و نل را و سر خواندن شرح صحنه‌ها با هم کلی برنامه‌ریزی کنیم و آخر سر هم هی هر دفعه همه چیز را با هم قاتی کنیم و به هر حال، خیلی وقت است که حوصله‌اش را نداریم یا شاید وقتش را نکرده‌ایم و همیشه این طور بوده است و دخترمان هم که می‌خوابد، دیگر همان‌جا کتاب شش ماه است که رها شده است و می‌بینیم آن قدر حوصله‌مان سر می‌رود که تقریباً به هیچ چیز نمی‌توانیم فکر کنیم و من، تا بتوانم این سکوت مرگ‌بار را راحت‌تر تحمل کنم، می‌روم روی صندلی می‌نشینم تا بتوانم از تنهایی بازیافته‌ای که هرچند تنهایی‌ای دونفره است و هنوز باز هم تنهایی ناب و مطلق نیست و با این‌ همه یک قدم نزدیک‌تر است به تنهایی و شاید اصلاً بشود گفت که فرقی با تنهایی مطلق ندارد، چون زنم آن قدر سربه‌زیر و کم‌حرف می‌تواند باشد که اصلاً وجودش را می‌شود حس نکرد و از این حرف‌ها و بله، می‌گفتم که از این تنهایی اما نمی‌شود که نمی‌شود و همه چیز در هم می‌پیچد و نمی‌شود و این‌جاست که داستان دوباره از نو شروع می‌شود یعنی «داستان از تنهایی ما شروع می‌شود. از تنهایی من و همسرم که هفت سال است با هم بی آن‌که بچه‌ای داشته باشیم و پدرمادری کنیم، زندگی می‌کنیم و همسرم هر وقت کودکی را می‌بیند، چشم‌هایش پر از اشک می‌شود و من هرچه در توان دارم برای دل‌داری دادن به او می‌گذارم و خیلی کارها کرده‌ام و اما باز هم همیشه مأیوس و ناامید و آن‌چه در نهایت می‌ماند، تنها ملال است و ملال و البته با همه‌ی این‌ها سربندی‌هایی کوچک و می‌شود گفت تعطیلی‌ناپذیری هم داریم که مشغولمان بکند که در حقیقت زاییده طبع سرکش و چیز من است که همین توضیح دادن بی‌وقفه و با آب و تاب داستان کودکی باشد پرورانده در خیال که به نوعی، هرچند خواسته‌ی همسرم است و هرچند او گاهی از بعضی حرف‌ها و شاید بتوان گفت کارهایی که من مرتکبشان می‌شوم در خلال این چیزها، خوشش نمی‌آید و البته این خوش نیامدنش به بالا انداختن ابرویی شانه‌ای یا به هر حال هر چیزی مثلاً سکوتی دل‌خورانه و بهت‌آمیز خاتمه می‌یابد اما به طور کلی می‌توانم مطمئن باشم و از این اطمینان خودم احساس خرسندی و باکفایتی و لیاقت کنم که بله، می‌توانم مطمئن باشم که او را راضی کرده‌ام و همه‌ی بداخلاقی‌ها و بدعنقی‌هایی را که در طول زندگی دارم جبران می‌کنم و وقتی به او می‌گویم که ببین، به هر حال نتیجه‌ی همان بدعنقی‌ها همین چیزهایی است و همین خوشی‌هایی است که حالا برایت فراهم کرده‌ام و کودکی را برای تو می‌خوانم و مثلاً در آن چیزی که می‌خوانمش از آن خشونت‌های پدرانه واقعی دارم و البته می‌فهمی که گرچه کار من آن طور که تو بیش‌تر می‌پسندی، در آن ادا و اطوارهای بی‌مزه و خنک نیست و شاید در نهایت اندکی خشن از آب در بیاید اما به هر حال این کار را همیشه می‌کنم تا آن مادری ناب و دست‌ناخورده‌ات را با چیزهایی که برایت می‌گویم و مثلاً کارهایی که می‌کنم، کامل کنم و این دخترک دوساله‌ی بازیگوش را برایت آن طور که تو می‌خواهی با آن خرگوش عروسکی کوچک و همان طور که خودم می‌خواهم