نیستنی که نیست / نگاهی به مجموعه شعر “ملاقات با فراموشی”
ادبیات اقلیت ـ “نیستنی که نیست” عنوان نگاه عارف حسینی است به مجموعه شعر “ملاقات با فراموشی” از حسن ابراهیمی، ناشر: انجمن قلم افغانستان، کابل، ۱۳۹۷:
نیستنی که نیست
نگاهی به مجموعه شعر “ملاقات با فراموشی”
“ملاقات با فراموشی” چهارمین و جدیدترین مجموعه شعر از حسن ابراهیمی است. مجموعه شعرهای پیشین او عبارتاند از: شباهت یکطرفه، ۱۳۸۶؛ عطر انارهای جنوب، ۱۳۹۲؛ سمفونی سنگها، ۱۳۹۵. در “ملاقات با فراموشی” با ۲۹ شعر از حسن ابراهیمی و نقاشیهایی از حامد حسنزاده در بین آنها مواجه میشویم.
عنوان “ملاقات با فراموشی” بر جلد این مجموعه نشانهای است که خواننده را پیش از ورود به جهان نویسنده و متنش، درگیر خود میکند.
شاید بتوان انسان را مجموعهای از اندیشهها، تجربهها، عواطف، خاطرهها و… دانست که در طول زندگیاش آنها را به دست میآورد و همیشه با خود در هر زمان و مکانی حمل میکند. فراموشی زمانی است که همۀ این دستآوردها و داشتهها از بین میرود. شاید بتوان فراموشی و نتایج حاصل از آن را به نوعی با نبودن، نخواستن، به هیچ رسیدن و به نوعی با مرگ اینهمان کرد.
ملاقات با فراموشی به نوعی قصد رسیدن به حالت گفتهشده را تداعی میکند، انسانــشاعر به جایی رسیده و یا قصد دارد برسد که از آن به فراموشی یاد میکند. “ملاقات با فراموشی” شاید ملاقات با گذشتهای است که دیگر سعیِ ماندن در آن نداریم. آزاد کردن پای از سنگی که ما را از رفتن به پیش باز میدارد و شاید هم این ملاقات با مرگ باشد مرگی «که از آن چیزی بیشتر از نبودن نمیدانیم» – شعر ۲۷، ص ۵۵ –
اگر با این پیشفرض به خواندن این مجموعه بپردازیم، میتوان فراموشی، مرگ، نبودن و به نوعی رسیدن به پوچی و پوچگرایی را مرکزی دانست که شعرهای این مجموعه بر گرد آن نشستهاند.
شعر نو در تعریفی نوبودگی و غیرقابلتکرار بودن است. تنیدگی فرم و محتوا را میتوان از دیگر شاخصههای شعر نو دانست. شعر نو را میتوان با بررسی چگونگی به اجرا گذاشتن مفهوم و مضمونهای قدیمی بررسی کرد و دید که نویسندهـشاعر به چه میزان در نمایش و اجرای نویی از آن موفق بوده است.
در این نوشتار با نگاهی ساختارمند، به خوانش چند شعر از این مجموعه میپردازیم تا اجرا و نمایش مفاهیمی همچون فراموشی، مرگ، پوچی و پوچگرایی را بررسی کنیم.
به زمین فکر میکنم/ به هفت میلیارد جمعیتی که خواهند مرد/ به مرگ که از آن چیزی بیشتر از نبودن نمیدانیم/ به تو که در میان جمعیت پنهان میشوی/ میخواهم پناه بیاورم به تاریکی/ تا جای تمام اشیاء در ذهنم لمس شود/ حتی جای تو/ نبودنت/ که روبهرویم خالیتر از همیشه است.
– شعر ۲۷، ص ۵۵-
زمین و باشندگان آن، در حکمی قطعی خواهند مُرد، معشوق نیز یکی از آنهاست. مرگ تنها چیزی است که میشود به آن فکر کرد و حاصلش فرو رفتن در تاریکی است، اما در این تاریکی، ذهن دوباره تصاویر و اشیا را بازسازی میکند. نبودن تنها بودنی است که به قوت و خالیتر از همیشه حس میشود. فضای سرد و تاریک این شعر را نشانههای «خواهند مُرد»، «مرگ»، «نبودن»، «نمیدانیم»، «پنهان»، «پناه آوردن به تاریکی»، «نبودنت» و «خالیتر از همیشه»، ایجاد کردهاند و یکدیگر را تقویت میکنند.