تا با همان چشم‌های تار و مبهمی که همیشه به جایی آن طرف‌تر از چیزی که به آن نگاه می‌کنی، خیره است، مثل طلبه‌های عهد دقیانوس که جلو استادشان می‌نشسته‌اند و می‌توان گفت دوزانو، جلو من بنشینی یعنی در حالتی درست شبیه همان حالت دوزانو نشستن همان آدم‌های خیالی و گرچه حالا و هرچند که پا روی پا انداخته باشی و حتی سیگاری روشن کرده باشی، من باز هم می‌بینمت که دوزانو، دست بر ران پا، روبه‌روی مراد وشیخت نشسته‌ای و انگار چشم‌هایت هم گوش شده باشند تا هیچ کلمه‌ای از دستت نرود، زل زده باشی به دهان من که می‌خوانم چیزی را که همان یک ساعت پیش، با عجله و تند وبی‌وقفه نوشته‌ام و خودم هم، انکار که نمی‌توانم بکنم، خودم هم در موقع نوشتنش هرچند نه به اندازه‌ی تو ولی در همان لذت تو و آویخته به همان احساس شعف و سرمستی تو لذت برده‌ام از آفرینش این کودک معصوم و بی‌گناه که مدام گریه می‌کند و مدام نوشته‌ام چیزهایی را تا آن کاغذها سیاه شوند و بیاورم و بعد، جلوت بنشینم و همه‌اش را نکته به نکته و جمله به جمله و تو هی بخندی و اخم‌هایت را در هم کنی گاهی و هی گاهی بگویی «آخی» یا هی دلت بسوزد برای آن کودک در خیال که در دامنت گذاشته‌ام و به قول خودت آن قد ر ملموس و آن قدر ملوس و آن قدر باورکردنی و خوب که برای لحظاتی همه سکوت زندگی‌ات را فراموش کنی و یادت برود که در واقع بچه‌ای در کار نیست و کلمه‌ها برایت مجسم شوند و حتی دست‌هایت را به خیال این‌که روی سر بچه‌ات می‌کشی هی تکان بدهی و من خلاص بشوم از همه چیز و از نگاه تو برای لحظاتی و تو تا این لحظات کش پیدا کند، بگویی این‌جا را دوباره بخوان و من چند جمله‌ای به عقب برمی‌گردم و تو می‌گویی نه، آن‌جا را که می‌خواهد چهارچرخه‌اش را از پله‌ها بالا ببرد، آن‌جا را بخوان تو را به خدا و من شیطنت کنم و بگویم کجا و هی کاغذها را جابه‌جا کنم و مثلاً که پیدایش نمی‌کنم و تو هی همان طور که دوزانو روی کاناپه نشسته‌ای و لنگ‌هایت را هم در عین حال روی هم انداخته‌ای، روی پاهایت بجهی که تو را به خدا بخوان دیگر و من بالأخره شروع کنم به خواندن و اما چه کنم هر چه کنم نمی‌توانم این قدر بدجنس نباشم که این بار همه چیز را جور دیگری بخوانم و مثلاً دختر را پسر کنم و پسرمان را اصلاً بازیگوش و ملوس نخوانم و اصلاً مثلاً از اولش که می‌خواهم شروع کنم بله حتی ممکن است بخوانم این طور بخوانم یعنی از همان اولش این طور باشد که: «داستان با پسرمان شروع می‌شود. پسر کوچکمان که با این‌که دوساله‌ است، هنوز نمی‌تواند راه برود و دکترها می‌گویند این نوعی فلج ناشناخته است و باید برای علاجش… و تو نگذاری ادامه‌اش را و بلند شوی جلوم بایستی و من به زور بنشانمت سر جایت به زور ضرب و اما تو دیگر دختربچه‌ی معصوم و معتاد به گریه‌ای نیستی که با ضربه‌ی من اصلاً مشکلت این طور نیست که خوابیدن باشد و بلکه چیزی که در تو هست این است که حالت چهره‌ات به‌کلی عوض شده و دیگر به هیچ چیز و من دلم را بگیرم و قاه قاه بخندم و چشم‌هایم از شدت خنده خیس شود و تو هی چیزی نگویی و همان طور هی مدتی همان‌جا جلو من بایستی با حالتی لابد خشمناک و انگار بخواهی بگویی قرارمان این نبوده است و من بفهمم اما به روی خودم نیاورم و هی ما بین خنده‌هایم بگویم: «وپاهایش آن قدر نازک و لاغر و شل باشد که همیشه مجبور باشیم و تو هی باز بایستی و من انگار پیر و مرادی باشم که چوب فلک را به پای شاگردی کج‌فهم و خنگ می‌زنم، هی لذت ببرم و بخندم و تو ناگهان دیگر هیچ وقت ننشینی و این بار دیگر برای همیشه بلند شوی و ریسمان‌های مرا که مثل تار عنکبوت دورت پیچیده‌ام باز کنی و پرت کنی توی صورتم و با اراده‌ای خلل‌ناپذیر که در تو نمی‌دانم از کجا پیدا شده، به من پشت کنی و به طرف در بروی و در این رفتنت که هی به سبک فیلم‌های فورمالیستی کلاسیک تکرار می‌شود و هی طول می‌کشد و هی برمی‌گردد عقب و باز می‌رود جلو، تو هم هی می‌روی به طرف در و هی باز از کمی عقب‌تر باز می‌روی جلو و در این رفتنت، همه چیز را ول کنی و در را پشت سرت آن قدر محکم ببندی و من فکر کنم یا در واقع این طور باشد که آن قدر محکم بسته باشی در را که من فکر کنم به هر حال که آخر چرا وقتی نتوانم بگویم اگر گفتنش لازم باشد که داشتم شوخی و یعنی این در را نبند و حتی قبل از آن باید بگویم که نرو اصلاً این‌جا را ترک نکن این طوری اما تو دیگر در را بسته‌ای و تازه اگر مجال فکر کردن به چیزی را داشته باشم که تو آن قدر محکم بسته‌ای در را که انگار درِ یک کلبه‌ی متروک و پوسیده باشد، همه چیز یعنی با بسته شدن در و به عبارت بهتر با کوبیده شدن در چنان همه چیز یعنی همان انگار که درِ کلبه‌ی متروک و پوسیده‌ای در اعماق جنگلی تاریک و سیاه و انسان‌به‌خودندیده‌ای باشد و انگار دری باشد که با میخ‌هایی که بشر اولیه از سنگ تراشیده‌شان و کوبیده شده باشد به لولاها و چوب‌های کلبه هم از تنه‌ی درختانی باشد که اجدادشان هم حتی مدت‌ها باشد که زغال سنگ شده باشند و معدن‌چیان گرسنه‌ی از یادرفته‌ای همه‌اش را استخراج کرده باشند و در یکی از همان اولین کشتی‌های بخار سوخته شده باشد و خاکسترش در آب هفت دریا رها شده باشد و بله انگار که این طور باشد، با بسته شدن در و به هم کوبیده شدنش انگار همه‌ی اس و اساس آن خانه کوچکمان باید در هم بریزد انگار و تو هم درهم¬بریزی و دیگر نباشی و مانند دخترک دوساله‌ی بازیگوش نابود شوی و جز همان کلماتی نباشی که تو را هم نوشته‌اند و جوهر و کاغذ باشی و دیگر فقط مردی باشد که تنها کسی باشم که از گوشت و استخوان و پوست این‌جا نشسته باشم و داستان حتی می‌تواند بله و داستان دوباره شروع می‌شود می‌تواند دوباره شروع ‌شود داستان و این بار با منی شروع می‌شود که تنها، گوشه‌ی این اتاق نشسته‌ام و نه هیچ گاه زنی داشته‌ام و نه کودکی. «داستان از من شروع می‌شود. از منی که برای فرار از تنهایی آشوبناکم، گاه همسری برای خودم به خیالم بیاورم و گاهی کودکی و هر از گاهی بخوانم چیزهایی را که نوشته‌ام برای خودم اما با این همه با یک اشاره و یک کلمه و یک خط ممکن است می‌فهمم که ممکن