افتادهام/ کف اتاقی که هیچ گوشهای ندارد/ دستی به ساعت مچیام میبرم/ عقربهها را عقب میکشم/ روشنی را به تأخیر میاندازم/ و میدانم/ فردا/ قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفتد.
– شعر شماره ۱۵، ص ۳۳-
اضطراب برای فردایی که اولشخصشعر اعتقاد دارد: «قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفتد» دلیلی میشود که به گذشته پناه بیاورد. در باوری در مورد تجربۀ پیش از لحظات مرگ، مرور خاطرات گذشته، از تولد تا آن لحظه، پیش چشم فرد اتفاق میافتد: «عقربهها را عقب میکشم». این حس سنگین و پوچگرایی که در شعر وجود دارد، تعریف اتاق را هم دیگرگون میکند، در معماری، اتاق فضایی است محدود که از دیگر بخشها جدا میشود، «کف اتاقی که هیچ گوشهای ندارد» این تعریف را به هم میزند. از طرفی در معماری هر فضا لزوماً دارای پنجره و نورگیری است که باز هم در شعر قصد مقابله با آن است: «روشنی را به تأخیر میاندازم».
پوچاندیشی در این شعر منفعل است و اولشخص شعر را از حرکت باز داشته و او را به سمت گذشته و سکون برده است.
تو/ دلیل روشن کدام تاریکی هستی/ که هر چه فانوس به یغما میبرند/ صبح نزدیکتر میشود/ تاریکی دورتر…/ جان من است این/ که بر کف خیابان افتاده/ در دهان زمستانی لجوج/ و آفتاب عشق/ تنها از بلندای شانه تو میتابد/ تو/ روز دیگری را میآوری/ تو/ روشنی صبح عاشقانهای هستی/ که سی سال است/ در وسعت آینههای جهان تکثیر میشوی/ تا جای خالی “دوستت دارمها” را/ در بلندترین شعر بیاورم/ نامت سهم پرندگان است/ و دستانت/ گرمابخش تن درختان/ آنچنان که بر رگان بریدهشان بفشاری/ دیگر خون سرخشان بر پیرهن اندوهمان نخواهد ریخت/ لهجهات به زیبایی عشق است/ آواز روشن زن زیبایی/ که حکایت من و عطر نان گرم و مرگ هزار پرنده غمگین است/ تو به کشتن تاریکی آمده بودی/ با اندامی که تا به یاد دارم تمام آتشهای جهان را برافروخت/ با تفنگی که قرار بود/ در دهان تاریکی شلیک شود/ بر قلبی که در تاریکی زاده شده بود/ چشمانی که در تاریکی مرگ را پنهان کرده بود/ آری!/ زیبایی تو/ میراث گرانبهای رؤیای مردان جهان است/ و دیگر همه میدانند/ تو که میآیی/ باید روشنی را به هم تعارف کرد.
– شعر ۱۱، ص ۲۳-
مردی که بر کف خیابان افتاده، تداعیگر مرگ و لحظات پیش از آن میتواند باشد. او آرزوی خودش را در قالب معشوقی بیان میکند. فضایی که زیبایی و روشنایی معشوق در آن تصویر میشود، نشاندهندۀ وضعیت فعلی اولشخص شعر است: «آواز زن، مرگ هزار پرنده غمگین است»، او «به کشتن تاریکی میآید» یعنی وجود فضای تاریک تأیید میشود. او قرار است «با تفنگی در دهان تاریکی شلیک کند»، حتا امید و رسیدن به آرزو نیز در این فضا با خشونت و شلیک تصویر میشود. قلب عاشق نیز در تاریکی زاده شده است، چشمان معشوق در تاریکی مرگ را پنهان کرده است.
وجود و توصیف معشوق در این شعر در حد امید و آرزو میماند و فقط مهر تأیید و تأکیدی است بر فضای غمبار موجود.
از پیراهن/ پیراهن/ جنازه میلغزد/ خون در خیابان سُر میخورد/ ردپایی جا میماند روی آسفالت/ تمام مسیر کنار دیوار/ وسط وسط دیوار/ میدانیم/ روزی خواهیم مرد/ و کسی ما را به یاد نمیآورد.
– شعر ۲، ص ۵-
سه سطر آخر این شعر را به دو طریق میتوان خواند: یک. میدانیم که روزی خواهیم مُرد و میدانیم که کسی ما را به یاد نمیآورد؛ دو. میدانیم که روزی خواهیم مُرد، سپس کسی ما را به یاد نخواهد آورد. این سه سطر که به گونهای حاصل و نتیجۀ سطرهای پیشین است، پیشگویی و کشف تازهای در مورد مرگ نیست و فقط میتواند تأویل و نمایشی تکراری از روزمرگی و پوچاندیشی باشد.
کبریت میکشم/ شاید قرار باشد/ با آن شهری بسوزد/ کوچهها/ خانهها/ سایهها/ و تنهایی/ بیسایه/ بیکوچه/ بیخیابان/ به کوه میزنم/ تا فراموش کنم زمان را/ و دقیقههایی که مرا تنهاتر میکنند/ راه میروم/ بیآب/ تشنه/ بیزمان/ بیکوه/ بیدشت/ بیخیابان/ تنهایی چهقدر اما لجوج است با من.
– شعر ۵، ص ۱۱-
اولشخصشعر در اینجا قصد دارد به ملاقات با فراموشی برود اما فراموش کردن چه چیزی؟ «/ تا فراموش کنم زمان را/». در حقیقت، از زمان واقعی فاصله گرفته و در زمان ذهنی به همراه تخیل دارد قدم میزند. دقیقهها کمکی به او نمیکنند و در آخر «تنهایی» است که نصیب او و عصیانش میشود؛ او که قصد داشت با یک کبریت شهری را به آتش بکشد. تنهایی دور باطلی است که دلیل هر کاری میشود، اما هیچ کاری را به انجام و سرانجام نمیرساند.
فضا و مضمون شعرهای دیگری از این مجموعه نیز با شعرهای یادشده مطابقت دارد: شعرهای ۳، ۸، ۹، ۱۰، ۱۲، ۱۳، ۱۴، ۱۷، ۱۸، ۱۹، ۲۰، ۲۲، ۲۳، ۲۵، ۲۷ و ۲۸
همانطور که در بررسی دیدیم، بسیاری از شعرهای این مجموعه بر گرد موتیفهایی چون تنهایی، فراموشی، پوچاندیشی و مرگ شکل گرفتهاند. مکانیسم نویسنده برای خلق فضا برای این موتیفها را، میتوان موارد زیر برشمرد:
ـ استفاده از اشیا و طبیعت و نشانههایی که حس سردی، تنهایی و نیز پوچی را تداعی میکنند؛
ـ استفاده از صورت منفی فعل؛
ـ استفاده از تضاد و تناقض.
نمونهها:
“از زنی که هرگز ندیدم“ و “سیسالگیام اتوبوسیست که به سمت کابل میآید/ تا دیگر برنگردد“– شعر ۱۰، سطر ۵، ۸ و ۹-
“تو/ کنار کومه آتش زیباتر میشوی/ و برف که میبارد/ با خود میگویم: زمستان را دوست دارم!“ و “در برف راه میروم/ با تنهاییام…“ – شعر ۹، بند دوم و بند آخر–
“تو دلیل روشن کدام تاریکی هستی/…/تو به کشتن تاریکی آمده بودی/ ……/ با تفنگی که قرار بود/ در دهان تاریکی شلیک شود/ بر قلبی که در تاریکی زاده شده بود/ چشمانی که در تاریکی مرگ را پنهان کرده بود/“– شعر ۱۱، سطرهایی از بند اول و آخر-
“دکترها آلزایمرم را تشخیض نمیدهند/ هیچ قرصی تو را به یادم نخواهد آورد/ سالهاست قلبی درون سینه ندارم“ – سطرهایی از شعر ۱۳-
“به مرگ که از آن چیزی بیشتر از نبودن نمیدانیم/ حتی جای تو، نبودنت، که خالیتر از همیشه است“ – سطرهایی از شعر ۲۷-
“در تاریکی، حرفهای تازهای به یادمان نمیآید“ – شعر ۱۲-
“میشود کسی پشت سرم/ راه نرود/ میخواهم تنها بمیرم/ و با خود گور دستهجمعی دیگری را کشف نکنم“– شعر ۸، سطرهای پایانی –
“مرگ همیشه در تنهایی اتفاق میافتد“– شعر ۲۰، سطر آخر-
همپوشانی نشانهها و ایجاد نظامی که یکدیگر را حمایت میکنند، فضای یکدستِ موردنظر نویسنده را خلق کردهاند. در این اجرا برخورد با نشانهها به سادهترین صورت و همان حالت رایج در گفتار استفاده شده است، بدین صورت که دال و مدلولها همان چیزی را تداعی میکنند که در وهلۀ نخست انتظارش را داریم. نویسنده تلاشی برای استفادۀ دیگرگونه از زبان و ظرفیتهای آن نظیر: گرامر، خلق استعارۀ نو، بازی زبانی و… نکرده است. از شگردهای اجرایی نظیر ایجاد بینامتنیت، فاصلهگذاری، غلطخوانی، سپیدخوانی و… هم بهرهای نبرده است. اگر شعر را اتفاقی در زبان بدانیم، همانطور که بسیاری به آن دستآویز میشوند، نباید نادیده گرفت که گونۀ ادبی زبان ـ در اینجا شعر ـ با برجستهسازی اتفاق میافتد، تکیه بر تخیل قدم نخستین در پردازش و خلق شعر است، پس از آن، نابجا نیست که از شعر و شاعر توقع اجرا و پرداخت نو داشته باشیم، شاید بتوان گفت که مضمونها همیشه یکی است و این اجراست که متفاوت است و تفاوت ایجاد میکند.
به امید اجراهای نو از حسن ابراهیمی در شعر.
در پایان شعری از مجموعه را که از نظر فضاسازی در مقابل نمونههای بررسی شده قرار دارد، میخوانیم:
شعر ۱۶، به تو که همیشه برایم مهربان بودی، ج.ی:
نامت را بهار میخوانم/ حتا اگر طبیعت تو را پاییز زاده باشد/ حتا اگر سینههایت انارهای سنبله باشند/ و ابروانت ابری که در بهمن/ میبارد بر شهری که تو را دوست دارد/ بدون اینکه دوست داشتن تو را به زبان بیاورد/ تو تکرار شدهای و ترسیم میشوی/ در خواب هر شب من/ در خواب هر شب شهر/ و نمیدانم چگونه تو را دوست داشتهام/ چگونه تو را دوست داشتهاند شاعرانی که قرنها پیش از من/ حکایت سنبلۀ پیشانی و دستهای سرمابستهات را گفتهاند/ پاییز در دامن تو/ زمستان در دامن تو/ و آفتابی میان دامنت میدرخشد/ من میدانم/ تنها بهار است که در دامنت چهار فصل را سبز میکند/ و دستهای من در بهار دامنت گم میشوند/ تو عروس جنگها و کودتایی/ عروس شبهای تاریکی/ روزهای سرگردانی/ تو روزنۀ نوری/ نور، نور، نور/ نوری سبز که حتا آفتاب را سبز میکند/ حتا شال سرت را سبز میکند/ سیبهای سرخ به بازدمت؛/ به ها کردنت سبز میشوند/ و خونی سبز سراسر قلب مرا میتپد/ عروس یغما بردهام/ کابل خیابانهایش برق میزند/ وقتی قلبم در وزش بهاریات/ سبزترین باران خود را میبارد/ دوستت دارم/ که با نامت بهار را به خانه میبرم/در خانه تو را میبینم/ در پنجره/ بر شاخهای که گنجشکی با نوکش/ بهار را به شیشه میزند/ دقالباب میکند آمدن بهار را/ و میدانم که این تو هستی که پیش از من به خانه آمدهای/ به خیابان میروی با من/ و من با پیراهنی از سبزه میپوشی/ پیراهنی که شال گلابیات روی آن میافتد/ و قلب من درون سینۀ تو میتپد/ پیراهن تو بهار است/ پیراهن من بهار است/ و نمیدانم زمین چگونه تاب میآورد/ وقتی تو روی قلب کوچکش گام میگذاری.
عارف حسینی، تهران، پنجم دیماه ۱۳۹۷
ادبیات اقلیت / ۹ دی ۱۳۹۷