است همه چیز را نابود شود و به‌کلی دیگر نتوان با چیزهای خیالی سرکرد و فقط یک سماور کهنه‌ی واقعی و نیم‌سوخته و همیشه روشن آن گوشه بماند روی اجاق واقعی کوچکی که روی نیمه‌ی لخت کف واقعی اتاق، یعنی روی موزاییک‌‌های کهنه و گردوخاک‌گرفته‌ و ترک‌خورده‌ی واقعی و این‌جا روی موکت سبزرنگی واقعی که نیمه‌ی دیگر کف مرطوب اتاق واقعی مرا پوشانده، یک صندلی واقعی و یک میز کوچک واقعی باشد که حالا از همه چیز به من و تنهایی واقعی‌‌ام نزدیک‌تر است و دیگر هیچ چیز نباشد و هیچ چیز نبوده است و همه چیز از میان برود و من بمانم و این تنهایی نامکتوب به تصورنیامدنی و فکر کنم که اگر یک نفر بخواهد بتواند شاید اگر بتواند بخواهد هر کاری که می‌تواند بکند یعنی اگر بخواهد و بعد، فقط چیزی نماند و مدام فکر کنم به چیزهای مختلفی که ممکن است کسی بخواهد و چیزهایی که خودم خواسته‌ام زمانی و این‌که آن درِ کلبه‌ی متروک جنگلی را چه طور می‌توانم دوباره به هم بکوبم تا دوباره تنهایی‌ام را یعنی این‌که همیشه خیال می‌کنم این تنهایی و این‌که هیچ کس را ملاقات نمی‌کنم و آروزی داشتن دختربچه‌ای که و خانواده‌ای و ناگهان همه چیز را با هم قاتی کنم و دیگر نتوانم چیزی بگویم و ناگهان بدون این‌که به دری نیاز داشته باشم و تخته‌ای، فقط چون اطرافم آن قدر خالی است و درحقیقت هیچ چیز نیست جز این اندیشه که شاید حتی همین چیزهای کمی که باقی مانده است هم، یعنی همین تنهایی آشفته و به‌هم‌ریخته‌ی من هم حتی شاید بتواند همه‌اش همین چیزی نباشد که حالا هست بلکه شاید حاصل فکر و خیال کسی باشد که ذهنی آشفته و مغشوش دارد و هرشب به زور و ضرب هم که شده، چیزی برای گفتن دارد و اصلاً از همان آدم‌‌هاست که مدام سرشان توی کتابشان است و کتاب را هم بیش‌تر برای در دست گرفتن دارند تا خواندن و این به کنار، هر شب قضیه‌ای را پیش می‌کشند تا بتوانند چندلحظه‌ای بخوابند و از آن آدم‌ها شاید باشد و اصلاً حتی ممکن است آدمی باشد که دخترش هر شب تا گریه نکند، به خواب نرود و بله این طور عادت کرده باشد که هر شب لازم باشد حتماً به هر شکلی که شده یعنی با هر چیزی که آدم خیالش را بکند، لازم باشد تا نزدیکی‌های صبح هم یعنی که شده و حتی تا وقتی که دیگر هوا روشن شود منتظر بمانی و هیچ اتفاقی نیفتد و منتظر بمانی باز و منتظر بمانی تا اگر لازم باشد حتی تا وقتی که صدای کش‌دار و بلند دختربچه‌ای را بشنوی که حالا همه‌ی گریه‌هایش را کرده و دیگر خرگوش عروسکی را بغل کرده و فرشته‌ی خواب، بال‌های نرم و لطیفش را به چشم‌های ناز و مرطوبش را در همه چیز هر کسی که بخواهد هرچه را از دست ندهد تا شبی در داستانی که به پایان نمی‌رسد، مشارکت کند و همه چیز را در هم‌ریخته و آشفته رها کند و بگوید و بگوید و بگوید چیزی را که اگر باشد بتواند دلیلی باشد بر این‌که همه چیز به هر حال هرچه باشد یعنی حتی اگر نشود تصورش را کرد بله حتماً همین طور مانده و درمانده و به هر حال زمانی تمام خواهد شد…

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا